آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
وآرش ديگه نتونست ادامه بده چون اشکان کارت و ازدستش قاپيد.آرش بااعتراض وخنده گفت:اي بابا!خب
ميذاشتي بقيه اشم بخونم ديگه.تازه داشت قشنگ مي شد.همين جوري پيش مي رفتيم به ماچ وبوسه ام مي رسيدا!!
اشکان درحاليکه کارت وتوي جعبه ميذاشت،بااخم غليظي روي پيشونيش گفت:خفه شوآرش.شايد يه چيزي بودکه
تونبايد مي خونديش!اي بابا...
آرش لپ اشکان وکشيدوگفت:ماچاکر پسرخاله باحياي اخمومونم هستيم!
وروبه جمع ادامه داد:خب کادوي بعدي ماله کي بود؟!
ودوباره شروع کردبه بازکردن کادوها.
آرش همه کادوهاروبازکردوازقصد کادوي من وگذاشت براي آخر!به جعبه کادوي تنهاي روي ميزاشاره اي
کردوجدي گفت:رها جان احياناً اين مال تونبود؟!
پوفي کشيدم وعصبي گفتم:چرا اتفاقاً!
آرش بالحن مسخره اي گفت:اي واي،خاکه عالم! اصال حواسم به تونبود.خيلي ببخشيد.
مي خواستم بزنم تودهنش!بچه پررو ميگه اصال حواسم نبود!منم که گوشام مخمليه وباورمي کنم!
آرش جعبه کادورو ازروي ميز برداشت وبازش کردوادکلن و بيرون آورد.روبه جمع گفت:ملت چه پولدارن!ادکلن
اصل مي گيرن براي داداششون.
روکردبه آروين وگفت:توخجالت نمي کشي؟خيرسرم منم داداش دارم!تواصال روز تولد من و يادت ميره.اگرم يادت
نره،يه جفت جوراب مردونه کلفت تاروي زانو برام مي گيري و قال قضيه رومي کَني!
ودوباره صداي خنده بلندشد.آرش که دوباره مسخره بازيش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومي خواست بزنتش
روي لباسش که خيلي ماهرانه ادکلن وازدستش قاپيدم.ادکلن و دادم به اشکان وروبه آرش گفتم:مگه من اين و براي
توگرفتم؟!
آرش باخنده گفت:توام چقدرخسيسيا! حاالمي خواستم يه ذره ازش بزنم.
پوزخندي زدم وگفتم:فکر کردي من تورو نمي شناسم؟امکان داره که تويه عطرمفت گيرت بياد،بعديه ذره ازش
بزني؟!برواين حرف وبه يکي بزن که نشناستت.نه من که مي دونم باادکلن دوش مي گيري.
آروين باخنده روبه آرش گفت:خدايي اين يه قلم و ديگه راست ميگه!صبحاکه ميري سرکار همه جاي خونه بوي
ادکلنت و ميده!حاالاگه بوش خوب بود يه چيزي!بوي گربه مرده ميده.
آرش گوش آروين و گرفت وپيچوند وباخنده گفت:توکي مي خواي ادب يادبگيري؟!هان؟خير سرم 5 سال ازت
بزرگترما! حاال ادکلن من بوي گربه مرده ميده؟!يه بوي گربه مرده اي نشونت بدم...
خاله خنديدوروبه آرش گفت:ول کن بچم و!کشتيش آرش.آروين که چيز بدي نگفت،راست ميگه ديگه ادکلنت بوي
بدي ميده.
آرش خنده اي کردو گوش آروين و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه ديگه!ادکلن به اون خوبي کجاش
بوي بدميده؟اصال...
اشکان پريد وسط حرف آرش وگفت:آرش توامشب چيزي زدي؟
آرش گنگ ومتعجب به اشکان نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چي زدم؟
اشکان باخنده گفت:آخه ديدم 7 ساعته داري همين جوري يه بند فک مي زني،گفتم شايد چيزي زده باشي!آدم
عادي که اين همه انرژي نداره!!!
وصداي خنده جمع بلند شد.اشکان همون طورکه داشت ادکلن و بومي کرد،روبه من گفت:راضي به زحمت نبوديم.چه
ادکلن خوش بويي!
لبخندمهربوني زدم وگفتم:قابل تورونداره!
وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجي کوچولو.
منم درجوابش يه لبخند زدم.
بعداز اون مامان ميوه وچاي وشيريني آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
يهو آرش ازجاش بلندشدو روبه جووناي جمع گفت:پاشيدببينم!چه خبرتونه انقدرمي خورين؟ازسومالي که
نيوميدن.يه ذره بيايد وسط قر بديد چيزايي که خوردين هضم بشه.
آروينم ازجاش بلند شدوبه سمت اشکان اومد،دستش و کشيدوگفت:پاشو ببينم!مثالتولده ها!عزاکه نيست.
اشکان خنده اي کردوازجاش بلندشدوآرتانم باخودش بلندکرد.رفت پيش رفيقاش و اوناروهم بلند کرد.يه آهنگ
خارجي خيلي تند گذاشت وصداش و زياد کردوشروع کردن به رقصيدن.آرش که طبق معمول مارمولکي مي
رقصيد،رفيقاي اشکانم اي بدک نبودن!اما اين آروين عوضي انقدرقشنگ مي رقصيد که کفم بريده بود! مردونه
وجذاب مي رقصيد.قشنگ ترازرقص اون،رقص اشکان بود...انقدر قشنگ ومردونه مي رقصيد که من دلم براش
ضعف رفت!!ديگه چه برسه به سارا!آرتانم که کامال مشخص بود دِپرِسه!خيلي آروم مي رقصيدوازمسخره بازي
وهيجان خبري نبود!
آهنگ که تموم شد،رفيقاي اشکان به بهانه نفس کم آوردن سرجاشون نشستن واين شديه يهونه براي ماکه بريم
وسط.آرتانم به بهونه اينکه ديگه حوصله نداره کنار کشيد اما اشکان وآروين وآرش هنوزم وسط بودند.اشکان به
سمت سارا اومدودستش و گرفت وبلندش کردوباهم رفتن وسط.ارغوان خودش بلندشدودست من وکشيدوبلندم
کرد وباهم رفتيم وسط.
آرش به سمت ضبط رفت وآهنگ و پلي کرد:
گشتم شب بي ستاره، موندم پاي تو دوباره، اين پا و اون پا نکن
آهنگ که تموم شد ميز شام و چيديم وشام خورديم.
**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش 7 بودکه همه رفتن البته به جز آرتان وارغوان وخانواده خاله.
اشکان رومبل ولوشده بود.آرش هم روي مبل کناري اشکان نشسته بودوباگوشيش سرگرم بود.من وارغوان وآرتان
و ساراو آروينم کنارهم نشسته بوديم وحرف مي زديم.البته اوناحرف مي زدن ومن حتي گوشم نمي کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اينابودن.
نگاهي به آرتان انداختم که سرش و انداخته بودپايين و باانگشتاي دستش بازي مي کرد.خيلي توفکربود.دلم مي
خواست برم پيشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولي...
روم نمي شد ودوست نداشتم که آرتان فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نيستم ولي حس کنجکاويم داره
قلقلکم ميده که دليل ناراحت بودشن وبدونم...
باصداي آروين به خودم اومدم:رها توچي؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چي؟
آروين خنديدوگفت:هيچي!
وباابرو به آرتان اشاره کرد.اخمي بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
اين آروينم واسه من دم درآورده!!!يعني چي که باابروش به آرتان اشاره مي کنه؟!همينم مونده که همه فکر کنن من
عاشق آرتانم!!!فرضش وبکن...من؟!!عاشق آرتان...هه!!مسخره اس!!
سوئي شرتم و برداشتم وهمون طوکه تنم مي کردم ازاتاق خارج شدم.مامان باديدن من گفت:کجامي خواي بري؟
لبخندي زدم وگفتم:ميرم يه ذره قدم بزنم.
مامان اخمي کردوگفت:نمي شه يه دفعه که مهمون داريم،دست ازاين عادت مسخره برداري؟
لبخندم وپررنگ ترکردم وهمون طورکه به سمت درمي رفتم،گفتم:به جونه خودت راه نداره!
واز خونه خارج شدم.عادت هميشگيم بود.هروقت که دلم مي گرفت ياحوصله ام سرمي رفت، ميومدم توحياط وقدم
مي زدم.خيلي حال مي داد.يه حس قشنگ وشيرين بهم دست مي دادکه همه دلتنگيام ويادم مي رفت.واسه همينم
نمي تونستم اين عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو
حرفي واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراينکه قيافه ناراحت آرتان اذيتم مي کرد،اومدم بيرون.
همين جوري داشتم توحياط راه مي رفتم و نفس عميق مي کشيدم که يه صدايي شنيدم:
- چه هواي خوبي!
اين ديگه کيه؟!واي خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمياد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عميقي کشيدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.يه سايه محو وسياه ازدور داشت به من نزديک مي شد...ازترس
يه قدم به عقب برداشتم که يهو...
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشاي عاديم نمي تونم راه برم چه برسه به اين کفشاي پاشنه بلند!ديگه
داشتم خودم و پهن زمين فرض مي کردم ولي تعادل خودمو حفظ کردم ارتان جلو اومد
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشماي من وگفت:ميشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب
بدجوري گرفته.
انقدر اين جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نميشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.آرتانم شونه به شونه من قدم مي زد.يه نفس عميق کشيدم وريه هام وپراز هواي تازه
وخنک کردم.روبه آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عميقي کشيدوگفت:نمي دونم...کاره دله ديگه.يه وختايي مي گيره که امشبم ازاون وختاس!
چيزي نگفتم ولبخند زدم.درکش مي کردم...راست مي گفت...گاهي اوقات دل آدم مي گيره...جوري که حتي خودشم
نمي دونه چشه و واسه چي دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خيلي قشنگ بود.سفيدو پرنور...
آرتان من من کنان گفت:رها...من...من مي خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به آرتان دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفي؟!
آرتان کالفه دستي الي موهاش بردوگفت:ميشه بشينيم؟
وبه تاب کنارباغچه اشاره کرد.سري تکون دادم و باهم روي تاب نشستيم.
تاب آروم آروم تکون مي خورد وآرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
- مي دوني رها...من خيلي وقته که مي خوام يه چيزي بهت بگم اما...اما روم نميشه! ازعکس العملت مي ترسم...همش
مي ترسم که نکنه توازمن بدت بياد يافکر کني که من...من...
وديگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گالي باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چي مي خواي بگي آرتان؟
آرتان نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خيره خيره نگاهم مي کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم
دزديدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحياط مي رفت،گفت:فراموشش کن.به ارغوان بگومن دم
درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اينم خله ها!مثال مي خواست يه چيزي به من بگه.بيخيالش بابا!
زير لب خداحافظي گفتم و رفتم توخونه.
- هوي چه خبرته باز؟چرادرماشين و اينجوري مي بندي؟
پوفي کشيدم وگفتم:ببخشيد سرکارِ خانوم.ديگه تکرار نمشه.
ارغوان خنديدوگفت:حاالچرا قاطي مي کني سرکارِ خانوم بي اعصاب؟!
چيزي نگفتم.اونم درِ ماشينش و قفل کرد وباهم وارد حياط دانشگاه شديم.ارغوان روبه من گفت:تواين دو ساعت مي
خواي چيکارکني؟
- مجبورم توحياط دانشگاه بمونم ديگه!
ارغوان سري تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خنديدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتي ارغوان؟يه وخ نگي منه بيچاره تا ساعت 70 اينجاچيکارکنما!!!برو.برو
به سالمت.
قسمت چهاردهم
ارغوان نگاهي به من کردونگران گفت:مي خواي بمونم؟اصال نميرم.بيخيالِ کالس حسيني!
اخمي کردم وگفتم:حاال من يه چيزي گفتم.توچراجدي گرفتي؟!!پاشو برو سرکالست.اگه نري حسيني پدرتورو هم
درمياره ها!
ارغوان نگران به من نگاه کردوباشک گفت:يعني ميگي برم؟
جدي ومحکم گفتم:آره.برو.
ارغوان سري تکون دادوگفت:باشه. پس خيلي مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.اداي مامان بزرگارو درنيار.
ارغوان خنديدوهمون طورکه به سمت سالن مي رفت،گفت:دست تودماغت نکنيا...مثل يه دخترخوب همين
جابشين،مامان ميره زودبرمي گرده!!
منم خنديدم وگفتم:کوفت بگيري!
رفتن ارغوان و باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو يکي ازصندلي هاي دانشگاه نشستم.به دليل گندي که زده
بودم،به دستور حسيني اين جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکالس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابيام...معلوم نيس حاال
حسيني مي خواد بعدکالس چه باليي سرم بياره.
کالفه گوشيم و درآوردم وبراي پُرکردن وقتم،شروع کردم به birds angry بازي کردن...عاشق پرنده
هاشم...خيلي نازن!!!
يه ذره که بازي کردم،به ساعتم نگاهي انداختم.77:8 بود!اوف!حاال من تا ساعت 70 اينجاچيکار کنم؟
گوشيم وگذاشتم توي کيفم و ازجام بلندشدم.تصميم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همين جوري راه مي رفتم و
همه جارو ديد مي زدم که يه صدايي شنيدم:
- هه...جالبه!ببين کي واسه من دم از وفاداري ميزني...خانوم به اصطالح محترم کسي دم از وفاداري وعشق ميزنه که
صادق و وفادار باشه نه عوضي وخيانت کار!
اِ!!!؟؟! اين که صداي رادوين خره است!
نگاهي به دور وبَرَم انداختم ورادوين وديدم...روي يکي ازصندلي هاي دانشگاه نشسته بودوداشت باگوشيش حرف
مي زد...البداين سحره که داره باهاش حرف مي زنه دوست دخترشه ديگه!بذار ببينم چي ميگن به هم يه ذره
بخندم.پشت يکي ازديوارا قايم شدم وگوش دادم:
- ببين سحر...اي بابا يه لحظه حرف نزن به من گوش کن...اَه!!!تويه ديقه مي توني خفه خون بگيري؟...دهنت
وببند!دهنت وببند وبه من گوش کن!من ازت متنفرم سحرمي فهمي؟!!متنفر...توبه من بد کردي سحر!!خيلي بهم
بدکردي...چراگريه مي کني؟!چرا ناراحتي؟بايد خوشحال باشي!خوشحال باش...تو براي دومين بار تونستي من وخر
کني...تو دوبار به من ضربه زدي!...توباخيانتت من وداغون کردي...تومن وبه مرز ديوونگي رسوندي سحر!تو رفتي
بايکي ديگه...توبايکي ديگه بودي وپيش من ادعاي عشق مي کردي!چطور تونستي اونقدر عوضي باشي؟!چطور
تونستي؟؟؟؟...
وديگه ادامه ندادو باعصبانيت پوفي کشيد.
رادوين ساکت بودودختره داشت حرف مي زدولي من اصال نمي شنيدم که چي ميگه.رادوين ساکت بودوفقط گوش
مي داد.
يه دفعه نفهميدم دختره بهش چي گفت که رادوين پريد بهش:
-خفه شو!...بهت ميگم خفه شو...تومستحق همه اين توهينايي!حتي مستحق بدتراز اينا...خيلي بهت لطف کردم که
ساده ازت گذشتم...ازت گذشتم اما اين به اين معنانيست که بخشيمدت!نبخشيدمت فقط بي تفاوت وبي احساس از
کنارت رد شدم!اين گذشت به معناي عبوره نه بخشش!...توحتي لياقت بخشيده شدنم نداري...ازت رد ميشم
وفراموشت مي کنم تا بتونم راحت زندگي کنم!...توبراي هميشه از دلم رفتي بيرون وديگه راه برگشتي نداري!پس
بهتره دمت وبذاري روکولت وگورت واز زندگي من گم کني...حاالم اون گوشي وامونده ات وقطع کن ودست از
سرمن بردار!)به دفعه صداش عصبي شدوباداد گفت:(به جونه مامانم که مي دوني چقد واسم عزيزه قشم مي
خورم،اگه يه بارديگه،فقط يه بار ديگه شماره ات و روگوشيم ببينم کاري مي کنم که مرغاي هوابه حالت زار زار گريه
کنن...ديگه هيچي بين مانيست!خوده تو،همه چي و تموم کردي...باخيانتت!!
وقطع کرد.
گوشيش و روي کالسورش که کنارش بود،پرت کرد وپوفي کشيد.صورتش و بادستاش پنهون کرد و زيرلبي يه
چيزايي گفت که من نشنيدم.
دستاش و ازروي صورتش برداشت وگفت:
- بيابيرون بابا!ميومدي کنارم مي نشستي گوش مي کردي که سنگين تربودي!
اين باکيه؟!بامن که نيس مطمئنم.من خيلي نامحسوس عمل کردم.
اگه بامن نيس پس باکيه؟آخه کس ديگه اي اينجانيست که!شايدخل شده داره باخودش حرف مي زنه!!! اينم
ازعوارض دختربازيِ زياده ها!!!
رادوين ادامه داد:
- باتوام خانوم رهاشايان!
اِ!!؟!؟ اين بامنه؟نه بابا؟؟!!!! چجوري من وديد؟!
ديگه خيلي 2 شده بود!واسه همينم ازپشت ديوار بيرون اومدم و روبروش وايسادم.نبايد اعتراف مي کردم که
فالگوش وايساده بودم.واسه همينم تک سرفه اي کردم وگفتم:بامن کاري داشتي که صدام کردي آقاي رستگار؟!
رادوين خنديد وروبه من گفت:نه.من چه کاري مي تونم باتو داشته باشم؟!فقط ديدم داري به حرفاي من گوش
ميدي،گفتم بياي ازنزديک مستحضر باشي که اذيت نشي.
اخمي کردم وگفتم:من اصالبه حرفاي تو گوش نمي دادم.
- مطمئني؟!
سري تکون دادم وجدي گفتم:کاملا مطمئنم.
رادوين پوزخندي زدوگفت:که اين طور؟!!...جالبه!!!فقط من نمي دونم اگه تو به حرفاي من گوش نمي دادي پس چرا
اونجا قايم شده بودي؟!
کمي فکر کردم تايه بهونه درست حسابي گيربيارم.چي بگم بهش؟!نمي دونم...بگم داشتم رد مي شدم؟!آخه عقل کل
اگه داشتي رد مي شدي پس چراديگه قايم شده بودي؟!پس چي بگم؟!
سکوتم طوالني شده بود.واسه همينم رادوين خنديدوگفت:نمي خواد زيادي به مخت فشاربياري تا بهونه بتراشي.به
هرحال من ديدم که توداشتي به حرفاي من گوش مي کرد.
اخمي کردم وگفتم:خوب ديدي که ديدي!من چيکارکنم؟خودم وبکشم!؟اصالبه درک که ديدي!
رادوين اخمي کردوهيچي نگفت.گوشيش وگرفت دستش و سرگرم شد.
اي بابا!اينم که رفت توالکِ خودش!حاال من چيکارکنم؟! باباحوصله ام سررفته!!!به جزاين گودزيالم که هيچ کس
توحياط دانشگاه نيست.انگارهمه آب شدن رفتن توزمين وفقط همين ديوونه مونده...سگ پرنميزنه توحياط!!!حتي
حراست دانشگاهم نيست!!!
حوصله ام خيلي سر رفته بود ودرضمن کاري نداشتم که بخوام انجام بدم...به ناچار رفتم وکنارش نشستم.حداقل
ازبيکاري که بهتربود!!
متعجب به من نگاه کرد.به گوشيش اشاره اي کردم ومظلوم گفتم:داري چيکارمي کني؟!
رادوين همون طورمتعجب به من زل زده بود.باصداي آرومي گفت:دارم اِس ميدم.
لبخند پت وپهني زدم وگفتم:به کي؟!
اخمي کردوگفت:به تومربوط نيست!
ودوباره مشغول اس دادن شد.
بي حوصله پوفي کشيدم و مشغول ديد زدن حياط خالي دانشگاه شدم.رادوينم همچنان داشت اس مي داد!!!دلم مي
خواست همين چهارتااستخوون وتودهنش خورد کنم...خب مگه چي مي شه،به منم بگه که به کي اس ميده؟!
توحال وهواي خودم بودم که گوشيم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.اين ديگه کيه؟
دکمه سبز رنگ وفشاردادم:
- بله؟!
- سالم.
- سالم،بفرماييد؟
- نشناختي؟
عصبي گفتم:بايد بشناسم؟!
طرف باخنده ومسخره بازي گفت:اوهو!چه بداخالق.
اخمي کردم وگفتم:لطفامزاحم نشيدآقاي محترم.
وقطع کردم.زيرلبي به مزاحمه فحش دادم:احمق بي شعور!
رادوين يه لحظه به من وبعد به گوشي توي دستم نگاه کرد.انگارمي خواست يه چيزي بگه امابعد پشيمون
شدونگاهش و ازم دزديد.
منم دوباره مشغول ديد زدن دانشگاه خالي وسوت وکور شدم.عجب آدمايي پيداميشنا!!!مزاحماي عالف...
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبي گفتم:زبون آدميزاد حاليته؟!ميگم مزاحم نشو مي فهمي؟!
صداي خنده طرف اومد.باعصبانيت گفتم:روآب بخندي!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمي سوزوني رها؟!منم آرش!!!
اي بابا! اينم من واسکل کرده ها!باعصبانيت توپيدم بهش:
- حناق : ساعته بگيري آرش.مرض داري؟!
آرش باخنده گفت:آره.مرض العالج دارم.
- کامالمشخصه.حاالچيه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدي؟!
- چه مودب!
- بميرآرش!چيکارداري؟!
- هيچي.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
- هه هه.خنديدم.توازکي تاحاالنگران حال من شدي؟!
- من هميشه نگران حالتوام.
خنديدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
- هيچي بابا!سالمتي.
- آروين خوبه؟!خاله؟!عمو؟
- آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
- اونام خوبن.
- تو االن کجايي؟!
- دانشگاه.
- اوهو!پس درحال کسب علم ودانشي؟!
- نه بابا!علم ودانش کيلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بيرون.توحياط دانشگاه نشستم.
آرش باخنده گفت:چراپرتت کرده بيرون؟!
- قضيه اش مفصله...
آرش سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:رها...
- چيه؟!
- يه چيزي بخوام برام انجام ميدي؟!
- تااون يه چيزي چي باشه!
- تو اول قول بده انجام بدي.
- من تاندونم چي ازم مي خواي قولي بهت نميدم.
آرش نفس عميقي کشيدوگفت:ميشه بري يکي و برام خواستگاري کني؟!
ازخنده ترکيدم!اين چي ميگه؟!خواستگاري؟!!!!آرش داماد بشه؟
رادوين باتعجب به من نگاه مي کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش مي خنديدم.
آرش باناراحتي گفت:کوفت بگيري تو!کجاي حرفم خنده دار بود؟!
بريده بريده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن...من...برم...خواستگاري...ا ونم براي کي؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکيدم.آرش بادلخوري گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هيچيت نيست.فقط يه خرده خل وضعي.کسي که بخواد زن توبشه،بايدمخش و خرگاز زده باشه!
آرش باناراحتي گفت:بروبمير توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمي!
وقطع کرد.
آرش که قطع کرد،ازخنده پهن زمين شدم...
انقدخنديده بودم که ازچشمام اشک ميومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آرش داماد بشه.خدايي خيلي خنده
داره!اين ديوونه نمي تونه دماغ خودش و بکشه باال،چه برسه به اينکه بخواد بشه مرد يه خونواده...
البه الي خنده هام گفتم:واي خدامردم ازخنده!
رادوين زل زده بودبه من.باتعجب گفت:ميشه بپرسم اون يارو چي گفت که تواينجوري داري زمين وگازمي زني؟!
تصميم گرفتم که حرفش و تالفي کنم.البه الي خنده هام،شکلکي براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نيست!
و ازفکر دامادشدن آرش دوباره ازخنده منفجرشدم.
رادوين گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
خدايي من چرا اندازه يه گاوم نمي فهمم؟نبايد اونجوري به آرش مي خنديدم.گناه داشت بيچاره!بايد ازدلش دربيارم.
تک سرفه اي کردم وسعي کردم که ديگه نخندم.دوباره گوشيم ودستم گرفتم وبه آرش زنگ زدم.
بيشترازده تا بوق خوردولي آرش برنداشت.ديگه مي خواستم قطع کنم که صداي آرش وشنيدم:
- چيه؟!
- چطوري پسرخاله؟!
- خوب نيستم.
- الهي من بميرم واسه اون حالت که خوب نيست.
اين وکه گفتم،رادوين چپ چپ نگاهم کرد.ايش!پسره ي چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش
برم.
آرش ناراحت وداغون گفت:الزم نکرده توبراي من بميري.بعدازعمري يه کار ازت خواستما!
- کي بايدبرم؟
آرش باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاري ديگه!
باصدايي که خوشحالي وذوق توش موج مي زد، گفت:جونه آرش مي خواي بري؟!
خنديدم وگفتم:چيه؟!به من نميادبرم خواستگاري؟
خنديدوگفت:چرانمياد؟!خيليم مياد.
ودرحاليکه ازخوشحالي داشت بال درمياورد،ادامه داد:
- اين هفته کي بيکاري؟!
- من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
- آره.خيلي خوبه.
- حاال اين دخترخوش بخت کي هست؟
- يکي ازهمکارامه.توشرکتمون کارميکنه.
- يعني من بايد بيام شرکتتون؟!
- آره.
- ساعت چند؟!
- ماتاساعت 3شرکتيم.هروخ تونستي بيا!
- اکي.سه شنبه ساعت 77 اونجام.
آرش باذوق گفت:چاکرتم به موال!جبران مي کنم رها.
- الزم نکرده جبران کني.اگه قول بدي ديگه اذيتم نکني من راضيم.
- من ديگه غلط بکنم تورو اذيت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خيلي دوستش داري که به خاطرش دست از اذيت کردن منٍ بيچاره برداشتيا!
آرش خنديدوگفت:ديگه کاري نداري رها؟!
- نه مواظب خودت باش.
- توام مواظب خودت باش.به خاله اينا سالم برسون.
- باشه .توام سالم برسون.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشي و که قطع کردم،يه لبخند روي لبم سبز شد.باالخره اين آرش خل وچل مام داره سروسامون مي گيره.
باصداي رادوين ازافکارم بيرون اومدم:
- اون بيچاره چقدربدبخته که توبايد براش بري خواستگاري!
اخمي کردم وبهش توپيدم:مگه من چمه؟!
خنديدوگفت:هيچي.فقط همچين يه ذره خل وضعي!
داشت حرفي و که به آرش زدم به خودم مي زد! بچه پرروي خودشيفته ي چلغوز!
باجيغ گفتم:من خل وضعم؟!
رادوين سرش و به عالمت تاييد تکون داد.هنوزم داشت مي خنديد.کيفم واز روي صندلي برداشتم وازجام بلند شدم.
روبروش ايستادم و گفتم:ببين رادوين خان من دوست دخترت نيستم که هرچي از دهنت دراومد بهم بگي.من مثل
اون بيچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوي حرفاي مفتت خفه خون بگيرم.هيچ صميميتي بين
ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادي به من بگي خل وضع.درضمن محض اطالع شما )صدام وبردم باال وجيغ
زدم:(خل وضع خودتي واون دوست دختراي عين گودزيالت!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله هاي دانشگاه رفتم.
پسره پررو!فکر کرده کيه که بامن اينجوري حرف مي زنه؟!غلط کرده.پسره دخترباز خودشيفته .هرروز يه
عاشق يکي ميشه.خاک توسرش کنن.. بره زيرتريلي 78 چرخ بميره من ازدستش
راحت شم!
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار