آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
رادوين وقتي ديدهيچي نميگم نگاه خريدارانه اي بهم کردوگفت:اِي...بدم نيستي...ازاين اخالق گندت بگذريم...سره
جمع خوبي...فقط يه خورده همچين نافرمي...ميدوني چي ميگم؟!راستش...باهيکلت حال نميکنم!
اين و که گفت آتيش گرفتم.توخره کي باشي که بخواي حال کني يانه؟؟!پسره ي پررو ديگه شورش
ودرآورده...روي پاشنه پام چرخيدم و روم و کردم طرفش. قدش 37-30 سانتي ازمن بلندتربود.براي همينم
مجبورشدم يه ذره خودم و بکشم باال.بانفرت به چشماش خيره شدم وگفتم:توکي باشي که بخواي باهيکل من حال
کني يانه؟!!مثل اينکه خيلي خودت ودستِ باالگرفتي آقاي رادوين خان!!
رادوين که به چشمام خيره شده بود سرش و آوردنزديک صورتم.فاصلمون خيلي کم بود درحد 7 تا انگشت.نفس
هاش به صورتم ميخورد.اخمي کردوگفت:اوني که بايد حال کنه منتظرته خانوم!سخنراني باشه براي بعد.
اولش متوجه نشدم چي ميگه.گنگ وگيج بهش نگاه کردم که باچشمش به جايي اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم
ورسيدم به اشکان که توي ماشينش نشته بودوزل زده بودبه من ورادوين....
اوخي داداشيم....چه زود رسيد!شايدم من زيادي بااين گودزيال حرف زدم ونفهميدم زمان کي گذشت!
لبخندي اومد روي لبم...
روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خيلي سريع سوار ماشين
اشکان شدم.
- سالم برداداشي مهندس خودم!
اشکان مشکوک نگام کردوگفت:اين پسره کي بود؟چي مي گفت؟
- هيچي بابا...اين همون رادوينه که بهت گفتم.ديوونه باز داشت چرت مي گفت.
اشکان که از رگ گردنش معلوم بودغيرتي شده گفت:اذيتت مي کنه رها؟؟
يه فکري جرقه زد توذهنم.اگه بهش بگم آره وبره حالش وجابياره خيلي توپ ميشه ها نه؟؟
نه بابا بيخيال...من اينجوري بيشتر حال مي کنم که فکرکنه اشکان دوست پسرمه...آره بابا اگه اشکان بره مزه ي
قضيه مي پره!!!!!
لبخندي زدم و به رادوين نگاه کردم.هنوزم سرجاش وايساده بودوباحرص نگام مي کرد. از لجش به سمته اشکان
برگشتم و رفتم جلوي صورتش.
يکي نمي دونست فکر مي کرد داريم صحنه +78 ايجاد مي کنيم.منم همين و مي خواستم تا لج رادوين و در بيارم!
گونه اشکان و بوس کردم و بعداز يه مدت کوتاه رفتم کپيدم سرجام.
اشکان که پاک گيج شده بود لبخندي زدو دستش و گذاشت روي جايي که بوسش کرده بودم. متعجب گفت: اين
االن براي چي بود؟!
- واسه اينکه انقدر خوبي وبه خاطر من از کارت زدي واومدي دنبالم.آخ اشکاني نمي دوني چقدر حالم بده.سرم...
اشکان باخنده پريد وسط حرفم:
- خوبه خوبه. حاال نميخواد ديگه فيلم بازي کني.خرت از پل گذشت رهاخانوم!
خنديدم.اونم خنديد.اشکان استارت زدوماشين يه دفعه از جا پريد.
باصداي آالرم گوشيم از خواب بيدارشدم.زودي خفه اش کردم.يه خميازه کش دار کشيدم وچشمام وماليدم...واي
چقدمن خوابم مياد!ولي...
هيچ دلم نميخواست قضاياي ديروز تکراربشه.واسه همينم يه تشربه خودم زدم و سريع رفتم دستشويي.دست
وصورتم و که شستم يه خورده خوابم پريد.
ازاونجايي که يه اري خانوم نامردي کرده بود و مثال باه قهر بوديم،قراربود که امروز اشکان راننده ام باشه.البته که
قهر معنايي نداره...اري با همين ديوونه بازياش رفيق جون جوني من شده!
خميازه کشان وسالنه سالنه به اتاق اشکان رفتم.
اوخي داداشيم.نگاش کن چه ناز خوابيده.يه دادش دارم تو دنيا تکه...به همراه يه زن دادش گل...سارايي که عين
خواهرم مي مونه.
سارا نامزد اشکانه.دوماهي ميشد که نامزد کردن.قراره چندماه ديگه برن سر خونه زندگيشون.قراره يه وروجک نيم
وجبي بهم بگه عمه.اوخي عمه قربون قدوباالت بره!
وا!رها توام خليا!! بچه کجابود؟!باباکله ي ايناروميکنه اگه توي دوران نامزدي بي ناموسي کنن!
ازاين فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بيدارش کردم.
به اتاقم که برگشتم ساعت 5 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز ميخوام حسابي خوشگل کنم.جوونيه ديگه!!يه موقع
آدم حال مي کنه تيپ بزنه وآرايش کنه!...اما فقط يه موقعايي نه هميشه.
نه اينکه از آرايش کردن بدم بياد ولي اهلش نيستم چون وقت گيره ومنم بي اعصاب وبي حوصله ولي اگه گاهي حال
داشته باشم دستي به صورت مبارک مي کشم!
به سمت کمدم رفتم.يه شلوارجبن يخي پوشيدم بايه مانتوي مشکي کوتاه.
مقنعه مشکيم و سرم کردم وروي صندلي ميز آرايشم نشستم.نگاهي به قيافه ام توي آينه انداختم...
صورتي گرد،چشماي تقريبادرشت قهوه اي روشن،ابروهاي کوتاه وکلفت،بيني که تقريبابه صورتم ميومد...خيلي قلمي
ونازنبودولي خب به صورتم ميومد...ولبي متناسب بابقيه اجزاي صورتم...باپوست سبزه...درکل قيافم بدنيس...خيلي
نازوخوشگل نيستم ولي خب خدايي زشتم نيستم که ملت باديدن قيافه ام بگرخن!!من خودم عاشق چشمامم!عاشق
رنگشونم...يه رنگ خاصه...خيلي نازه!!خودشيفتگيم توحلقم...زيرلب واسه خودم اين آهنگ وزمزمه مي کردم:
- توکه چشمات خيلي قشنگه...رنگ چشمات خيلي عجيبه..و...
بعله ديگه...ازاونجايي که ماکسي ونداريم عاشق چشمامون باشه وهي واسمون شعربخونه وقربون صدقه چش وچاله
مون بره خودم مجبورم بخونم!!!همون طورکه واسه خودم آهنگ مي خوندم يکم آرايش کردم .لبخندي از سررضايت روي لبم نشست.همه چي خوبه!
کيفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بيرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.يه شلوار جين قهوه اي سوخته
پوشيده بود بايه بلوز مردونه با چهارخونه هاي قهوه اي وکرم.آستيناشم سه ربع زده بود باال.موهاشم صاف بانيترو
برده بود باال.خيلي جذاب شده بود!
لبخندي بهش دم.اونم لبخندي زدو همون طورکه نزديک ميشد سوتي زد.
- اُالال... مادمازل شما اين رها بي ريخته ي مارو نديدين کجاس؟
اخمي کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و با کمالات يد .
اشکان لبخندي زدوگفت:اون که صدالبته.
بعدش دستش و گذاشت پشتم ودرحاليکه به جلو هدايتم مي کردگفت:يه خواهر دارم تو دنياتکه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم يه چشمک برام زد.
بااشکان وارد آشپزخونه شديم.مامان داشت چاي مي ريخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود. اشکان باخنده
ومسخره بازي گفت:درودبر مامان و باباي گرام.
ومنم به تبعيت ازاون با لبخندي روي لبم گفتم:درود!
بابا که عين هميشه پايه بود لبخندمهربوني زدوگفت:درودبر خل وچالي بابا!
اشکان بالحن التي گفت: خاک زيرپاتيم آقاجون!
منم باخنده ودرحاليکه سعي مي کردم التي ترين لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خيلي کرتيم باو!
مامان چشم غره اي به هردو نفرمون رفت وبه طرف ميز اومد. همون طورکه چاييارو روي ميز ميذاشت گفت: اين چه
وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنين. رو دهنتون ميمونه ها!مگه شماالتين اينجوري صحبت مي
کنين؟!حاالاين اشکان هيچي پسره.توچي رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بيخي مامان، خانوم مانوم چيه اعصاب ندارم!
مامان نشست روي صندلي روبروي بابا.من و اشکانم روبروي هم نشستيم.يهو بابا بي هوا گفت:مريم توروخدا ضد
حال نباش ديگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 70 تومني.باباي مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانيه اي که همه توي شوک بوديم.من واشکان وبابا پقي زديم زيره خنده.اما مامان يه چشم غره توپ به
بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من يه عمره دارم جون ميکَنم حرف زدن اين بچه هارو
درست کنم.درست که نشدن هيچ تو هم شدي لنگه اينا!
بابا خنده اي کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کرديم.
مامان زيرلبي داشت باخودش حرف ميزد.هميشه حرص ميخوره وخودش و اذيت ميکنه.تهشم من نفهميدم که مامان
بااين حرص خوردن کجارو ميخواد بگيره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روي صندلي بلندشدو رو به من گفت:بريم رها؟
من که هنوزهيچي نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هيچي نخوردي.
اشکان درحاليکه ايستاده چاييش و سرمي کشيد گفت: مامان ديرم شده...بايدزودتربرم.
مامان- خب الاقل يه ذره صبرکن بذار اين بچه يه چيزي بخوره.
اشکان نگاهي به من کردوگفت: رها تموم نشد؟!
يه لقمه بزرگ براي خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاييم و سرکشيدم گفتم: چرا.بريم.
وبعداز خداحافظي از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسيديم دم در دانشگاه.
اشکان يه نگاه بهم کردوگفت: خب ديگه بريز پايين که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم ميخنديد.
ازماشين پياده شدم.سرم و ازپنجره کردم توماشين وگفتم: اشکان بعداز ظهر مياي دنبالم؟
اشکان سري تکون دادوگفت:آره...ساعت 7 همين جا باش.
لبخندي زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجي کوچيکه.
لبخندي زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم مي رفتم توي دانشگاه که يه ماشين جلوپام ترمز کرد.اين ديگه کي بود روانم
و اول صبحي مخشوش کرد؟؟
صداي راننده اومد: به به خانوم رهاخانوم!
اين ديگه کيه؟!من وازکجا مي شناسه؟
ازالستيکاي ماشين گرفتم همين جوري اومدم باال. الستيکش که خيلي جيگره.اُه اُه نگاه چه چيزيه.پالکشم که ايران
چهل وچهاره.المصب مال خوده تيرونه.اُ چراغارو؟!او اوه چه باکالس.از چراغاش معلومه که ماشين ازاون خفناس.پس
راننده ش هم خفنه ديگه! يه خرده باالتر...چه شيشه ي تميزيچه دماغي...اُه اُه چه عينکي... موهاروداشته باش...
اِ؟!!! صبر کن ببينم...اين که رادوين گودزيلاس! اصالاين پسره سرش به تنش مي ارزه که همچين ماشيني سواره؟!چيـــــش پسره ي بي ريخت!!!!!
اخم غليظي کردم و بي توجه بهش وارد دانشگاه شدم.رادوينم براي نگهبان دم در بوقي زدوگفت: چاکر آقا رحمان!
انگارخيلي باهم صميمي بودن چون آقارحمان باش دستي تکون داد و گرم وصميمي گفت:
- سالم ادوين خان.
وازاين ماسماسکاي دم درو که نميدونم اسمش چيه واسش داد باال.خو چيکارکنم اسمش و بلد نيستم!
سعي کردم بهش توجه نکنم وبي خيال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم. همين جوري قدم برميداشتم و مي رفتم
جلو...رادوين ماشينش و برد توي پارکينگ که يه خورده ازمن جلوتر بودوهنوز بهش نرسيده بودم.خدارو شکر تااين
پارک کنه من در رفتم.سعي کردم تندتند برم...
همين جوري خوشحال داشتم مي رفتم.مي خواستم ازجلوي پارکينگ رد بشم که هم زمان بامن رادوينم از پارکينگ
خارج شد.
اَه...من که انقدر تند راه رفتم.اين بي ريخت زشت چجوري انقدر زودماشينش و پارک کردوبه اينجارسيد؟!
لبخند مضحکي روي لباش بود.اخمي کردم. داشتم ازجلوش رد مي شدم که خودش و کشيد کنارمن.حاال داشتيم
شونه به شونه هم راه مي رفتيم!!!
اَه... اَه...الان من و بااين ميبيننن شرف مرفم ميره کف پام...ايـــــــــش!!
سعي کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صداي مسخره اش توي گوشم
پيچيد:
- ارادت منديم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟!
پوزخندي زدم....چرا اشکان انقد براش مهم شده؟بذار حالش و بگيرم.تک سرفه اي کردم تا صدام صاف بشه...با
لحن شيطوني جواب دادم:
- اشکان جان خوبه خوبه.
پوزخندي زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجاني خوب!بوس مفتکي خوب!
متوقف شدم.به سمتش برگشتم و توي چشماش زل زدم.بالحن خونسردي گفتم:
- شمامشکلي دارين؟!
رادوين به چشمام زل زدوگفت: نه... چه مشکلي؟!
پوزخندي زدم و روم و ازش برگردوندم.
بالحن توهين آميزي گفتم:
- پس راهت و بکش و برو آقاپسر. دلم نميخواد کسي من و باتو ببينه.
همين جور که دنبالم ميومد عصبي گفت: چرا اون وخ؟!
- چون دلم نميخواد برام حرف درست کنن...اونم باتو.
خنده ي هيستريکي کرد وگفت: خيلي دلتم بخواد.کل دختراي دانشگاه ازخداشونه يه ديقه بامن حرف بزنن...ذوق
مرگ ميشن اگه اينجوري کنارشون راه برم.
پوزخندم و پررنگ ترکردم و گفتم: اونا خرن.منم بايد خرباشم؟!
لبخندشيطوني زدوگفت: تو که مادرزاد خري!!
اين چه زري زد؟!االن به من توهين کرد؟!غلط کرد.پسره ي بي شعور!
روي پاشنه پام چرخيدم.به چشماش زل زدم.سعي کردم تمام نفرتم و توي چشمام جمع کنم.باصدايي که ازالي
دندوناي به هم فشرده ام ميومد گفتم:
-چي گفتي؟!
پررو پررو برگشته ميگه: عرض کردم شماکه مادرزادخر تشريف دارين!
عصبي صدام و بردم باال:حرفت و پس بگير.
مثل پسربچه هاي تخس وشيطون لبخندي زدوابروهاش و بردباالوگفت:نوچ!.
- حرفت وپس بگير.زود...تند...سريع.
- نوچ!
ديگه داشتم به مرزجنون مي رسيدم. جيغ بلندي کشيدم و گفتم: حرفت و پس نمي گيري؟!
رادوين دوباره ابروانداخت باالوخيلي خونسردگفت:نوچ!
عصبي شده بودم...آي حرص مي خوردم...چقدراين پسره تخسه!بهش نزديک تر شدم وکالسورم و که توي دستم
بود، به سينه اش کوبوندم.
بالحن عصبي دادزدم:باشه...پس بگردتابگرديم جناب رستگار!
رادوين دستي به يقه اش که دراثرضربه من يه خرده نامرتب شده بود کشيدو خيلي خونسرد،باصداي بلندي
گفت:ماکه خيلي وقته داريم مي گرديم خانوم شايان!
انقدراين چندتاجمله آخرمون و بلندگفتيم که کل دانشگاه روي ما زوم کرده بودن.اي توروحت رادوين!!شرفم و
بردي.من تودانشگاه يه جفت آبرو بيشترنداشتم که اونم رهسپارکردي رفت؟!
براي اينکه ازاون جو مسخره فرارکنم،پوزخندي زدم وروي پاشنه پام چرخيدم.روم وبرگردوندم وبه سمت کالس به
راه افتادم.
باحرص قدم برميداشتم وپاهام و به زمين مي کوبيدم.بي حوصله به کالس رفتم.هنوز بيشتربچه ها نيومده بودن.رفتم
گوشه کالس روي صندلي هاي جلونشستم وبه روبروم خيره شدم.
من واسکل ميکنه؟!غلط کرده.يه حالي ازش بگيرم...صبرکن...آقارادوين توهنوز رها رو نشناختي.فکرکردي من مثل
دختراي ديگه ام که برات غش وضعف برم؟!نخير...
حالت و مي گيرم اساسي.فقط بشين ونگاه کن.
حاالاين همه داري تهديد مي کني چه غلطي ميخواي بکني؟!ميخوام حرصش و دربيارم.اون وقت چجوري؟!يه ذره
فکرکردم...راست مي گيا چجوري؟!آهان اين ماشين خوشگله رو ديدي؟!چه الستيکايي داشت المصب! ميخوام يه
حال اساسي ازش بگيرم تافسش درآد...الستيکش و پنچرمي کنم تا امروز پياده بره خونه حالش
جابياد...خودشه...تااون باشه که به من توهين نکنه.
- به به رها خانوم.قهري االن شما؟!
اَه... ارغوان زدتمام افکارم و قيچي کرد.سعي کردم دوباره به نقشه کشيدنم برسم ومحلش ندادم.
ارغوان که ديدچيزي نميگم اومدوکنارم نشست.دستش و گذاشت روي دستم و مهربون گفت:قهري رهاجوني؟!
هيچي نگفتم.خب داشتم نقشه مي کشيدم...
- رها...
...-
- قربونت برم من و ببخش.
... -
- اگه بدوني امروز بدون تواومدن چقدر ضايع بود...هيچکي نبود ديوونه بازي دربياره.
زکي...اين دختره رو باش!من فکرکردم دلش براي خودم تنگ شده.نگوخانوم هوس شوخي وخنده کرده جاي من و
خالي ديده!
استاد اومد سرکالس.براي همينم ارغوان ديگه حرف نزد.تاآخرکالسم حتي نگاهش نکردم.
رادوين تو کالس نبود...يعني اصالهمچين واحدي نداشت.رادوين 2 سال ازمن بزرگتره...سال آخريه.فقط توي همون
کالس حسيني همکالسيمه.همون يه دونه کالسم بسمه.کشته من و!
آقاي سال آخري،سال آخرت و واست مي کنم جهنم فقط نگاه کن!
کالس که تموم شد.سريع وسايلم و ريختم توکيفم وداشتم ازکالس مي زدم بيرون که ارغوان دوباره نطق کرد:
- رها...لوس نشو ديگه!بياباهم بريم کافي شاپ ازدلت دربيارم.
همون طور که ازکالس مي رفتم بيرون گفتم: نمي تونم بيام!من کاردارم.
وخيلي سريع خودم و رسوندم به حياط دانشگاه.
خب من االن بايد بدونم که اين رادوين گور به گورشده تاکي کالس داره.بايد يه جوري برنامه ريزي کنم که هم
زمان باتموم شدن کالس اون، بادگيري منم تموم شه.
خب ازکي بپرسم؟! از خودش که نمي تونم بپرسم مي کشتم...اميرم که خيلي بداخالقه...نميشه...خب ازکي
بپرسم؟!آهان بابک!آره خودشه...اين پسره همچين يه نموره ازمن خوشش مياد...بروبابا...به جانه تو...هروقت من و
مي بينه لبخندمليح ميزنه وسالم مي کنه...هرکي سالم کردازتوخوشش مياد؟؟خره اين ازاون سالمامي کنه!!! خرنيستم
که نوع نگاهش عشقوالنه اس...اِ؟؟توازکي تاحاال نگاه عشقوالنه شناس شدي؟!شدم که شدم به توچه؟!
خود درگيري منم که تمومي نداره...مردشورم و ببرن...
خب حاالبايد بگردم دنبال کشته مرده ام...اوهو چه پسرخاله شدم من!!!!
چشمم و توي حياط چرخوندم تابلکم پيداش کنم...
آهان...يافتمش...آخي...ببين چه نازنشسته روي صندلي...تنهاهم که هست!نگاهي به دوروبرم کردم...کسي
نيست...حتي خبري ازحراست دانشگاهم نيست.پس فرصت حسابي جوره!
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار