
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت هفدهم و هجدهم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
عصبي ازجام بلندشدم وروبروش ايستادم.به چشماش خيره شدم وگفتم:من دوستت نيستم که اينجوري باهام
حرف مي زني آقاي محترم!بهتره اون دهنت و ببندي و...
رادوين عصبي وسط حرفم پريد وتوهين آميزگفت:هنوز اون قدر بدبخت نشدم که يه کي مثل توبرام تعيين تکليف
کنه.اختياردهن من دست خودمه.هروخ که بخوام بازش مي کنم وهروخ که بخوام مي بندمش!من باهرکس هرجورکه
بخوام حرف مي زنم.خرفهم شد؟!
عصبي به چشماش خيره شدم وگفتم:نه!خرفهم نشد...متاسفانه من نمي تونم اين منطق مسخره تو رو درک کنم.تو
حق نداري باهرکس هرجورکه بخواي صحبت کني.هرکسي براي خودش شخصيت داره.توفکرکردي کي هستي
هان؟!توهيچي نيستي!هيچي.فقط يه دانشجوي بدبخت پررويي که يه بيماري لاعالج داره،اونم اينه که خودشيفته اس
وفکر مي کنه که آسمون پاره شده وخودش اومده بيرون.
رادوين چيزي نمي گفت وفقط به من زل زده بود.به چشماي عسليش خيره شدم.يه حس عجيبي توچشماش بود.من
هيچ وقت نتونستم ازچشماي آدماحرف دلشون وبفهمم ولي حداقل اين دفعه تونستم ازچشماي رادوين يه حس
عجيب ودرک کنم!
چشماش خيلي قشنگ بودن!رنگ چشماش محشربود...گذشته ازاون،چشماش حالت خاصي داشت که جذابيت چهره
اش وبيشترمي کرد...حيف اين چشمانيست که خدا داده به اين گودزيال؟!
مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون مي دادم که رادوين اخمي کردوگفت:چيه؟!خوشگل
نديدي؟
دست ازسرچشماي عسليش برداشتم.پوزخندي زدم وگفتم:چرا.خوشگل زياد ديدم.خوشگل گودزيلاي دخترباز نديده بودم که به لطف شماديدم!
رادوين لبخندي زدوگفت:پس خودتم قبول داري که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلي؟)خنده مصنوعي کردم.(شوخي قشنگي بود!درست برعکس قيافه تو!
لبخندرادوين جاش و دادبه يه اخم غليظ.باعصبانيت روبه من گفت:زبونت زيادي دراز شده ها!!!!
ابرويي باالانداختم ودهنم وبازکردم تايه چيزي بگم که رادوين گفت:نميخواد جواب بدي.توحرف نزني من فکرنمي
کنم لاليا!!!سنگ پاقزوين !!
وبعدباچشماي عسليش زل زدبه من وگفت:نگفتي؟چي به بابک گفتي که اونجوري دپ شد؟
- هيچي نگفتم بهش!
- توگفتي ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چيزي بهش نگفتم.
رادوين پوزخندي زدوگفت:بيچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغايي که نمي گي!
اخمي کردم وگفتم: دروغ نمي گم. من هيچي به آقاي صانعي نگفتم.
وبعدهم بي توجه به رادوين،کيفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خيلي سريع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن
الان استادنقشه کشي ميره سرکلاس من بدبخت ميشم!!!
کالس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسايلم بودم که يهو امير جلوم سبز شد! ا
اِي بابا! اصال ايناچي مي خوان ازجون منه بدبخت؟!اول بابک،بعدرادوين،حاالم اين؟!
البد دفعه بعديم سعيد مياد ديگه.
اين يه دفعه ازکجااومد؟!کالس که تازه تموم شده،اون وقت اين باچه سرعتي ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده
که انقدزود رسيده؟!
امير لبخندي زدوخيلي آروم سالم کرد.بايه لبخند،جواب سالمش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
يه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:ارغوان خانوم امروز تشريف نياوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه ارغوان تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگيره!!!مي دونستم که اين اميره به ارغوان نظرداره.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومديم دانشگاه ولي خب يه مشکلي براش پيش اومد،مجبورشد بره.
امير که معلوم بودحسابي نگران شده،گفت:اتفاقي که براشون نيفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقي؟نگران نباشين حالش خوبه خوبه.
اين وکه گفتم،نفس راحتي کشيد...وزيرلبي گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمي دونستم اين انقدر ارغوان و دوست داره!ببين چجوري براش نگران شده بود!!!
امير دستش و توي کيفش کردويه سري جزوه ازش بيرون آورد.
يه کم که دقت کردم فهميدم ايناجزوه هاي ارغوانن!!!!وا!!!!!جزوه هاي اري دست اين چيکارميکنه؟
اميرلبخندي زدوگفت:اگه زحمتي نيست،ارغوان خانوم و ديدين اينارو بدين بهشون وازقول من ازشون خيلي خيلي
تشکر کنين.
لبخندي زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!
امير لبخندي زدوبعداز اينکه ازمن خداحافظي کرد،ازکالس خارج شد.
منم وسايلم وجزوه هاي ارغوان و انداختم توي کيفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشيم و ازتوي کيفم درآوردم وبه ارغوان زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشيدا توحياط دانشگاه نشستن ومنم برم پيششون.
بااين که هيچ ميلي به ديدن دوباره شيداجون نداشتم ولي به خاطر ارغوان به سمت حياط به راه افتادم.
باالخره بعدازکلي جون کندن،ارغوان وشيدا رو پيدا کردم که کنارهم روي يکي ازصندلياي حياط نشسته بودن.شيدا
سرش و گذاشته بود روي شونه ارغوان وهاي هاي گريه مي کرد!!!
اِي بابا!اين هنوزم داره گريه مي کنه؟حالا انگاراين آقاشهاب چه تحفه اي هست که داره خودش و واسه اون مي
کشه!!!
ارغوان و شيدا هوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه اي کردم تابلکم به چشمشون
بيام!!
ارغوان باشنيدن صداي سرفه من به سمتم برگشت ولبخندي زد.لبخند مهربوني تحويلش دادم وروي صندلي کنار
شيدا نشستم.
بامسخره بازي گفتم:سالم،سالم،سالم!!!خوش گذشت بدون من؟
شيدا همون طورکه گريه مي کرد،روبه من گفت:بدون شهاب ديگه هيچ وقت،هيچ جا به من خوش نمي گذره!
وگريه اش شدت گرفت.
ارغوان دستاش و دور شيدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اينم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه اين که آدم بدجنسي باشم ونخوام که به کسي کمک کنما!!!نه.
فقط نمي دونم چرا انقدر ازشيدا بدم مياد!!!خيلي چندشه.هيچ دوستي بين من وشيدا نبوده ونيست ونخواهد بود!!
يه جوريه.خيلي خودش و دست باال مي گيره!!!من که ازاولش اصال بهش رو ندادم و باهاش هم کالم نشدم ولي نصف
حرفايي که به ارغوان مي زنه درمورد دکوراسيون خونه اشون و ماشين باباش و پرده خونه عمه اشيناو.. هست!!!خيلي
پُزَکيه.همشم از اين دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعريف مي کنه.
خدايي همچين آدمي چندش نيست؟!من نمي دونم چرا ارغوان انقدر مهربونه!!!اصال درک نمي کنم که چرا خودش و
موظف مي دونه که به همچين آدم ديوونه اي کمک کنه!!!
ارغوان بيش از اندازه مهربون ودلسوزه!!!
بعداز اينکه شيدا يه دل سير توبغل ارغوان گريه کرد،خودش و ازتو بغلش بيرون کشيدو سرش وبه پشتي صندلي
تکيه داد.
قطره هاي اشک ازچشماش سر مي خوردن و ميومدن پايين.همون طورکه به يه نقطه نامعلوم خيره شده بود،شروع
کردبه دردودل کردن:
- يه هفته پيش بادوستم رفته بوديم بيرون براي خريد.تويکي ازپاساژا شهاب و ديدم.با يه دختر ديگه!!!کنارهم ديگه
راه مي رفتن وگل مي گفتن وگل مي شنيدن.دست دختره دور بازوي شهاب حلقه شده بود!!!نمي دونين چي به سرم
اومد وقتي اين صحنه رو ديدم.داغون شدم...خورد شدم...شهاب من...عشق من...تمام زندگي من...بايکي ديگه...
وديگه نتونست به حرفش ادامه بده وزد زير گريه.بلندبلند گريه مي کرد.
ارغوان ازتوي کيفش دستمال کاغذي درآوردو به سمتش گرفت.شيدا دستمال واز اري گرفت واشکاش و پاک
کرد.نفس عميقي کشيدوادامه داد:
- رفتم سمتشون...شهاب و صدا کردم...شهاب تامن و ديد يه اخم غليظ روي پيشونيش نقش بست.دختره اخمي
کردوازم پرسيد که شهاب و ازکجا مي شناسم.روکردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.توقع داشتم که شهاب جلوي
دختره پشتم و بگيره وپام وايسه ولي زهي خيال باطل...وقتي دختره چشماي پرسوالش و به شهاب دوخت،شهاب
انکار کرد.حتي گفت که من و نمي شناسه!!باورم نميشد اون شهابي که روبروم وايساده،هموني باشه که يه زماني بهم
مي گفت که بدون من نمي تونه زندگي کنه...من...باورم نمي شه که شهاب...بايکي ديگه باشه!!!
ودوباره گريه اش شدت گرفت.مدام اشک مي ريخت وفين فين مي کرد.
يه لحظه دلم به حالش سوخت...درسته من دل خوشي ازش ندارم ولي نمي تونم دربرابر گريه هاش بي توجه
وخونسردباشم...تصميم گرفتم که باهاش حرف بزنم وقانعش کنم.آخه اينجوري که نميشه!پسره انقدربي شعور باشه
که شيدارو ول کنه وبره و پررو پررو توروش وايسه بگه"من تورونمي شناسم"!!!
همچين آدمي انقدرارزش نداره که شيدابه خاطرش خودش و اذيت کنه.
دستم وروي شونه اش گذاشتم و مهربون ترين لحن ممکني رو که مي تونستم باشيدا داشته باشم وبه خودم گرفتم
وگفتم:شيدا،عزيزم تونبايد انقدرخودت و به خاطر يه آدم آشغال اذيت کني.اون حتي انقدري ارزش نداره که تويه
قطره اشک به خاطرش بريزي.چه برسه به اينکه اينجوري هاي هاي گريه کني.
شيدا باصداي تودماغي گفت: رها توچي مي دوني؟!توچي مي دوني ازعشق من به شهاب؟توچي مي دوني؟!هان؟چي
مي دوني؟!!فکر کردي به همين راحتيه که فراموشش کنم؟فکرکردي خيلي راحته که براي هميشه اسم شهاب وازتو
زندگيم خط بزنم؟!فکرکردي خيلي راحته که اين همه عشق و تودلم تل انبارکنم و دم نزنم؟نه...اصال راحت
نيست...اصلا!
- مي دونم که راحت نيست ولي آخه تاکي مي خواي خودت و عذاب بدي؟شهاب رفته،اون يکي ديگه روانتخاب
کرده.توبايد فراموشش کني.مي دونم خيلي خيلي سخته ولي توبايد بتوني فراموشش کني.
- من نمي تونم رها!شهاب فراموش نميشه.
- مطمئن باش اگه بخواي مي توني فراموشش کني.
ارغوان که تااون لحظه ساکت بود،به زبون اومد:
- رها راست ميگه شيدا.من مطمئنم که اگه سعيت وبکني مي توني فراموشش کني.
شيدا درحاليکه اشک مي ريخت گفت:من هرچقدرم سعي کنم،نمي تونم تنهاعشق زندگيم وازيادببرم.
اوق!!!اين چرا انقدر چندشه؟تنهاعشق زندگي؟بروبميربابا! اين وبه يکي بگو که نشناستت نه مني که مي دونم هر روز
بايکي هستي!...
نمي خواستم تواون شرايط اذيتش کنم امانمي دونم چرانتونستم جلوي زبونم وبگيرم.پوزخندي زدم
وگفتم:شيداجوون مطمئني که شهاب تنهاعشق زندگي توئه؟
بااين حرف من،شيدا اخمي کردوگفت:منظورت چيه؟
يکي از پاهام وروي اون يکي انداختم وگفتم:منظور خاصي ندارم.فقط برام جاي سوال داره،تويي که هر روزت بايکي
مي گذره چجوري شهاب و تنهاعشق زندگي خودت مي دوني؟
شيدا که اوضاع رو به هم ريخته ديد،خيلي سريع بادستمالش اشکاش و پاک کرد.به چشماي من زل زدوعصبي
گفت:شهاب تنهاعشق زندگي منه چون من اوناي ديگه رو مثل شهاب دوست ندارم.اونابرام فقط يه سرگرمين.مثل يه
عروسک!
حالم داشت ازحرفاش به هم مي خورد.هروقت که اسم رفاقت وسط مي يومد،فکر مي کردم که اکثراوقات پسرا
مقصرن ودخترا گول مي خورن ولي درمورد شيدا بايد بگم که پسرارو گول مي زنه وخودش
مقصره!تاحاالدخترعوضي مثل شيدا نديده بودم.يه آدم چطوري مي تونه انقدر بدجنس باشه؟!منه خرو بگوکه دلم
براش سوخت وخواستم دل داريش بدم!!!
پوزخندي زدم وگفتم:آخي!چه جالب!يه چيز بهت مي گم ناراحت نشياشيداجون،وقتي توبابقيه پسرابه جز شهاب مثل
يه عروسک رفتارمي کني،چجوري انتظارداري که شهابم باتو مثل يه عروسک رفتارنکنه؟!)به چشماش خيره شدم
وادامه دادم:(هرچي که عوض داره،گله نداره!!!شهاب تورو دوست نداره وتوبراش مثل يه عروسکي.من مطمئنم که
شهاب همون احساسي وبه توداره که توبه بقيه داري عزيزم.
شيدا اخم غليظي کرده بودوباعصبانيت به من زل زده بود.يه دفعه عصبي ازجاش بلندشدو روبروي من ايستادودادزد:
- هيچ مي فهمي چي داري ميگي عوضي؟
منم ازجام بلندشدم وروبروش ايستادم.اخمي کردم ودادزدم:
- اوالً حرف دهنت وبفهم.دوماً مگه دروغ مي گم؟!اصلا مگه عشق ودوست داشتن زور زورکيم ميشه؟!شهاب تورو
دوست نداره.چرا اين و نمي فهمي؟اگه دوست داشت به پات مي نشست ونمي رفت دنبال يکي ديگه.)پوزخندي زدم
وادامه دادم:(هرچند من خيلي خيلي براي شهاب خوشحالم چون از دست يه ديوونه رواني خالص شد و خودش و
نجات داد.مطمئنم که بدون توخوشبخت ميشه.
انقدر اين حرفام وبلندگفته بودم که تمام کسايي که دوروبر مابودن،زل زده بودن به ما!
شيدا خيلي عصباني بود ولي خب جوابي هم نداشت بده.واسه همينم بادندون،مشغول کندن پوست لبش شد!داشت
خودخوري مي کرد.
روبه ارغوان گفتم:پاشو بريم.
ارغوان باتعجب گفت:کجا؟!
- هرجايي به جز اينجا.
- من نميام.توبرو.
عصبي بهش توپيدم:يعني چي من نميام؟!مي خواي اينجا بموني که چي بشه؟)به شيدا اشاره کردم وگفتم:(مي خواي
اينجا پيش اين بموني؟
شيدا عصبي گفت:اين به درخت مي گن.
پوزخندي زدم وگفتم:حيفِ درخت!
شيدا اخم غليظي کردوپشت چشمي برام نازک کرد.
ارغوان باعصبانيت گفت:رها،اگه کمک نمي کني تااين قضيه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومي توني بري.
اين چي مي گه؟!اينم دوسته من دارم؟!به جاي اينکه پشت من وايسه،داره ازشيدا جوونش طرفداري مي کنه.
پوزخندي زدم وگفتم:باباتواصال ننه بروسلي!بيخيال شوارغوان.بيابريم.مگه هراتفاقي که ميفته،تومسئول حل کردنشي؟
ارغوان باهمون لحن قبلي گفت:رها خواهش مي کنم برو!!!
کيفم وازروي صندلي برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وايسادم وگفتم:اوکي اري جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.
تصميم گرفتم به سمت دستشويي برم وآبي به سروصورتم بزنم.حالم اصال خوب نبود.روز خيلي بدي بود...اون ازاول
صبح وگريه هاي شيدا،اون از بابک وپيشنهادش،اون ازحرفاي رادوين،اينم از رفتار ارغوان!!!
فکرشم نمي کردم که ارغوان به خاطر آدمي مثل شيدا من و بفروشه!
يعني انقدري ارزش نداشتم که به خاطرم قيد اين دختره رو بزنه؟!اي خاک توسرمن بااين دوست صمميم.
به دستشويي رفتم و يه آبي به صورتم زدم.
ازدستشويي بيرون اومدم وبه سمت يکي ازصندلياي نزديک اونجا رفتم ونشستم.
بايد به اشکان زنگ مي زدم وبهش مي گفتم که بياد دنبالم چون ارغوان خانوم مشغول رسيدگي به شيدا جون و
مشکالتشون هستن.
قسمت هجدهم
گوشيم وازتوي کيفم بيرون آوردم وشماره اشکان وگرفتم.سراولين بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشيت خوابيديه بودي که انقدر زودجواب دادي؟!
اشکان خنديدوچيزي نگفت.
سعي کردم،لحن مظلوم وملتمسي به خودم بگيرم تا اشکان وراضي کنم که بياد دنبالم.
مظلوم گفتم:اشي!!!!!
اشکان خنديدوگفت:جونه رها نمي تونم بيام دنبالت کلي کارريخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهميدي که من ازت مي خوام بياي دنبالم؟
- ديگه ديگه!اگه ما بعده 32 سال شومارو نشناسيم که اشي نيستيم ديگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:اشي!!!تورو خدا...بياديگه.
- مگه قرار نبود با ارغوان بياي؟
- چرا ولي خب يه مشکلي پيش اومده اون نمي تونه من و بياره.
اشکان خنديدوگفت:پس پياده برو الغرکن.
- اشکـــان!!!!
- مگه بدميگم؟!هر روز داري باماشين ميري دانشگاه،يه بارم پياده برو.
- آخه...
اشکان پريد وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خيلي کار دارم رها!مواظب خودت باش.)خنديدوادامه داد:(داري پياده
مياي،حواست به ماشيناباشه،ازخط عابرپياده برو،اگه راه خونه رو گم کردي به آقاپليسه بگو بيارتت خونه!بي مزه هم
خودتي.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تايه چيزي بگم که صداي بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بي حوصله گوشيم و توي کيفم پرت کردم و صورتم و بادستام پوشوندم.
نمي دونستم بايد ازحرفاي آخراشکان بخندم يا بايد ازحرفاي آخر ارغوان گريه کنم!
قاطي کرده بودم فجيح!!!!آخه اين چه وضعشه؟خيلي روز گنديه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد ديگه اي نيفته!!!
توافکار خودم بودم که صداي زنگ گوشيم من به خودم آورد.به گوشي نگاه کردم.ارغوان بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همينم بي توجه به زنگ زدن موبايل،به درخت روبروم خيره شدم.
ارغوان دست بردار نبودويه بند زنگ مي زد!اي بابا!بيخيال ديگه.چه کاريه؟!خب قطع کن اون و ديگه،ترکيد!
گوشيم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصميم گرفتم که جواب بدم.علي رغم تمام حرفايي که زدم ودل پرم از
ارغوان،دلم براش پرمي کشيد!!!
گوشي وازتوي کيفم بيرون آوردم ودکمه سبزو فشار داد:
- بله؟!
- بله وبال!کدوم گوري هستي تو؟
- فکرنمي کنم براي سرکار اليه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخيلي خيلي مهمه.
- اِ !!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوي شيدا جون من وسنگ رويخ کردين؟!
ارغوان ملتمس گفت:بيخي بابا!توچقدر گيري.حاالکاريه که شده ديگه.
- مي تونست نشه.اگه تو پشت من وايميستادي اينجوري نمي شد.
- رها!!!! اذيت نکن ديگه.
- من اذيت نکنم ياتو؟!مثل اينکه تواصال حاليت نيست چي کار کرديا!!
- مي شه بفرماييد چي کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتيد؟
- ديگه چيکارمي خواستي بکني؟!آبروي نداشته ام وجلوي اون دختره بي شعور پزکي زشت بي ريخت بردي.به توام
مي گن دوست؟!اي خاک توسرمن کنن با اين دوست داشتنم.
- باورکن من فقط مي خواستم به شيدا کمک کنم.همين!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمي دونم چرا گاهي اوقات روحيه پتروس فداکاري تو وجود شما زنده مي
شه!!!!ازاين به بعد بايد بهت بگيم اري،ننه ي بروسلي ديگه.
بااين حرفم يکي ازخنده ترکيد.اولش فکر کردم،ارغوانه اما يه ذره که دقت کردم،ديدم صدا ازپشت سرم مياد.
سرم و چرخوندم وديدم اي دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
رادوين وامير درست پشت سرمن روي چمنا نشسته بودن.البته نشسته که نه!!!رادوين ازخنده پهن زمين شده بود
واميرم به صورت نوساني باالوپايين مي رفت!!!!
واي خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوري اينارو نديدم؟!مگه ميشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به اين گندگي رو
نبينم؟!
اَه!!!!مثل اينکه من اگه يه روز ضايع نشم،روزم شب نميشه!
صداي ارغوان مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- رها؟!!!رها!!!کوشي تو؟!رها...
گوشي و به سمت گوشم بردم وخيلي آروم گفتم:اري فعال!
وقطع کردم.
به رادوين وامير خيره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش مي دادم!
سعي کردم مثل هميشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااينکه همش ضايع مي شم ولي بزنم به تخته سنگ
پاقزوينم!
اخم غليظي کردم وروبه رادوين گفتم:نيشت و ببند!
بااين حرفم،امير خفه خون گرفت اما رادوين نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبي گفتم:توکجاي دنيانوشته که توبايد به حرف زدن من بادوست پسرم و دوستم گوش بدي؟!
رادوين البه الي خنده هاش گفت:همون جايي که نوشته توبايد به حرف زدن من بادوست دخترام گوش بدي.
وازخنده پهن زمين شد.
وا!!!!!رواني.چرا الکي مي خنده؟من خيليم حرف خنده داري نزده بودم!
ولي پُربيراهم نمي گفتا!!!وقتي من به حرف زدناي اون گوش مي دم چرا اون نبايد به حرف زدناي من گوش بده؟ولي
بازم با اين حال،تغيير موضع ندادم.
رادوين بعداز اينکه يه دل سير خنديد،روبه من گفت:خيلي باحال بود.اشي...اري...اري،ننه بروسلي...
ويهو دوباره از خنده پهن زمين شد.
اميرم به سختي داشت خودش و کنترل مي کرد تا نخنده!!
آب دهنم و قورت دادم و روبه رادوين گفتم:يعني همش و شنيدي؟!
رادوين سرش. به عالمت تاييد تکون داد.
- همه اش و؟
- همه ي همش و!
وازخنده ترکيد.
اي خاک توسرمن کنن!!!مگه ميشه آدم انقدرکور باشه که دوتاگودزيلا رو نبينه؟!
رادوين البه الي خنده هاش گفت:به خداخيلي باحال بود.اري...اشي...اسم مخفف ميذاري؟!اري بروسلي؟!
اخمي کردم تاشايد رادوين به خنده اش پايان بده اما...
نخير!!!مثل اينکه اين آقاخيال بستن نيشش و نداره!
ازجام بلندشدم وکيفم روي دوشم انداختم.روبه رادوين گفتم:کارت اصالدرست نبودکه به حرفاي من گوش دادي!
رادوين خنده اش و قطع کردوبه من زل زد.پوزخندي زدوگفت:ببين کي داره کار درست وغلط و به من ياد ميده!
جوابي نداشتم که بهش بدم...به عالوه اين دفعه ديگه واقعاحوصله کل کل نداشتم!!!
ولي سعي کردم که مثل هميشه موضعم و حفظ کنم.واسه همينم به يه اخم غليظ بسنده کردم وازکنار رادوين گذشتم.
ازپشت سرم صداي رادوين وشنديم که مي گفت:خدايي خيلي توپ حال اون دختره لوس و گرفتي.
باخنده ادامه داد:
- حتي حرف زدنت بااري و اون دخترلوسه روهم شنيدم.
ودوباره ازخنده ترکيد.
بي شعوور!!!!
يعني تمام حرفاي من وشنيده؟!آخه اين کجابودکه من نديدمش؟!
اي خاک توسرمن کنن!!!!بدبخت شدم رفت!اگه اتفاقا واحمق بازياي امروز من و واسه کسي تعريف کنن،شرفم رفته!!!
چه روز گنديه امروز!
سعي کردم ديگه به اتفاقاي بدي که امروز افتاده،فکر نکنم.واسه همينم ذهنم و خالي کردم وتمام فکرم و متمرکز راه
رفتنم کردم تا يه وخ نيفتم زمين!!
بايد باتاکسي مي رفتم خونه.
علي رغم ميل باطنيم،به سمت درخروجي دانشگاه به راه افتادم.
ديگه ازدانشگاه خارج شده بودم که گوشيم زنگ خورد.
بعداز کلي جون کندن وکشتي گرفتم باکيفم،تونستم گوشيم و پيدا کنم.
نگاهي به صفحه گوشي انداختم.باديدن اسم ارغوان ناخودآگاه دستم رفت روي دکمه سبزوصداي ارغوان توي گوشم
پيچيد:
- کجايي؟!
- براي تو فرقيم مي کنه؟!
- لوس نشو ديگه.کجايي؟
- دم در دانشگاه.
- خب پس همونجا که هستي باش.دارم ميام دنبالت باهم بريم.
- الزم نکرده.خودم دارم مي رم.
ارغوان جدي وقاطع گفت:همون جاباش،دارم ميام.حرف زياديم نزن.باي.
وبعد صداي بوق بوق بلند شد.
ازدست ارغوان خيلي حرصم گرفته بود...
توفيلماديده بودم که وقتي آدماي باکالس حرصشون مي گيره،پاشون و مي کوبن به اولين چيزي که دستشون مياد.
واسه همين منم براي خالي کردن حرصم،با پام يه لگد محکم زدم به ماشيني که کنارم بود.
به محض برخورد پام باماشين،آخي ازنهادم بلند شد!
درد پام يه طرف،صداي گوش خراش دزدگير ماشين يه طرف!!!
يه صداي داشت که نگو ونپرس...
انگاربه بانک مرکزي دستبرد زده بودم!!!
صداي دزدگيره بدجور رومخم بود.پامم حسابي درد گرفته بود.
يکي نيست بهم بگه که وقتي جنبه نداري چرا الکي اداي اين آدماي شيک وباکالس و درمياري؟!
توحال وهواي خودم بودم که صداي بوق يه ماشين ازپشت سرم من وبه خودم آورد.
باقيافه اي که ازدرد پام،مچاله شده بود،به عقب برگشتم وباراننده چشم توچشم شدم.
واين راننده ي خل وچل کسي نبود جز اري که داشت بانيش باز به من نگاه مي کرد!!
اخمي کردم و به سمت در شاگرد ماشين رفتم.
عصبي درو بازکردم و خودم و پرت کردم توماشين.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمي کشي؟!مرده شورت و ببرن.اگه بدوني من امروز ازدست تو چي کشيدم!کله صبحي اون دختره ي بي
شعور اومده گند زده به احواالت من،بعدشم که خانوم نُطق کردن،براي من نت بگير سر کالس!گذشته ارهمه اينا اگه
بدوني چه روزي بود امروز!!!بابک اومد يه جور زر زر کرد،رادوين اومد يه جور ديگه زر زر کرد...)يه دفعه نمي دونم
چي شده که قيافه امير اومد توي ذهنم وگفتم:(راستي تو کي جزوه ات و داده بودي به امير که امروز اومده جزوه
هات و به من پس داده؟!چشمم روشن!!!ديگه يواشکي به پسر مردم جزوه مي دي؟!اون وخ من اينجابوقم؟نبايد يه
ندابه من بيچاره بدي؟!اي خاک توسرت کنن.)ويه دفعه قيافه شيدا اومد جلوي چشمم وبدون اينکه به ارغوان اجازه
صحبت بدم،دوباره خودم شروع کردم به حرف زدن:(اون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوي شيدا اونجوري
کردي؟!يعني من به اندازه اون دختره ي چلغوز ارزش ندارم که به جاي من طرفدار اون شدي؟!اگه بدوني چقدر
اعصابم از دستت خورد بود!!!!پاشدم رفتم دستشويي تا خير سرم يه آبي به سروصورتم بزنم.بعدش رفتم رويکي
ازصندليا نشستم وزنگ زدم به اشکان.بعدشم که توزنگ زدي.نگو اون رادوين بي شعور با امير دقيقاپشت من
نشسته بودن وهمه چي و شنيدن!تقصير توئه ديگه...وگرنه من انقدر گيج نبودم که دوتا گودزيلا به اون گندگي رو
نبينم.انقدر بدم مياد ازاون عوضي بي شعور زشت بي ريخت خودشيفته دخترباز!!!
در طول صحبتم ارغوان مدام لبش و مي گزيد وبا ابروهاش به پشت ماشين اشاره مي کرد.
وا!!!اينم ازدست رفته ها!
روبه ارغوان گفتم:چته تو هي ابروت و واسه من نمايش مي دي؟!؟!منگول شدي؟!باشه بابا فهميدم ابرو داري!چرا
الکي لبت و گاز مي گيري؟!باشه بابا ديدم لب داري.خداشفات بده!چرا هي الکي به پشت ماشين اشاره مي کني؟!مگه
اين پشت چي هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم وباديدن چشماي عسلي رادوين،حرفم نصفه نميه مونده بود!
امير بايه لبخند به من نگاه مي کردو صورت رادوينم قرمز شده بود!!!فکر کنم خيلي خيلي جلو خودش و گرفته بود
تانخنده.
امير روبه من گفت:دست شما درد نکنه ديگه رهاخانوم،ماشديم گودزيلا؟!
بااين حرف امير،رادوين ازخنده ترکيد!
مني که اصال خجالت مجالت حاليم نيست شرخ شده بودم!!!خيلي افتضاح بود!هرچي ازدهنم دراومد بار امير ورادوين
و... کرده بودم و ازدستِ قضا اونام همه اش و شنيده بودن!
همش تقصير ارغوانه که بهم نگفت اينا اينجان!!
اون بيچاره که مي خواست بهت بگه.نديدي چجوري ابروش و برات کج وکوله مي کرد؟!توخودت خري که منظورش
و نفهميدي.اصالمن خرچجوري اين دوتارونديدم؟!اين دوتاگودزيالکه پشت ماشين نشسته بودن!!!ديگه واقعابه
کوربودن خودم اطمينان حاصل کردم!!
باصداي آرومي که خودمم به زور مي شنيدم روبه امير گفتم:ببخشيد آقاي خالقي منظوري نداشتم!
رادوين به جاي امير جواب داد:
- خوبه منظوري نداشتي که اينجوري حرف زدي!اگه منظور داشتي ديگه چي مي گفتي؟!
باحاضرجوابي رادوين انگارکه منم دوباره روحيه کل کل کردنم و به دست آوردم.
پوزخندي زدم وگفتم:اتفاقا برعکسِ آقاي خالقي همه حرفايي که به تو زدم، درست و بامنظور بوده!
اين دفعه امير ازخنده ترکيد.
رادوين اخم غليظي کردو باآرنجش به پهلوي امير زد.اميرم به زور نيشش و بست وسعي کرد که ديگه نخنده.
رادوين باهمون اخم غليظش به من خيره شده بود.مطمئن بودم که داره تو ذهنش من و دار مي زنه و بعدم سنگ
قبرم ومي شوره وحلوام و خيرات مي کنه.
براي ايکنه ديگه جو رو ازايني که هست ضايع ترنکنم،سرم و چرخوندم و به روبروم خيره شدم.
سکوت فضاي ماشين و پرکرده بود.
ارغوانم وقتي شرايط و اونجوري ديد،استارت و زد وبه راه افتاد.
ده دقيقه از راه افتادنمون گذشته بود ولي هنوزم سکوت حکم فرمابود.
سکوت خيلي بدي بود.واقعا افتضاح بود!!!
ارغوان حواسش شيش دونگ به راندگيش بودو از اميرو رادوينم صدايي درنمي يومد.عجيب بود که رادوين بتونه
خفه خون بگيره!
باالخره امير سکوت و شکست وخطاب به ارغوان گفت:خيلي زحمت داديم خانوم همتي.
ارغوان لبخندي زدوگفت:نه بابا.اين چه حرفيه؟
- اگه ماشين رادوين خراب نمي شد مزاحمتون نمي شديم.
- آقاامير مزاحم چيه؟!شمامراحميد.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد