نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت هشتم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ زندان زنان آمریکا- قسمت هشتم
آخرين خبر/ سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...
اثر: وين سنت ج بارنز
قسمت قبل آب رودخانه استثنا آن روز چون ايينه اي بي غش کامل صاف و تميز بود. کمي کمرنگ دورادور چون هاله اي خيال انگيز به دامن تپه سرسبز آنسوي رودخانه نشسته با زيبائي خود به دين پرده نقاشي نفيس و رنگي طبيعت حالتي شاعرانه و دل انگيز داده بود. آه خدايا جدا که زندگي لذتبخش است وجود اين همه زيبائي باورکردني نيست. نزديک ظهر بود که به زندان برگشتم و به داخل اطاق خود رفتم. به محض ورود چشمم به يک جعبه شوکولت و يک جفت بند جوراب سوراخ کرده با گيره اي طلئي رنگ افتاد که در کنار تختم قرار داده بودند....گرچه هيچ يادداشتي ضميمه ي آنها نبود ولي فرستنده ي آنها برايم شناخته شده و روشن بود پس از صرف شام دوباره به اطاقم برگشتم. دسته گل رز سرخ زيبائي را در داخل گلداني ظريف در روي ميز خود ديدم با مشاهده اين هدايا قلبم فروريخت ندائي از غيب آگاهيم داد که اتفاقاتي شوم در حال وقوع است و بايستي منتظر آن باشم آنشب زودتر از هر شب به بستر رفتم مثل هرشب درب را از داخل قفل و صندليها را محکم پشت آن گذاشتم. در اين موقع ساعت در حدود نه بعد از ظهر بود اتفاقا برعکس هميشه خيلي هم زود به خواب رفتم. تصور مي کنم سه چهار ساعتي بيشتر از خوابيدنم نگذشته بود که با شنيدن صداي غير معمولي که از داخل گنجه لباسهايم به گو ش مي رسيد ناگهان از جا پريدم صداي جير جير يا خرت خرت مانندي بود. ابتدا فکر کردم امکاندارد يکي از همان موشهاي درشت زندان باشد که مشغول جويدن چيزي در داخل گنجه شده. ولي به هر جهت به منظور راحتي خيالم تصميم گرفتم از جا بلند شوم و کامل از اين موضوع اطمينان حاصل نمايم. هنوز کامل از روي تخت بلند نشده بودم که او را وسط اتاق کنار تختم ايستاده ديدم از شدت وحشت زبانم بند آمده،با خود گفتم:واي خداي بزرگ منکه پشت درب را انداخته بودم نگاهي به طرف درب کردم آن را همين طور قفل و بسته ديدم. با ناباوري فکر کردم شايد او جن يا يک جادوگر ماهر است بله در هر حال فعل که خود ش بود. رئيس بدجنس زندان شعله اي از شرارت به طور وضو ح در چشمانش ديده مي شود. همان شعله هايي که چند شب قبل به هنگام داخل کردن ژوزفين به اطاقش در چشمانش ديده بودم. خدايا يعني در اين هيکل به اين درشتي يک جو رحم و مروت وجود ندارد؟ با نگاهي مجدد به چشمانش تنم به لرزه افتاد از ته دل به درگاه خدا ناليدم که هر طور شده به طريقي مرا از شر اين ديو زنجير گسيخته حفظ کند. بعدا به سر اين راز دخول او پي برده و فهميد که اين بي شرف قبل از اطاق خود ش راه سري مخصوصي به داخل گنجه لباسهاي من درست کرده بوده و به وسيله نردبام باريکي از طبقه پائين خود بال آمده سپس تخته هاي کف گنجه را بلند کرده و از داخل گنجه خود را به داخل اطاق من بالا کشيده. به استثناي کتش بقيه لباسش کامل و مرتب بود گوئي خود ش را براي شرکت در يک ميهماني رسمي آمده کرده است. تنها به جاي کت يک ژاکت گشاد سرخ رنگ بسيار شيکي پوشيده و به جاي کفش هم يک جفت دمپايي قهوه رنگ و نرم بيصدا به پا کرده بود.تا بتواند بدون سر و صدا و جلب توجه سايرين وارد اطاق من شود. بدون اينکه حرفي بزند يا اشاره اي کند پيش آمد و در کنار من روي لبه ي تخت نشست. خودم را کمي کنترل کردم پرسيدم:چکار داري؟ آمده ام کمي با هم صحبت کنيم تا احساس تنهائي نکني. از جا بلند شدم کمي آنطرفتر از او روي تخت نشستم و پاهايم را از تخت آويزان کردم و گفتم: بيخود به خودت زحمت دادي... گفت: ببين الينور ديگر بيش ازاين طاقت و تحمل جفاهاي ترا ندارم. عزيز من آخر هر چيزي هم حدي دارد.من که صبرم تمام شده کمي انصاف داشته با ش عقلتو جمع کن خوب فکر. در ضمن زير لب اظهار داشت:آخر مگر من چه عيبي دارم؟ گفتم:تو در نظر من از يک حيوان وحشي هم پست تر و بدتري. يکباره قيافه ا ش تغيير کرد دندانها و فکها را به هم سائيد و در حال دندان غروچه گفت:ديگه بس کن آنچه تا به حال کرده اي بس است. دارد حوصله ام از دست تو سر مي آيد و کاسه صبرم لبريز مي شود. گفتم زودبا ش از اينجا برو بيرون اگر مرا رها نکني و خيال سوئي درباره ي من داشته باشي. تا آنجا که بتوانم فرياد مي کشم و همه را از حال و آگاه و رسواي خاص و عامت مي سازم. ضمن اينکه کمي ازفشاربازوانش کاسته شد و عقب کشيده بود،نگاهي به چهره ي من کرده،با ناباوري پرسيد:فکرنمي کنم جدي حرف بزني وحتما فکربعد ش را هم کرده اي،که درافتادن با من نتيجه ا ش به کجا خواهد کشيد؟ پاسخ دادم من هيچ وقت قصد شوخي نداشته ام،ودرتصميم خود کامل جدي هستم. دستگيره در را گرفتم وبازکردم وگفتم يک قدم جلوتربيايي ازاينجا جيغ خواهم کشيد وازمردم کمک خواهم خواست. ولي او بي اعتنا به تهديدهاي من،ضمن اينکه نگاه تهديد آميزخودرا مستقيما به ميان چشمانم دوخته بود،آهسته آهسته وبا احتياط پيش آمد،تا به کنارمن رسيد گفت:جرئت داري،نفس بلند بکش،تاآنوقت ببيني اگر کوچکترين صدايي بکني مطمئن با ش که امشب را به صبح نخواهي رساند. گفتم من ازتهديد هاي تونمي ترسم.دست پيش آورد تاجلو دهان مرا بگيرد.بشدت دستش را کنارزدم وگفتم:بگذارتا حرف آخرم را به تو بزنم: دراين دنياي به اين بزرگي هيچ مردي هرچه هم ثروتمند وقوي باشد،به هيچ وجه قادربه وادارکردن من به تسليم شرافتم نخواهد شد.وحال تو هم اگردست به من درازکني،مطمئن با ش بدنام ورسوايت مي کنم. غرشي کرد،پس ازکمي من من لحن کلامش تغييرکرد وبا عصبانيت تمام درحالي که سعي مي کرد صدايش بلند نشود،دندان ها را بهم فشرده گفت:آخرچرا؟ اصلا تو بي سروپاي دله دزد،ولگرد را چه که دم از شرافت بزني.اين حرف هاي تو براي دهنت زياد است واينجا خريداري ندارد.مثل اينکه فرامو ش کرده اي کجا هستي وبراي چه به اينجا فرستاده شده اي؟مگراز يک زن دزد،محکوم بيشتري؟من هرکاري که خواسته باشم با تومي کنم،آنوقت تو هم هرغلطي مي خواهي بکن.ببينم چه کسي گو ش به حرف يک دزد محکوم مي دهد.بعد ش خودت خواهي ديد که چطورهمه به اتهامات و نسبت هاي تو خواهند خنديد. اصلا بگذارحال من حرف آخرم را بزنم.زيرا بيش ازاين حوصله بحث وروده درازي با ترا ندارم.مگرازهمان اول که به تو پيشنهاد شغل وجاي راحت کردم و آن لباس تميزرا برايت آوردند وبه اين اطاق دنج وراحت اسباب کشي کردي،نميدانستي من چه منظوري دارم؟خودت اطلاع داشتي که اينجا محل عيش من است.چرا اگرراضي نبودي به ميل خود وبه پاي خويش به اينجا آمدي؟ به ميان حرفش دويده گفتم:يوا ش يوا ش خيلي تند نرو،پس توفکرکرده اي با اين چيزها مرا خريده اي،نه حضرت آقا خيلي اشتباه کرده ايد.حال هم رک وپوست کنده به اطلاعت برسانم قبل ازاينکه تو موفق به انجام مقصود خود بشوي من خودرا ازبين خواهم برد.مگر موفق به تصرف نعش من شوي،وگرنه تا زماني که زنده ام،امکان پذيرنخواهد بود. اما اصلا گوشش بدهکارمنطق ودليل وتهديد نبود.سري تکان داده گفت:بي خيالش،تا کام دلم را ازتو نگيرم،پا ازاينجا بيرون نخواهم گذاشت.حتي اگريکساعت به آخرعمرم مانده باشد، واين را هم بدان اگربيش ازاين حوصله ي مرا سرببري،بلايي به سرت خواهم آورد،که تا عمرداري فرامو ش نکني.سپس ناگهان شروع به خنده هاي بلندومداوم خودکرد،بعددرحاليکه سر ش را به علمت تهديد تکان مي داد،برگشت و ازهمان جايي که آمده بود خارج شد وضمن رفتن گفت:حال خواهيم ديد،تا فردا نتيجه ا ش را خواهي چشيد. ازفردا اول صبح وضع ناگهان عوض شد،ازبهشت زندان يکسره روانه ي دوزخ همگاني شدم. ساعت هفت صبح بود که چند ضربه ي محکم به درب خورد. همان دختر خوشگل و خوش اخلاق بود که هميشه با من رفتاري گرم ومهربان داشت.ضمن خنده هاي پرمعني توام با حالتي حيرت زده ازمن پرسيد:ببينم چه دستي گلي به آب داده اي،که اينجوري حضرت والا را پاک ديوانه کردي؟ازهمون صبح اول صبح مثل سگ هارشده وپاچه همه رو مي گيره.خلصه فکرنمي کنم کارخوبي کرده باشي.اينطورکه معلوم است دستي دستي پشت پا به بخت خودت زدي وروزگارتوسياه کردي.به هرحال به من مربوط نيست خودت مي دوني،فعلا اين يادداشت را بخوان.واون لباس هارم پس بده واين لباس هاي اولي خودتوبپو ش.يک دست لباس چرک وکثيف صدباربدترازلباس هاي اولي خودم به من داد.علاوه برپارگ وکثافت،اصلا به من کوچک بود. پاکت يادداشت را بازکردم نوشته بود:فورا لباس ها را عوض کرده،خودرا به دفترمعرفي کنيد. پس ازتعويض لباس هنگامي که با آن کفش هاي ناجوروآن ريخت مضحکبه سمت اطاق رئيس راه افتادم، روبه منشي گفتم:آخراين جورابها که دارد مي افتد چه جوري بند ش کنم؟ پاسخ داد:سرکارخانم که اينقدرپاک وعفيف تشريف داريد،دعا کن وازخداي خودت بخواه،واست نگهش داره،بعد هم بي اعتنا سر ش را پايين انداخت ورفت. وقتي وارد دفترشدم رئيس نبود.منشي دفتربيرون آمد وبا لحني بي اعتنا وتحقيرآميزروبه من گفت: فوراخودت را به مسئول بند،وپرستارمربوطه معرفي کن. دربين راه پيش خودفکرکردم،بهتراست قبل ازاينکه خودم را معرفي کنم،براي آخرين بارسري به ناهارخوري پرستارها بزنم وبا يک وعده غذاي لذيذ ديگر،دلي ازعزا درآورم.به همين خيال وارد غذا خوري شدم وروي صندلي هميشگي نشستم.بوي مطبوع غذاي اشتها آورمرا تحريک کرده وآب درميان دهانم جمع شده بود.بي خيال ازهراتفاقي روي صندلي نشسته انتظارداشتم مثل روزهاي گذشته غذايم را جلويم بگذارند. ناگهان سرپرست ناهارخوري با قيافه اي اخم آلود وراد شد ويک سره به طرف من آمده،با وقاحت تمام فرياد کشيد:سرکارخانم لطفا"گورتونو گم کنيد.ديگراينجا جاي شما نيست.اسم نحس تو ازليست غذا خط زديم.بروبه بند خودت،همون جايي که لياقتشو داري. پس ازبرگشت به بند عمومي خودمان،چون وقت گذشته بود غذا تمام شده چيزي براي خوردن نبود.درنتيجه آن روزبا وجود اين همه ناراحتي بدون صبحانه هم ماندم. ازآنجا يکسره به خوابگاه عمومي رفتم.همگي دورمن حلقه زده شروع به تمسخر کردن من کردند.هرکدام يک جورمتلک بارمن مي کردند. آهاي بچه ببينيد کي اومده...هورا...اليورخانم...بله کف بزنيد.تشويقشان کنيد.به ما افتخاردادند.مادرمرده...تازه ازخواب نازبهشت زندان بيدارشده خوب ديگه چکار ش ميشه کرد.اين يکي هم کهنه شده.ودل يارو زد.حال بزارين خود ش واستون بگه.چطورشد خانم خوشگله به اين زودي ازنظرافتادي؟بچه جون مي خواستي يه خورده اي بيشتردست روسر ش بکشي.بياتو،چرا اونجا خشکت زده وواسادي؟بيا بيا عروسک کوچولوي مچاله شده.خودت واسمون تعريف کن.خوب حرف بزن ببينم هواي اون بالا بالاها چطوره؟ چندتا ازبچه ها فورا موضوع را به سرپرستارسرخ بينور هم خبردادند.اوهم با عجله و نفس زنان درحاليکه چشمهاي بد نگاه وپرخونش ازهم بازشده بود.ازدرب وارد شد ودرحالي که هردودست خود را به کمرزده بود،درميان چهارچوب درب ايستاد و فرياد کشيد:آهاي ببينم بچه ها چه خبرتونه،بعدروبه من کرده پرسيد:پس اينطور،که تو برگشتي ها،خيلي وقت بود منتظرت بودم،باورکن به جان خودت توبميري دلم واست يه ذره شده بود.بچه ها قاه قاه زدند زيرخنده.ولي مثل اينکه مسافرت تفريحي وهواخوري سرکارزياد طول نکشيد.حال چرا واسادي هنوز زل زل منونگاه مي کني؟يااله را بيفت بريم.يک کارخوشگل وتروتميزدرکارگاه دوزندگي زيرزميني واست درنظرگرفتم که کيف کني. به اتفاق ازپله هاي آهني مارپيچ منتهي به زيرزمين زندان پايين رفتيم.ابتدا وارد اطاق تاريک و کوتاه شديم که سقف آن بسيارپايين وهواي کثيف ودم کرده اي داشت وازتاريک هيچ چيزدرست ديده نمي شد.هوايي مخلوط با گردوغبار توام با کرک و کثافت پنبه هاي حلجي شده،جدا"خفه کننده وغيرقابل تنفس بود.صداي يکنواخت وخسته کننده کمان حلجي گو ش را اذيت مي کرد. و مثل پتک روي مغزانسان اثرگذاشته،اعصاب را خسته وفرسوده مي ساخت.وسرتاسرروز صداي پر...پر...هر...رر...اس تيپ اس تيپ...ازززز. زنيگ.گ.گ ار...گو ش را کرد مي کرد. وبا نواختن هريک ضربه بتخماق حلجي به کمان،ذرات پنبه مخلوط با گردوخاک وکثافت به هوا پخش ومنتشرمي شد.درفواصل صداي ضربه بتخماق به کمان،صداي تک سرفه هاي خشک بعضي اززندانيان گکارگاه لحاف دوزي،که حال همکارمن محسوب مي شدند،مخلوط با ادامه ي صداي کمان شنيده ميشد.اغلب اين بينوايان مشکوک ابتل به سل بودند. دراين کارگاه زيرزمين خفقان آورجمعا"هفتاد وپنج نفرزن محکوم به شدت مشغول کاروفعاليت بودند چرخ خاي خياطي آنها را آنچنان بدون فاصله کنارهم قرارداده بودند که جاي تکان خوردن نبود.بقچه هاي مربوط به بسته هاي کارروزانه هريک درکناردستشان به صورت يک تل روي هم چيده شده،درنتيجه وقتي ازبالي نگاه مي کردم فقط سروکله ي کارگران زرد چهره بيچاره،ازل به لي رولحافي،رو تشکي،کت وشلوار،پيراهن وروبالشي هاي پيدا بود. اين کارگاه دوخت ودوز کليه پوشش وملبوس عمومي زندان محسوب مي شد که درآن حتي لباس هاي کهنه وکثيف زندانيان گذشته به منظورتحويل به زندانيان حاضرتعميرووصله کاري مي شد.بهره کارساليانه هريک ازاين کارگاهها به چنديد تن لباس دوخته بالغ مي گرديد که به صورت رولباسي،با رويشهاي خاکستري راه راه،زيرپو ش،شورت هاي ناجوروزبر،روتختي متقالي،حوله وحتي پتو تحويل زندانيان مي گرديد. با حساب اينکه سالي چند تن هم به عناوين مختلف توسط مديرزندان، پرستارها وساير سرپرست ها وبه طريقي اززندان خارج وزير زيرکي دربازارآزاد به فرو ش مي رسيد. علاوه برلفت وليس هاي مختلف وسرقت ازوسايل تهيه شده دراين کارگاهها،دوختن مجاني البسه کليه کارکانان زندان به عهده ي کارکنان اين کارگاه بود. تازه اولياءپرطمع و آزمند زندان بازهم ازتحميل اين همه کارپرمشقت قانع نشده،اغلب کارهاي دوخت و سفار ش هاي بعضي ازکارخانه ها را هم محرمانه به عهده گرفته،دراين باره زيرزيرکي کنتراتهايي با آنها منعقد مي ساختند. دراين گونه موراد،برفشاروسختگيري آنها افزوده مي شد و شبانه روز زندانيان بيچاره را به کارطاقت فرسا وامي داشتند،تا بتوانند هرچه زودترکارهاي بعهده گرفته را آماده ي تحويل نموده وجيب گشاد خود را پرکنند. دريک چنين مواردي سروصدا وهياهوي عجيبي درکارگاه بهم فشرده وتنگ دوزندگي براه مي افتاد،بازهم گردوخاک وکثافت بيشتري هواي دم کرده ومرطوب اين محيط را آلوده و خفقان آورترمي ساخت. اين کارگاه درعين حال،کارگاه انجام کاربا اعمال شاقه محسوب مي شد وبه منظورافزودن به تعداد به اصطل ح تنبيه شدگان محکوم به کاربا اعمال شاقه،کافي بود رئيس زندان گشتي درداخل خوابگاه و محوطه بزند.ازسلول ها گرفته تا ناهارخوري،به هرکجا که ميرسيد ازدروديوارشروع به ايراد گرفتن مي کرد و برتعداد کارگران محکوم براعمال شاقه مي افزود.بدين طريق اغلب اين کارپرشکنجه تانيمه هاي شب بدون وقفه ادامه داد.وبه هرجان کندني بود،ازاين اسکلت هاي متحرک با فشارتمام کارکشي مي شد.روي اين اصل بود که نام اين کارگاه را دخمه جهنم گذاشته بودند. پس ازوارد شدن به کارگاه،سرخ بينور روي خود را به سرپرست کارگاه کرده گفت:بفرمائيد خانم؛هانينگتون اينهم يک کنيزديگه. هرچه بيشترچشمها را بهم زدم وبا دست ماليدم، درميان اين همه گردوغبارونورکمرنگ زيرزمين خفقان آور،موفق به ديدن کسي نشدم.ولي طولي نکشيد که کم کم چشمم کمي عادت کرد ودرميان اين تيره جايگاه پرغبارتعدادي هيکل هاي اسکلت مانند واستخواني زندانيان را مشاهده کردم.که چون مردگان متحرک درميان هواي مه آلود جهنم درحال تکان خوردن وجابه جاشدن بودند،بيش ازاين همه چشمم به هيکل ريزه وباريک ولغرسرپرست کارگاه افتاد که به سوي ما نزديک ميشد. صداي او عينا"شبيه اره قراضه وزنگ زده اي بود آنچنان گرفته وبيرمق که گوئي ازته چاه به گو ش انسان مي رسيد. با همان صداي خشک وضعيف پاسخ داد:چشم خانم کاسدي،من ترتيب کارشوميدم. بعدروبه من کرده گفت:دخترجون راه بيفت،پشت سرمن بيا.درحالي که بسختي خودرا ازلبه لي چرخ خياطي هاي کيپ هم گذاشته شده وازروي تل پارچه وکارهاي نيمه تمام به جلوميکشيديم،بالوپايين مي رفتيم،صداي غارغارخانم هانينگتون بگوشم رسيد که مي پرسيد:خوب ببينم تا به حال هيچ وقت تواينجورکارها بودي،ازدوخت ودوزسررشته داري؟ زيرلب پاسخ دادم:اي،يه کمي.آنقدرهست که بتوانم به تنهايي يکي ازاون چرخ هارواداره کنم. سپس برگشت،روبه زن سياه پوت گنده اي که پشت يکي ازچرخ هانشسته بود کرده گفت:آهاي با توام،پاشوببينم،فعل"توبرو پ توهاي آماده شده روجمع وجوروبسته بندي کن،تا من اينوپشت چرخ توبذارم وکارشو امتحان کنم. بدين طريق اولين برنامه ي کاري من درگودال يا دخمه ي جهنم شروع شد وبه همين طريق شب وروز ادامه پيدا کرد.ازبس روزها بخيه زده و قيچي به دست گرفته بودم،انشگتانم پينه بسته بود وازحس رفته بود.چشمانم به کلي به سوز ش افتاده کم کم روبه تيرگي نهاده احساس کردم به سرعت دارم قوه ي بينايي خودرا ازدست مي دهم.ولي درتمام اين احوال هميشه لبخند تلخي گوشه لبانم بود،زيرا به بازيهاي گوناگون سرنوشت مي خنديدم،که چگونه هرروزنقشي دگردرکارم مي کند.مثل"درهمين مدت کوتاه دوران زندانم تا به کجا رفتم و ناگهان تا به کجا سقوط کردم.خوشيهاي زندگي چه به سرعت مي روند.وتلخي هاعجب ديرگذرند.آه چه جايي داشتم،چه لباس و چه خوراک وآسايشي.اطاق و رخت خواب تميز،مجهز حتي به راديو و ميز و صندلي. درعين حال غرق شدن دراين افکاربه شدت مشغول به کارم بودم ودرضمن تنفس هواي سنگين وبدبوي گودال کثيف توام با آن همه سروصدا و هياهوي کرکننده وجنون آور،ازخود مي پرسيدم:راستي اين کارمن احمقانه نبود.وخودم به خودم ظلم کردم؟وبدين طريق به دست خويش گورخودرا کندم ودچاراين عذاب دائمي شدم؟ظهرنزديک شده بود ازشدت ناراحتي وخستگي توام با گرسنگي شديد نزديک بود بيحال شودم.زيرا همان طورکه گفتم آن روزموفق به خوردن صبحانه نشده بودم. اغلب ازخودمي پرسيدم تاکي قادربه تحمل شکنجه،محروميت و فشارهاي اين دخمه خواهم شد؟ سرانجام ظهر رسيد و زنگ ناهار نواخته شد. راه پله ها را گرفتم و با خستگي تمام از راه پله هاي طولني به سمت بند خودمان راه افتادم. قلبم دچار گرفتگي و خستگي زيادي شده بود، احساس کردم نزديک است خفه شوم. با وجود اينکه مي دانستم جيره زندان بخصوص غذاي ظهر آن چه نوع آشغال بدرد نخورو مزخرفي مي باشد از شدت گرسنگي شتابان به طرف ناهارخوري ميرفتم و به تلخي اين پيشامدها مي انديشيدم غافل از اينکه اين روزها در مقابل مقايسه، مصائب آينده از بهترين ساعات زندگي من محسوب ميشد. به محض ورود به سالن عمومي چشمم به رئيس زندان افتاد که به همراه عده اي که گويا از خارج از زندان آمده بودند. مشغول بازديد از ناهارخوري و بخشها بودند. تعدادي از کارکنان چاپلوس و بادمجان دور قاب چين هاي زندان هم پشت سر آنها بوقلمون صفت با تظاهر به اظهار ادب و احترام فوق العاده قدم بر مي داشتند. البته بر همه مسلم بود که کليه اين نوع بازديد و سرکشي بازرسان خارج به زندان، يک نوع وقت گذراني يا اتلف وقت و فرماليته بازي بي نتيجه است . سعي کردم هر طور شده خودم را از مسير ديد آنها بخصوص از نظر رئيس بدجنس زندان کناري بکشم و بهر صورت با او روبه رو نشوم. ولي افسوس که براي اينکار خيلي دير شده بود. ناگهان با هم روبه رو شديم. به محض اينکه چشمش به من افتاد، ايستاد و صدا زد: آهاي، با تو هستم ببينم . مثل اينکه قصد فرار کردن از مقابل رئيس زندان خودت را داري؟ ممکن است به من بگوئي منظورت از اين کارچيست؟ سپس به سوي همراهان خود برگشت ( در حاليکه با انگشت دستش مشغول صاف کردن ريش بزي خود ش بود) گفت نگاه کنيد دلم مي خواهد با خانم تبهکاري که در عين تبهکاري، سعي دارد خود ش را پاک و منزه چون فرشته هاي معصوم خدايي نشان دهد، آشنا شويد. از شما مي پرسم هرگز در هيچ کجاي دنيا ديده شده که زن عفيفي کار ش به پشت ميله هاي زندان بکشد؟ در پاسخ او چيزي نگفتم. تنها نگاه پر از تنفر وکينه خود را به صورت او دوختم. در اين موقع مثل هميشه بادمجان دور قاب چين، و بله بله قربان گوهاي هميشگي زندان، به منظور خو ش آمد رئيس پخي زدند زير خنده. در حاليکه خود پست فطرت و بي وجدانش هم در حاليکه خود پست فطرت و بي وجدانش در حالي که دستها را روي شکم بزرگش گذاشته بود همراه آنه شروع کرد به قاه قاه خنديدن. ولي مثل اينکه اشخاص خارجي و بازديدکنندگان هم متاسفانه حرف او را باور کرده بودند، زيرا چند نفر از آنها ضمن اينکه با حيرت سراپاي مرا برانداز مي کردند، ضمن تحويل لبخندي با تکان دادن سر موافقت خود را با نظر او اعلم مي داشتند. از نگاه احمقانه آنها پيدا بود که حاضر نبودند که به خود بقبولنند که اين امکان هميشه وجود دارد که زن معصوم و بي گناهي هم در اثر جبر سرنوشت و فشار ظالمانه قانون به ميان خيل تبهکاران حرفه اي رانده شده باشد و در پشت ميله ها هم دست از شرافت خود برنداشته و دم از حيثيت و ناموس خود بزند. ولي در اين فرصت کوتاه برق کينه و عقده اي فرامو ش نشدني را به وضو ح در چشمان او مشاهده کرده، پي بردم که او کسي نيست که بتواند خود را تنها با اين بي کاري و شکنجه هاي تحميل به من راضي کند، و به طور حتم نقشه هاي شوم و خطرناک تري براي آينده من طر ح کرده است. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد