
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت بیست و سوم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
چشم چرخوندم تااشکان وپيدا کنم که يهو چشمام از ديدن سارا : تا شد!!!
باصورت خيس از اشکش روي يکي از مبال نشسته بود.اشکانم کالفه وبي حوصله پشت سرش ايستاده بود.
صداي بابا باعث شد که چشم از سارا بردارم وبه بابانگاه کنم:
- رها!!!توام مي دونستي؟!چرا هيچي به مانگفتي؟!!
جوابي نداشتم بدم.واسه همينم سکوت کردم.
باباعصبي دادزد:
- چرا ساکتي رها؟!حرف بزن ديگه.بگو...چرا به ماچيزي نگفتي؟!چرا؟!!!
بازم سکوت کردم.
بابا همون طورکه باقدماي بلندش طول وعرض پذيرايي رو متر مي کرد،گفت:
- من غريبه ام؟!من ومادرتون غريبه ايم که چيزي بهمون نگفتيد؟!
اشکان باصداي گرفته اش گفت:نمي خواستيم نگرانتون...
بابا عصباني ترازدفعه هاي قبل دادزد:
- نگران؟!توازنگراني يه پدر چي مي دوني؟!چه مي دوني چه حالي داره که يه ماه تمام نگران وبي خبر باشي وهيچ
کس هيچي بهت نگه.توچه مي دوني چه حالي داره که احضاريه دادگاه بياد درخونت.تازه اون وقته که مي فهمي
بعله...عروست درخواست طالق داده...تازه اون وقته که زنگ مي زني به پسرت وازش مي خواي که بيادخونه وبرات
توضيح بده...تازه اون وقته که باهزارتا بدبختي عروست و پيدا مي کني ومياريش خونه تا دليل درخواست طلاقش و
توضيح بده...تازه اون وقته که...
ديگه نتونست ادامه بده.نفس نفس مي زدو دستش وگذاشته بود روي قلبش.
من ومامان باعجله خودمون وبه بابا رسونديم وکمکش کرديم تا روي يکي ازمبال بشينه.
مامان ازم خواست که براي باباآب قندبيارم ومنم به آشپزخونه رفتم.
بايه ليوان آب قندبه سمت بابارفتم وبهش کمک کردم تايه ذره ازش بخوره.
مامان نگران گفت:مسعود...چرا باخودت اينجوري مي کني؟!نميگي اگه خدايي نکرده يه باليي سرت بياد من ازغصه
دِق مي کنم؟!
بابالبخندي زدوگفت:من حالم خوبه مريم جان.نمي خواد بيخودي نگران باشي.
سارا روبه بابا گفت:مطمئننين حالتون خوبه بابا؟!
بابا سري تکون دادوگفت:آره دخترم.خوبم.
بعداشاره اي به من که بالاي سرش ايستاده بودم کردتا بشينم.
منم نشستم.بابااز اشکانم خواست که بشينه.
خودشم کنارمامان روي مبل نشست...روبه سارا واشکان گفت:مي خوام يه سوال ازتون بپرسم.شمادوتاهمونايي
نيستيدکه جونتون واسه هم ديگه درمي رفت؟!شماهمونايي نيستيدکه تاحدمرگ هم ديگرو دوست داشتن؟!!
اشکان بدون اينکه چيزي بگه،عصبي باپاهاش روي زمين ضرب گرفت.
ساراهم درسکوت باريشه هاي شالش بازي مي کرد.
بابابلندترگفت:جوابي نشنيدم!!!
اشکان و سارا نگاهي به هم ديگه کردن وخيلي آروم گفتن:چرا.
- خب،پس چرا حاال سارا بايد درخواست طالق بده؟
اشکان پوزخندي زدو روبه باباگفت:نمي دونم ازخودش بپرسين.
بابا نگاهش و به سارا دوخت وگفت:چرا دخترم؟!
سارا درحاليکه سرش پايين بود، با تته پته گفت:چون...چون نمي خوام اشکان جوونيش و بذاره پاي کسي که به زنده
موندنش اعتباري نيست...چون دوست ندارم اشکان پاي من وعشقي بمونه که قراره...قراره خيلي زود
نابودبشه...چون نمي خوام اشکان زندگيش و تباه کنه...
اشکان کالفه وسط حرفش پريد:
- لعنتي زندگي من تويي!!!
سارا ساکت شدوديگه چيزي نگفت.
اشکان که ازسکوت سارا حسابي عصبي شده بود،ازجاش بلند شد.به سمتش رفت.
جلوي پاهاش زانو زد.به چشماش خيره شدوگفت:چرا نمي فهمي سارا؟!من دوست دارم...دو...ســـــت...دارم...مي
فهمي؟!نمي تونم حتي يه لحظه بدون تو زندگي کنم.اون وخ توازم مي خواي که ولت کنم وبرم؟!!اونم االن توي اين
شرايط که توبيشتر از هروقت ديگه اي بهم نياز داري؟!
سارا به چشماش زل زدوگفت:به خاطر خودت مي گم...من نمي خوام که توزجر بکشي...
اشکان کالفه ازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت مبل مي رفت،گفت:توداري باکارات زجرم مي دي لعنتي...تو!!
سرجاي قبليش نشست وصورتش و بادستاش پوشوندو دوباره باپاهاش روي زمين ضرب گرفت.
سارا باچشماي پراز اشکش به باباخيره شدوگفت:به خدا ديگه نمي تونم اين وضعيت و تحمل کنم بابا!!شما
بگيد..شمابهم بگيدکه بايد چيکار کنم.
بابا نگاهش واز سارا گرفت ودوخت به يه نقطه نامعلوم ورفت توفکر...
همه ساکت بودن وجز صداي ضربه هاي پاي اشکان روي زمين،صداي ديگه اي شنيده نمي شد.
بعداز چند لحظه باباروبه ساراگفت:يه چيزي مي خوام بگم که نبايد روحرفم نه بياري.
سارا چشماي منتظرش و به بابادوخت.اشکانم دستاش و از جلوي صورتش برداشت وبه باباخيره شد.
بابا نگاهي به هردوشون کرد. ادامه داد:
- من مي دونم که شمادوتا چقدر هم ديگه رو دوست داريد واين وضعيت که پيش اومده براي هردوتون غيرقابل
تحمله.پس بايد يه فکري به حال اين مشکلي که پيش اومده بکنيم.من ازيکي از دوستام شنيدم که يه بيمارستاني
توي لندن هست.اونجاخيلي از بيماراي سرطاني رو معالجه کردن وآدماي زيادي روبه زندگشون برگردوندن.پس اگه
اون آدما خوب شدن،ساراهم مي تونه خوب بشه.
سارا نااميد نگاهش وازبابا گرفت وبه زمين دوخت.آروم گفت:نه باباجون...من خوب نميشم.سرطان من خيلي
وخيمه...سرطان خون اونم ازنوع لوسمي...امکان نداره که معالجه بشه...من مطمئنم.
دوباره نگاهش وبه بابادوخت وگفت:تازه ازکجامي خوايم پول بياريم وبراي خوب شدن من هزينه کنيم؟مطمئناً
خرجش خيلي زياده...
بابالبخندي زدوگفت:هرچي که دارم مي فروشم.همه دار وندارم،فداي يه تارموت دخترم.
سارا لبخندي زدوگفت:شما خيلي لطف داري بابا جون ولي اين همه هزينه کردن تهش هيچي نيست.چه توي
بيمارستاناي اينجا وچه اونجا!! من خوب نميشم.
اشکان به جاي بابا جواب داد:
- چرا خوب نميشي؟!سارا توچرا انقدر نااميدي؟!!
- به چي اميد داشته باشم وقتي مطمئنم که حالم خوب نميشه؟!
باباگفت:قراربود روي حرفم نه نياري.ماميريم.همه باهم.
وازجاش بلندشدوبدون اينکه به کسي فرصت مخالفت کردن بده،باقدماي محکم واستواربه اتاقش رفت.
*********
اون شب وقتي اشکان ساراروبرده بودتابرسونتش مامان صدام کردوازم خواست به آشپزخونه برم.باخودم گفتم
البدمي خوادبهم بگه اين ظرفاروبشوريافالن سيب زميني وپوست بِکَن...به آشپزخونه رفتم...
مامان بايه مالقه توي دستش روبروي گازوايساده بودوبه يه نقطه مبهم زل زده بود!!الهي قربون مامانم برم...حتماداره
به ساراواشکان فکرميکنه... برق اشک وتوچشماي قشنگش ديدم.ديگه نتونستم طاقت بيارم واشک مامانم وببينم...به
ستمش رفتم وازپشت بغلش کردم...لبخندي زدم ومهربون گفتم:مامان جونم چي شده؟!چرا الکي چشماي خوشگلت
واشکي مي کني مامان خانومي!!؟!
دستي به چشماش کشيدوبه سمتم برگشت...لبخندتلخي زدوگفت:چيزي نيست عزيزم...)به صندلي ميزناهارخوري
اشاره کردوادامه داد:(ميشه بشيني؟!مي خوام راجع به يه موضوع مهم باهات حرف بزنم.
موضوع مهم؟!!!مامان مي خواد درمورديه موضوع مهم بامن حرف بزنه؟!چه موضوعي؟!!!
باتعجب بهش خيره شدم وگفتم: چيزي شده!؟
سري به عالمت نه تکون داد...به سمت صندلي رفتم ونشستم.اونم اومدروي صندلي کنارم نشست...دستش وگذاشت
روي دستم وشروع کردبه نوازش کردن انگشتام!چشماش دوباره پراشک شد...باحسرت به چشمام خيره شده بود.
يعني چي شده؟!!چراهيچي بهم نميگه؟!!چرااشک توچشماش جمع شده؟!
داشتم ازنگراني سکته مي کردم...روبه مامان گفتم:نمي خواي بگي چي شده؟!!دارم ازنگراني ميميرم مامان...
بايه صداي پربغض گفت:رهاقبل ازحرفام مي خوام يه قول ازت بگيرم...
بالحني که نگراني توش موج ميزد،پرسيدم:چه قولي؟!
- اينکه روحرفم نه نياري...
يعني مامان چي مي خوادبهم بگه؟!!چرا داره ازم قول ميگيره؟!
سري تکون دادم وگفتم:باشه قول ميدم روحرفت نه نيارم مامان...فقط توروخدابگوچي شده!!مردم ازنگراني.
نفس عميقي کشيدوگفت:رهاعزيزم...من توروخيلي دوس دارم!!خيلي بيشترازخيلي...اگه يه روز نبينمت دل تنگت
ميشم...منم مثل هرمادري عاشق بچه هامم...قربونت برم عزيزم...
واشکش جاري شد...آروم آروم گريه اش شدت گرفت...به هق هق افتاد...زار زارگريه مي کرد...من وتوآغوشش
کشيدوبوسيدم...گريه مي کردومدام قربون صدقه ام مي رفت!!
مامان چرااينجوري ميکنه؟!!آخه مگه چي شده که اينجوري بغلم کرده وبوسم مي کنه؟!!
ديدن اشکش باعث شدتابغض کنم...
مامان خودش وازآغوشم بيرون کشيدوباچشماي خيس ازاشکش زل زدتوچشمام...بي اختياراشک ازچشماش جاري
مي شد...درحاليکه لباش مي لرزيد،آروم گفت:من چجوري مي تونم توروتنهابذارم وبرم؟!
چي؟!!مامان چي داره ميگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خيلي بدبود...به چشمام خيره شده بودواشک مي ريخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچي شده!!توروبه خدابگو...چرامي خواي من وتنهابذاري؟!کجامي خواي بري؟؟؟
نفس عميقي کشيدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحني که غم توش موج مي زدگفت:رهاعزيزم...تو...تونمي
توني بامابياي لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!يعني چي؟؟!!براي چي نمي تونم باهاشون برم؟؟تنهايي اينجابمونم که چي بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چي داري ميگي؟واسه چي من نمي تونم باهاتون بيام؟!
- قربونت برم عزيزم...اومدن توهيچ چيزي پشتش نداره جزاينکه اعصابت وداغون مي کنه...جزاينکه حالت وبدمي
کنه...اگه توبامابياي بايدشاهدزجرکشيدن ساراباشي...بايدغصه خوردن اشکان وببيني ودم نزني!!مي فهمي چي
ميگم؟!من توروبهترازخودت مي شناسم عزيزدلم...مي دونم ديدن طاقت ناراحتي اشکان ونداري...مي
شناسمت.خودم بزرگت کردم...مي دونم نمي توني حال بداشکان وببيني...توجونت به جون داداشت بسته
اس...چجوري مي توني غم وغصه اش وببيني ودم نزني؟!هان؟!اگه زجرکشيدنش وببيني داغون ميشي!!
درحاليکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:يعني چي مامان؟!!ميگي تواين شرايط سخت تنهاتون بذارم؟!من
اشکان ودوس دارم...خيليم دوسش دارم...ازديدن ناراحتيش داغون ميشم ولي...ولي آخه چجوري مي تونم تنهايي
وبدون شمااينجازندگي کنم؟!من...من باشماميام،هرجايي که برين!!
مامان لبخندتلخي زدوگفت:درکت مي کنم قربونت برم ولي توروبه خداتوام من ودرک کن!!سرطان سارا ازيه طرف
داره داغونم ميکنه وناراحتي اشکان ازيه طرف ديگه...اگه توام بامابياي...اگه عذاب کشيدن داداشت وببيني توام
زجرميکشي!!طاقت زجرکشيدن تويکي وديگه ندارم!!به خداتاب ندارم...اذيتم نکن رها!!مي دوني که چقدحالم
بده...حالم وازاين بدترنکن...
اشکم جاري شد...آخه من چجوري بدون خونواده ام زندگي کنم؟!چجوري دوريشون وتحمل کنم؟!اصالکجابمونم
وقتي بابااينا اين خونه وچيزاي ديگه رومي فروشن وميرن؟!
باچشماي خيس به مامانم زل زدم وگفتم:من نمي تونم بدون شمازندگي کنم...چجوري ازخونواده اي دوربمونم که
ازته قلبم عاشقشونم؟!هان؟!درکم کن مامان نمي تونم!!حاضرم باهاتون بيام وسختي بکشم ولي...ولي ازم نخواين که
دوريتون وتحمل کنم!!!
- مگه قرانبودروي حرفم نه نياري؟!!به خاطرخودت ميگم...قربونت بشم دخترگلم،اکه توبامابياي هيچ فايده اي
نداره.فقط وفقط حال خودت بدترميشه وداغون ميشي!!من نمي تونم زجرکشيدن توروبينم!!بي انصاف نباش رها...فقط
به خودت فکرنکن...
اشک چشمام وکنارزدم وگفتم:بي انصاف نيستم مامان ولي باورکنين دوري ازشما واسم سخته...
- مي دونم عزيزم ولي اگه بامابياي بيشترسختي ميکشي...اگه اينجابموني داغون شدن داداشت ونمي بيني...شيمي
دارماني شدن سارارونمي بيني...گريه هاي من نمي بيني...غم وغصه روتوچشماي بابات نمي بيني...مي فهمي چي مي
گم رها؟!!اگه توبامابياي فقط وفقط زجرميکشي...ماکه براي خوش گذروني نميريم! قراره روزاي سختي وتوغربت
داشته باشيم...من نمي خوام دخترم سختي بکشه...اگه اينجابموني ازهرلحاظ واست بهتره.هم شرايط روحيت
بهترميشه وهم مي توني درست وبخوني وليسانست وبگيري...
وسط حرفش پريدم:
- مي فهمي چي ميگي مامان؟!گورباباي درس ودانشگاه وکوفت وزهرمار...من نخوام ليسانس بگيرم بايدکي
وببينم؟!شمابرام مهمين مامان...من نمي خوام خونواده ام وفداي درسم کنم...تازه مگه قرارنيس همه چي وبفروشين
وبرين؟!خب اگه اين خونه روبفروشين من کجابايدبمونم؟!!!
باچشماي پرازاشکش بهم خيره شدومهربون گفت:فکراونجاشم کردم...باخاله ات حرف مي زنم تابري پيش اونا...
محکم وقاطع گفتم:نه!!من نميرم خونه خاله!
دوست ندارم برم پيش خاله اينا...خوشم نمياد سربار کسي باشم.نه اين که از خاله اينا خوشم نيادا!!نه...اتفاقاخيليم
دوسش دارم.فقط نمي خوام برم بايه سري آدم زندگي کنم وسربارشون بشم.
مامان اخمي کردوگفت:يعني چي؟پس مي خواي کجابموني؟!
دستش وگرفتم توي دستام وبه چشماش خيره شدم...آروم گفتم:من مي خوام باشمابيام مامان...هرجاکه برين منم
باهاتون ميام!!مامان من بدون شمااينجانمي مونم...
پربغض گفت:مگه بهم قول ندادي روي حرفم نه نياري؟!!
اشک توچشمام حلقه زده بود...راست مي گفت.من بهش قول دادم که روحرفش نه نيارم ولي...ولي آخه چجوري مي
تونم تنهايي اينجابمونم؟!چجوري دوريشون وتحمل کنم؟!چجوري تواين شراطي سخت تنهاشون بذارم؟!من عاشق
تک تک اعضاي اين خونواده ام...جونم به جونشون بسته اس...نمي تونم تنهاشون بذارم...اونم توهمچين
شرايطي!!نمي تونم...
اشک ازچشمام جاري شد...باصدايي که ناراحتي وغم توش موج مي زد،گفتم:مامان من عاشقش توام...عاشق
بابا...اشکان...سارا!!چجوري تنهاتون بذارم وختي دلم پيش شماس؟!من نمي تونم بدون شمازندگي کنم...اذيتم نکن
مامان...بذارمنم باهاتون بيام...همه سختياروبه جون مي خرم ولي توروبه خدامن وتنهانذار!!
اشک صورتم وخيس کرده بود...مامان من وتوآغوشش کشيد...شونه هاش مي لرزيدن...داشت گريه مي
کرد.بادستش سرم ونوازش کرد...ناراحت گفت:مامان قربون اون دلت بشه که انقدمهربونه...فکرمي کني واسم
آسونه که جيگرگوشه ام وبذارم اينجاوبرم؟!نه...آسون نيس...اصالآسون نيس!!ولي قربون اون اشکات بشم،اينجوري
واست بهتره...اينجوري واسه منم بهتره...نمي تونم...به خداتاب ندارم زجرکشيدن تنهادخترم وببينم ودم نزنم!!جون
مامان نگونه...نه نيار روحرفم عزيزدلم...
به هق هق افتاده بودم...محکم تربغلش کردم واشک ريختم...خدايا من نمي تونم...نمي تونم اين خونواده
روتنهابذارم...دلم واسه آغوش مامانم تنگ ميشه...واسه مهربونياي بابا...واسه شيطونياي اشکان..واسه لبخنداي
سارا...دلم واسه همشون تنگ ميشه...من بدون اونانمي تونم زندگي کنم...دلم مي خواست محکم بگم نه وخودم
وخالص کنم ولي نتونستم...دلم نميومد مامانم وبيشترازاين برنجونم...مامان حالش بده...نمي خوام حالش
وبدترکنم...تک تک حرفاش وقبول دارم...اونم مادره و به فکربچه هاشه...مي دونم...ولي آخه چجوري دوريشون
وتحمل کنم؟!خداياتوبهم بگوچيکارکنم؟!!!چرا مامانم بايدهمچين چيزي وازم بخواد؟چرابايدازم قول بگيره که براي
يه مدت طوالني ازشون دورباشم؟مي دونم به خاطرخودمه ولي من طاقت تنهايي ندارم!!
**********
باقدماي آروم وآهسته هال خونه جديدو متر مي کردم...يه آپارتمان کوچيک...نقلي ودنج...
57 متري بيشتر نبود...ولي همينشم واسه من زياديه...يه نفرکه بيشترنيستم...
يه هال کوچيک که يه فرش 73 متري پارکتش وپوشونده بودو قسمتي ازپارکت هاهم خالي مونده بودن...يه راهرو
که وقتي ورادش مي شديد،وسطش دستشويي بود...به تهش که مي رسيديد دوتااتاق خواب داشت...که تويکيش
حموم بود و تخت بابا اينارو اونجاگذاشته بوديم واون يکيم شده بودانباري...همه وسايل خونه قبليمون وآورده
بوديم...منتهي چون اينجاکوچيک بود بعضيارو با بدبختي تواتاق خواب چِپونده بوديم ودرشم بسته بوديم...يعني
درواقع اين اتاق خوابه فقط وفقط انباري بود.
يه آشپزخونه فسقليم توضلع شمالي هال بود...
درکل ازسرمم زياديه!!!والا...
بعداز اون شب مامان با باباحرف زد...بابااولش قبول نکردولي بعدازاصراراي مکررمامان باالخره رضايت داد...اشکان
وقتي فهميدمامان ازم خواسته نيام خيلي ناراحت شد...ناراحتيش عذابم ميداد....کلي باهاش حرف زدم و واسش
مسخره بازي درآوردم تايه لبخندروي لبش نشست...پرازبغض بودم،پرازاشک نريخته،پرازغم وغصه ولي اشکم
درنميومد...انگارچشمه اشکم خشک شده بود!!هنوزم راضي نشده بودم که بمونم ولي همه چيزدست به دست هم
داده بودتامن بامامان اينانرم...رضايت بابا،استقبال خاله اززندگي کردن من بااونا...دلم نمي خواست برم ولي نمي
تونستم روي حرف مامان نه بيارم...دلم نمي خواست بيشترازاين داغونش کنم!!
باالخره باباومامان تصميم گرفتن که من برم خونه خاله ايناولي من مخالفت کردم!!دلم نمي خواست سربارکسي
باشم...خاله روخيلي دوس داشتم وعاشق خونواده اش بودم ولي ترجيح مي دادم روپاي خودم وايسم...به باباگفتم که
واسم يه خونه حدابگيره تاتنهايي توش زندگي کنم ولي قبول نکرد...بامامانم حرف زدم ولي فايده اي
نداشت!!درنهايت به اشکان متوسل شدم وداليلم وبراش توضيح دادم...بهش گفتم که توخونه خاله اينااحساس راحتي
نمي کنم،گفتم که خونواده خاله رودوس دارم ولي نمي خوام سربارشون بشم وبهشون زحمت بدم...خالصه اشکان
وراضي کردم واونم بامامان ايناحرف زد...باالخره باپادرميوني اشکان،مامان وبابارضايت دادن تامن يه خونه جديد
بگيرم وتوش زندگي کنم ولي به شرط وشروطي!!
بابايه رفيق داشت که مثل خودش توکارفرش بود...آقاي محتشم...ازرفيقاي قديمي بابابود...خداروشکرشانس خرکي
من بالخره يه جاجواب داد...اين آقاي محتشم يه زمين داشت که توش يه ساختمون 7 طبقه مي سازه...تويکي
ازواحداخودش ميشينه وبقيه روميده اجاره...مثل اينکه يکي ازمستاجراش خونه خريده بودومي خواست اثاث کشي
کنه...باباهم وقتي اين قضيه رومي فهمه،موضوع خارج رفتن خودشون وتنهايي من وبه آقاي محتشم ميگه...محتشمم
به دليل رفاقتي که با باباداشته،قبول ميکنه که من بيام وتواون واحدخالي زندگي کنم...
خونه خودمحتشم دقيقا توهمين طبقه خونه االن منه!! باباخيلي نگران من بود...مي گفت که يه دخترتنهاامنيت نداره
وبايديه کسي باشه تامراقبم باشه...آقاي محتشمم گفت که مثل دخترخودش مراقبمه!!راستم مي گفت...همين امروز
که اولين روزه اومدم اينجا،زنش کلي تحويلم گرفت و واسم غذاآورد...خودشم ازم خواست که هرمشکلي داشتم
بهش بگم...مردخيلي خوبيه...
چندروز قبل رفتن بابااينا،خودشون اومدن واثاثارو آوردن اينجا...خونه روهم فروختن...بابا يه مغازه فرش فروشي
داشت،اونم فروخت...هرچي داشتن ونداشتن ودالر کردن وباخودشون بردن...
به جزوسايل خونه که االن اينجاس!!بابا گفت که هروقت به پول نياز داشتم بهش خبربدم تاهرچقدکه مي خوام بهم
بده ولي من مي دونم که اونا چقدر خودشون به پول محتاجن پس بايد سعي کنم کمترين خرج رو براشون داشته
باشم تا اذيت نشن...
همين ديروز بودکه رفتن ولي انگار صدسال ازنبودنشون مي گذره...
ديروز توفرودگاه جلوشون فقط لبخندزدم ومسخره بازي درآوردم...وقتي اشکان بغلم کرد ديگه نتونستم طاقت
بيارم وبغضي که توي گلوم بودسربازکرد...تموم اشکايي که توي اين مدت نريخته بودم ازچشمام جاري شدو روي
گونه هام راه گرفت... اشکانم چشماش اشکي بود...بابا...مامان...سارا...همه گريه مي کردن...
باکلي بدبختي جلوي خودم وگرفتم تاديگه گريه نکنم...نمي خواستم حاالکه دارن ميرن باگريه واشک برن...اشکام
وپاک کردم ولبخندزدم...تاآخرش لبخندزدم...وقتي که مطمئن شدم سوار هواپيماشون شدن،به سمت پنجره
سرتاسري فرودگاه رفتم وزل زدم به هواپيما...چشمام پراز اشک شد...هواپيما روي زمين حرکت کرد...اشکم جاري
شد...بلند شد...اشک صورتم وخيس کرد...اوج گرفت...به هق هق افتادم...دور شد...دور...خيلي دور...انقدر نگاهش
کردم تاشديه نقطه کوچيک وبعدمحو شد...
باقدماي کوتاه وآروم به سمت آشپزخونه رفتم...رفتم سمت يخچال وچشمم خورد به عکس دسته جمعيمون...زل
زدم بهش...خيره خيره نگاهش مي کردم...
يادمه اين عکس وتابستون همين امسال گرفته بوديم...يه روز همين جوري اشکان گفت:
- بشينيد حاالکه خانومم به جمع خونواده امون پيوسته يه عکس دسته جمعي بگيريم.
ماهم قبول کرديم...مامان وبابا روي مبل نشستن...سارا واشکان پشت اونا وايسادن...منم وسطشون وايسادم...اشکان
زبونش وبيرون آورد ومنم واسه اون و سارا شاخ گذاشتم...بعدازگرفتن عکس...باديدنش انقدخنديديم که
حدنداشت...
نگاهم افتادبه اشکان...باديدن قيافه اش تواون حالت لبخندي روي لبم نشست...ولي نمي دونم يه دفعه اي چي شدکه
چهره اشکان و وقتي ديروز توفرودگاه بوديم به يادآوردم...
توذهنم باچهره توي عکس مقايسه اش کددم...چقد غمگين بود...چقدناراحت بود...چقد داغون بود...چشمام از اشک
پرشد...دست بردم وعکس وکه بايه آهنربا به دريخچال چسبيده بود،کندم...به سمت لبم بردمش
وبوسيدمش...گذاشتمش روي سينه ام...چشمام و بستم...نفس عميق کشيدم...اشکم جاري شد...به دريخچال تکيه
دادم وآروم آروم سُرخوردم واومدم پايين...اشک صورتم خيس کرد...عکس وبيشتربه خودم فشار دادم...به هق هق
افتادم...باچشماي بسته فقط گريه مي کردم...انقد گريه کردم که نفهميدم کي وچجوري،جلوي يخچال وباعکسي که
درآغوشش گرفته بودم،خوابم برد...
**********
يه هفته اي ازاومدنم به خونه جديد مي گذشت...محتشم خيلي بهم مي رسيدو زنشم هي زرت زرت واسم
غذامياورد.منم تاجايي که مي تونستم مي خوردم وخودم وخفه مي کردم!خيلي بهم لطف داشتن وکلي خجالتم داده
بودن...هرروزبا بابااينا حرف مي زدم وازحالشون باخبربودم...ظاهراً که همشون خوب بودن وساراهم تازه درمانش
وشروع کرده بود...بابااينايه خونه نقلي وکوچيک توي لندن خريده بودن وتوش زندگي مي کردن...بقيه پوالروهم
نگه داشته بودن براي درمان سارا.
امروز دوشنبه اس ومن سوار برماشين اشکان،دارم ازدانشگاه برمي گردم...قربون خودم برم رانندگيمم مثل خودم
شيش مي زنه!!
هيجده ساله که شدم به اصرار اشکان گواهينامه گرفتم...چندبارم نشستم پشت ماشين اشکان ولي يه بار زدم به يه
تيربرق،داشتم سکته مي کردم...ازاون به بعدشدکه ديگه حتي تا يه فرسخي رانندگيم نرفتم...االنم اگه مجبورنبودم
رانندگي نمي کردم...قبال ارغوان من ومي برد ومياورد ولي قربونش برم اونم االن سرش بااميرجونش گرمه و وقت
نميکنه حتي به من يه زنگ بزنه!!!ناکس ونيگا...حاالخوبه شوور نکرده ها!!!همش يه بي اف چلغوز داره...
به چراغ قرمز رسيدم وترمز کردم...داشتم توذهنم گندايي که امروز بااين ماشين زدم ومرور مي کردم...اول صبح که
باکلي بدبختي ماشين وازپارکينگ درآوردم وتازه چندبارم گل گيرش گير کردبه ديوار وستون وغيره...بعدم که
قربون خودم برم باکلي بدبختي توپارکينگ دانشگاه پارک کردم...دانشگاه که تموم شد داشتم ماشين ومياوردم
بيرون که خوردم به يه پرايده...خداروشکر راننده اش نبود.پياده شدم نگاهش کردم...يه ذره قيافه چراغش
چلغوزشده بود فقط همين!!ماشين خودمم چراغش شکست چون حوصله نداشتم که صبرکنم يارو بياد وبعدم گيس و
گيس کشي بشه،گازش وگرفتم وراهي خونه شدم...بعله!!!همچين آدم خبيثي هستم من!!
باصداي بوق ماشينا فهميدم که بايد راه بيفتم!!!آخه چراغ سبز شده بود...دوباره راه افتادم...
فقط خداکنه ديگه بااين ماشين بيچاره شاهکار درست نکنم چون امروز به اندازه کافي گند زدم.
سرعتم حدود 80 تا بود...درسته خيليم زياد نبود ولي واسه من که تازه رانندگي مي کردم،ته سرعت محسوب مي
شد.
ديگه تقريبا رسيده بودم به نزديکاي خونه که صداي قاروقور شکمم دراومد...يه نگاه به ساعت کردم...شيشه...من
امروز خيلي خسته ام...تازه وقت زياديم واسه غذادرست کردن ندارم...ازهمه مهمتر من اصالبلد نيستم غذا درست
کنم!!!
زيرلبي به خودم فحش مي دادم:
- خاک عالم توسرم کنن...خودم سنگ قبرخودم وبشورم...هي ميگي چرا شوور ندارم!! آخه دختره رواني توکه کوفتم
بلد نيستي درست کني،چجوري مي خواي ازپَسِ شکم يه مرد خيکي بربياي؟!32 سالمه خير سرم...اون وخ يه غذا
بلدنيستم درست کنم...
خالصه بعداز کلي فحش وفحش کاري باخودم،ماشين وجلوي يه پيتزا فروشي پارک کردم ورفتم تو.يه پيتزا مخلوط
ونوشابه گرفتم وزدم بيرون.
سوار ماشين شدم ودوباره به راه افتادم. دوتا چهارراه وکه رد مي کردم مي رسيدم به خونه.
رسيدم سرچهار راه اول...اَه!!!دوباره چراغ قرمز...مرده شوراين چراغارو ببرن!!
چون حوصله نداشتم وبوي پيتزاهم توي ماشين پيچيده بودومن وگشنه ترمي کرد،چراغ قرمزورد کردم!! آخه يکي
نيس بهم بگه بذار يه روز از رانندگي کردنت بگذره بعد چراغ قرمز رد کن!!!
لبخند پيروز مندانه اي زدم که تونستم بااين سابقه کمم تورانندگي،چراغ قرمز رد کنم که يهو...
چشمتون روز بد نبينه خوردم به يه چيزي!!!چنان باکله رفتم توشيشه که اگه کمربندنبسته بودم االن زنده نبودم
وشمام درحال خوندن سرگذشتم نبوديد!!
باترس آب دهنم وقورت دادم وکمربندم وباز کردم.ازماشين پياده شدم...مثل اينکه اين دفعه ديگه برعکس اون
پرايده که تودانشگاه بهش زدم،راهي براي فرار ندارم.
در ماشين وبستم وباقدماي آهسته ولرزون به سمت ماشيني که بهش زده بودم رفتم...
ازاونجايي که من اسم ماشينارو بلد نيستم ونمي شناسمشون،فقط بانگاه کردن به ماشينه فهميدم که کارم ساخته
است...المصب خيلي خفنه...الستيکاي توپ...چراغاي باکلاس که به لطف من داغون شده ان...شيشه هاي
دودي...رنگ مشکي متاليک!!!
خاک عالم توسرم کنن!!!حاال واجب بودکه چراغ قرمزو رد کنم عايا؟!تورو خدا چراغاش ونيگاه کن...شکسته...اگه
من کل هيکلمم بفروشم پول چراغاي اين نميشه!!!ديگه اصال ماشين خودم برام مهم نبود،فقط داشتم ازترس مي
لرزيدم که يارو نزنه شَل وپَلَم کنه!!
هرچي تالش وتقال کردم که بفهمم راننده زنه يامرد نتونستم...المصب از پشت اون شيشه هاي دودي هيچي معلوم
نبود...
يهو درماشين بازشد...ازترس چشمام وبستم!!!تودلم خداخدا مي کردم که راننده اش يه آدم باشخصيت ومتمدن باشه
تاباگفتگوي مسالمت آميز مشکالتمون وحل کنيم!!
تصميم گرفتم قبل ازاينکه يارو دادوبيداد کنه وآبروم وببره ومردم دورمون جمع بشن،خودم دست به کاربشم وازش
معذرت بخوام.باچشماي بسته وصدايي که ازته چاه ميومد،گفتم:
- من واقعا معذرت مي خوام...ببخشيد...نمي خواستم اين جوري بشه...باورکنيدعجله داشتم...من يه دانشجوي
بدبختِ بي چاره ام!!تورو خدا من وببخشيد...تازه رانندگي وشروع کردم...هيچ دلم نمي خواست که ماشين
شمااينجوري بشه...باور کنيد پشيمونم...من واقعا عذر مي خوام...من...
- حاالچرا چشمات وبستي؟!
ايش!!! اين چرا انقد بي ادبه؟!من کلي ادب به خرج دادم هي بهش گفتم شما...چرا اين از ضمير سوم شخص مفرد
استفاده مي کنه؟!اصال چرا وسط حرفم مي پَره؟!!همينه ديگه ميگن پولدارا بي ادبن!!!بچه پررو.
ولي خدايي صداش چقدآشنابود!!!يعني من اين يارو رو جاي ديگه ديدم؟!ديگه بدتر...نکنه همون پهلوون پنبه اي
باشه که زده بودبه ماشين ارغوان؟!!!يا قمربني هاشم!!! من دست تنهاچجوري ازپس اين غول بي شاخ ودم
بربيام؟!!فکر کنم بخواد هرچي دق ودلي ازامير ورادوين داره سرمن خالي کنه!!
باترس ولرز چشمام وبازکردم ونگاهم گره خورد به يه جفت چشم عسلي!!!
اَه!!!!تو روحت رادي خره...ترسوندي من و...حاالفکر کردم کي هستي...نگو گودزيالي خودموني!!!
لبخندشيطوني بهم زدوگفت:به به...خانوم رهاشايان...ماشين خريدين به سالمتي؟!
اخمي کردم وپشت چشمي براش نازک کردم.گفتم:اوال که به تومربوط نيس...دوماکه توکه ماشينت اين شکلي
نبود،اين ماشين کيه؟!
اونم اخم کردوگفت:اوالکه به تومربوط نيس...دوماکه توخجالت نمي کشي چراغ قرمز و رد کردي،اومدي زدي به اين
ماشين نازنين،اون وخ دو قُرت ونميتم باقيه؟!
- زدم که زدم!!! اصال خوب کردم که زدم...
خدايي من چقد پرروئما!!! تاهمين چند دقيقه پيش داشتم خودم وخيس مي کردم...حاالکه فهميدم راننده رادوينه
دارم قورتش ميدم!!!
رادوين چشم غره اي بهم رفت وعصبي گفت:اِ؟!کجاي دنيا رسمه که يکي بزنه به ماشين اون يکي بعد زبونش انقد
دراز باشه؟!نکنه يادت رفته که تاهمين چند ديقه پيش به پام افتاده بودي والتماس مي کردي؟!!حاالچي شدکه يهو
شير شدي؟!
شونه اي باال انداختم ودرحاليکه به سمت ماشينم مي رفتم،بي خيال گفتم:نه.يادم نرفته!! من قبل اينکه قيافه عين
گودزيالت وببينم فکر مي کردم که يکي ديگه هستي ولي حاالکه تويي واينم ماشين خودته...
به ماشين رسيده بودم...درش وبازکردم وبه سمت رادوين چرخيدم...پوزخندي زدم وحرفم وادامه دادم:به درک!!!
سوار ماشين شدم ودرو بستم.بانهايت سرعتي که درتوانم بود،استارت زدم وراه افتادم.
ازآينه جلو رادوين و ديدم که به ماشين من خيره شده بود...ازتوي آينه يه زبون واسش درآوردم که باعث شد اخم
غليظي روي پيشونيش بشينه...سرعتم وزياد کردم وازش فاصله گرفتم.
اونم سوار ماشينش شدو راه افتاد...داشت دنبالم ميومد!!!
وا!!! پسره رواني...حاالدوتا چرا غ بود ديگه ببين چجوري داره دنبالم مي کنه!!
باسرعت به سمتم ميومد...چيزي نمونده بودکه بهم برسه...اين باعث شدتاسرعتم وبيشترکنم...پام وگذاشتم روي
پدال گاز وفشارش دادم...
توخيابون باسرعت 130 تامي رفتم!!!رادوينم باسرعت پشتم ميومد.
فقط تودلم خداخدا مي کردم که به يه ماشين ديگه نخورم!! ازاين ضرب المثلم مي ترسيدم که ميگه" تا2 نشه باز
نشه."
ايشاا... که دفعه سومي وجود نداره!!!
ازتوآينه نگاهي به رادوين انداختم که هنوزم پشت سرم ميومد!!
نکنه مي خواد دنبالم بياد،بعدم يه جاگيرم بندازه وخفتم کنه وهرچي دارم وندارم باخودش ببره؟!
برو بابا!!!رادوين بااين همه پولي که داره چه نيازي به داروندار توداره؟!اينم حرفيه...ولي آخه واسه چي دنبالم مياد؟!
دوباره به آينه نگاه کردم...هنوزم داره دنبالم مياد...لعنتي!!!
يهو يه فکري به سرم زد...نگاهي به کوچه فرعي کردم که کمي باهام فاصله داشت...باسرعت وارد کوچه
شدم...تاتهش رفتم و رسيدم به کوچه خودمون!!
ايول به رانندگي خودم!!!هيچي نشده فرعي شناس شدم...روز اول اشکان ازاين فرعيه اومده بود...واسه همينم من ياد
گرفتم!!
به آينه نگاهي انداختم...خبري ازرادوين نبود!!
لبخندپيروزمندانه اي زدم وباذوق گفتم:خيلي کرتيم رهاخانومي!!!
خخخخ!! چه قربون صدقه خودمم ميرم!! پس چي که قربون صدقه خودم ميرم؟!من نرم کي بره؟! شوور ندارم که هي
ازچش وچالم تعريف کنه قرونم بره دورم بگرده...اين وظيفه االن به عهده خودمه!!
به آينه خيره شدم و واسه خودم بوس فرستادم...چشمکي به خودم زدم...
جلوي ساختمون نگه داشتم...هم زمان بامن يه ماشين ديگه هم رسيد جلوي ساختمون!!
نگاهي به ماشينه انداختم...اي بابا!! چرا امروز هرکي به پست من مي خوره ازاون خرپولاس!؟!!
ماشين يارو کُپِ ماشين رادوين بود..همون رنگ...همون شکل!!
باخودم گفتم شايد رادوين باشه ولي خودم به اين نتيجه رسيدم که نمي تونه رادوين باشه...آخه اونجوري که من
بيچاره رو پيچوندم،پروازم مي کرد نمي تونست بااين سرعت خودش وبرسونه در خونه من!! تازه اون ديوونه آدرس
خونه من وازکجا داره!؟!
لبخندي زدم وتودلم بازم قربون صدقه خودم رفتم که انقد باهوشم و واسه خودم تجزيه تحليل مي کنم!!خخخخخ
نگاهي به ماشين يارو کردم...اي بابا!! اينم که خيال راه افتادن نداره...دقيقا نزديک ماشين من بود ونمي تونستم
حرکت کنم...اگه راه مي افتاد مي رفت توساختمون منم مي رفتم خبرمرگم!!چه همسايه هاي بي شعوري پيدا ميشنا!!!
اينجا وايسادي چه غلطي مي کني چلغوز برو توديگه!!!ببين هيچي نشده باهمسايه هام مشکل دارم!!!هم خاک
توسرمن هم خاک توسراين ديوونه ها.
چندتابوق زدم ولي يارو خم به ابروي مبارک نياوردويه ميلي مترم جابه جانشد.
اخمي کردم وشيشه رو دادم پايين...زل زدم به شيشه دودي ماشينه!! اي بابا...اين ماشينه هم که شيشه اش
دودويه!!!شيشه هاي رادوينم دودي بودا!! چرا همه چيش شبيه ماشين رادوين؟!نکنه واقعا رادوينه؟! نه بابا...رادوين
کجابود!!!
زل زدم به شيشه وگفتم:نمي خوايد تشريف ببريد؟!
يارو باطمئنينه وناز وادا شيشه ماشينش وداد پايين...عينک دودي ش وازروي چشمش برداشت وزل زد به
چشمام...پوزخندزد...باکنايه گفت:نه تورو خدا...اول شمابفرماييد!!
چشمام چيزي وکه مي ديدن باورنمي کردن!! اين...اين رادوينه!؟! اينجاچه غلطي مي کنه؟!نکنه...نکنه...اين همسايه
منه؟! واي نه...خدايا نه...نه!!!
باچشماي گردشده ودهن بازبهش خيره شده بودم...باترس گفتم:تواينجاچيکارمي کني؟!
اخمي کردوگفت:اتفاقاً منم همين سوال وازت داشتم...
اخمي کردم وحق به جانب گفتم:اينجاخونه منه!!
اين وکه گفتم چشماش شدقده دوتاگوجه فرنگي...خيره خيره نگاهم مي کرد!!
باتته پته گفت:اينجا...اينجاخونه...خونه توئه؟!
باتته پته گفتم:نگو...نگوکه...اينجاخونه. .خونه توام هس!!
اخمش و غليظ ترکردونگاهش وازم گرفت...خيره شده به درپارکينگ...چندثانيه توهمون حالت بود.زيرلبي يه
چيزايي باخودش گفت که من نشنيدم.
يهو باعصبانيت داد کشيدوبامشت کوبوند روي فرمون!! دوباره داد زد...عصباني ترازقبل سرش وگذاشت روي فرمون
وساکت شد...
منم نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...به يه نقطه نامعلوم خيره شده بودم...
خدايا چرا رادوين؟!بين اين همه آدم که تواين شهربه اين بزرگي هستن چرا بايد رادوين همسايه من بشه؟!آخه مگه
من چه گناهي کردم که بايد همسايه اين گودزيالباشم؟همون يه روز در هفته کالس تودانشگاهم خيلي واسم زياد
بود...چه برسه به اينکه بخوام هرروز قيافه نحسش وببينم!!!!خدايا...چرا؟!!
نمي دونم چقدگذشت وچه مدت تواون وضعيت بوديم...به هرحال رادوين سکوت وشکست:
- نمي خواي بري تو؟!
نگاهم ودوختم به چشماش ودرحالي که هنوزم توشوک بودم،آروم گفتم:چرا...
استارت زدم...باريموت در پارکينگ وبازکرد وراه افتاد...اول خودش رفت تو وبعد من...
باهزارتا بدبختي ودرحالي که همه حواسم به مصيبتي بودکه سرم اومده بود،پارک کردم...ازماشين پياده شدم
وبعدازقفل کردن در ماشين به سمت آسانسور رفتم.رادوين کنار آسانسور وايساده بود...دکمه روفشارداد...هيچ
کدوممون حال وحوصله ادامه دعواوکل کل ونداشتيم...واسه همينم درسکوت منتظررسيدن آسانسورشديم.
وقتي آسانسور به پارکينگ رسيد،رادوين عين بز درش وبازکرد وخودش رفت تو!!!
اي خاک توسرت کنن!!!هنوزم آدم نشدي...اصال حاليش نيست که خانومامقدمن!!
اخم غليظي بهش کردم وعصبي تراز قبل وارد آسانسورشدم...پوزخندي بهم زدودکمه چهارم و فشار داد...
واي!!!! خدايا نه...اين ديگه چه مصيبتيه داري سرم مياري؟اين ساختمون 7 تاطبقه داره...چرا رادوين بايد دقيقا
توهمون طبقه اي باشه که من توش زندگي مي کنم؟! وايسا ببينم...نکنه...نکنه اين بچه ي آقاي محتشمه؟!نه
بابا...خوبه خودت ميگي محتشم.اين ديوونه فاميليش رستگاره!!چجوري مي تونه بچه محتشم باشه؟! ولي آخه
توهرطبقه که دوتا خونه بيشترنيس...وقتي يکي از خونه ها مال منه واون يکيم مال آقاي محتشم...پس خونه رادوين
کجاس؟؟!اينم گرفته من وها!!!
اخمم وغليظ ترکردم وگفتم:گرفتي من و؟!چرا طبقه چهارم وزدي؟
اخمي کردوگفت:يعني چي؟!خب طبقه چهارم وزدم چون خونه ام طبقه چهارمه...
پوفي کشيدم وکالفه گفتم:باهوش چجوري ميشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقاي محتشم ميادروسرمن
ميشينه؟!
اين وکه گفتم رادوين باناباوري بهم خيره شد...باتته پته گفت:يعني توام طبقه چهارمي؟!
سرم وبه عالمت تاييد تکون دادم...
باعصبانيت دادزد وباپاش محکم کوبيد به گوشه آسانسور...
اُه!!! اين ديوونه چرا همش واسه خالي کردن حرص وعصبانيتش داد مي زنه ومشت ولگدمي پرونه؟!
چشم غره اي بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...
پوزخندي زدم وروم وازش برگردوندم...مثالفکر کرده يه دونه اخم کنه من به خودم مي لرزم ميگم ببخشيدغلط
کردم بهت چشم غره رفتم؟!ايش!!!
باالخره رسيديم به طبقه چهارم...اين بار من جلوتراز رادوين ازآسانسور بيرون اومدم...اونم پشت سرمن
اومدبيرون...
آخرشم من نفهميدم چجوري اينم طبقه چهارمه وقتي به جزمن وخونواده محتشم کس ديگه اي تو اين طبقه نيس!!!
اين رادوين گوربه گور شده کدوم گوري خونه داره؟!
مخم داشت سوت مي کشيد...واقعاپيچيده بود...خدايي حل کردن اين معما بااين روان مخشوش اونم توي اين
موقعيت که دلم مي خواد هرچي دستم مياد وله ولورده کنم کار من نيست!!پس بي خيال فکر کردن شدم.
حتي نيم نگاهيم به رادوين ننداختم...درحاليکه باعصبانيت پام وبه زمين مي کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...
تانصفه هاي راه بيشتر نرفته بودم که رادوين صدام کرد:
- رها...قبل رفتنت بايد يه چيزي وبهت بگم...
کالفه به سمتش برگشتم وباقيافه مچاله اي گفتم:چيه؟!
اخمي کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...بايد بهت بگم که...من...يعني آقاي محتشم...چجوري بگم...يعني...
پوفي کشيدم وکالفه ترازقبل گفتم:: تاکلمه مي خواي زر زر کني نمي خواي بِزايي که انقد زور مي زني!!!! زودتر مثل
آدم بنال حال وحوصله ندارم!!
اين وکه گفتم اخمش غليظ ترشدوباعصبانيت وتندتندگفت:بدبخت شديم رفت!!اين خونه اي که مي بيني)به خونه
محتشم اشاره کردوادامه داد:(خونه دايي منه...منم خيرسرم خواهر زاده اشم يعني خواهرزاده آقاي محتشم.هموني
که رفيق باباي توئه!!هموني که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...)نفس عميقي کشيدوصداش وبردبالا:(دايي
محترم بنده هم طي يه اتفاق خيلي خيلي کاري ومسخره همين ديروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! ديروز
زنگ زدبه من گفت که بيام اينجازندگي کنم که هم به محل کارم نزديک تره وهم مراقب يه دختر خوب ونجيب
وخونواده دار باشم!!!)بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندي زد:(فقط من تواين فکرم که داييم توروباکي اشتباه
گرفته!!!تو يه دختر ديوونه تُخس لجبازاسکلي نه يه دختر خوب ونجيب!!!)ودرحاليکه به سمت در خونه اش مي
رفت،زيرلب غريد:(من چه گناهي کردم که بايد لَه لِه توباشم؟! خدايا آخه من چرا انقدبدبختم؟!
وبه من فرصت حرف زدن ندادوباعصبانيت رفت تو خونه اش وطوري درو به هم کوبيدکه صداش تو کل ساختمون
پيچيد!!
باچشماي گردشده ودهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حاال خونه رادوين محسوب ميشد!!
اين يه فاجعه اس...يه فاجعه خيلي بزرگ!!!خدايا من نمي تونم پيش اين ديوونه زندگي کنم...نمي تونم هروقت
هرمشکلي داشتم به اين بگم...نمي تونم اين وبه عنوان آقاي محتشم قبول کنم!!!قرار بود آقاي محتشم مراقبم باشه
نه اين گودزيال!!! خدايا اين يعني ته شانس...ازاقبال خرکي من دقيقا همون کسي که ازش متنفرم ودلم مي خواد
خرخره اش وبجوئم بايد بشه مراقب من درنبود خونواده ام!!!اين گودزيال بايد بشه مراقب من...همسايه روبرويي
من...رادوين...رادوين رستگار بايد بشه همسايه من!!! گودزيال داره ميشه همسايه من...
باعصبانيت وپرحرص به سمت در خونه رفتم...باهزرتابدبختي درو بازکردم وخودم وانداختم توخونه...
بي حوصله وعصبي کيف وجعبه پيتزارو پرت کردم روي مبل...
همون طورکه به سمت گوشي تلفن مي رفتم،مقنعه ومانتوم ودرآوردم.
بايد مطمئن مي شدم که رادوين و واقعا محتشم فرستاده...مي دونستم دليلي نداره رادوين بهم دروغ گفته باشه ولي
تودلم خداخدا مي کردم همه چي يه شوخي مزخرف بوده باشه واين مصيبت حقيقت نداشته باشه!!هنوزم يه کورسوي
اميدي تودلم بودکه مي گفت شايديه اشتباهي شده که بازنگ زدن به محتشم حل ميشه...
شماره آقاي محتشم وگرفتم ومنتظرموندم...سرپنجمين بوق برداشت:
- بله بفرماييد؟!
- سلام آقاي محتشم.
- سلام...ببشخيدشما؟
- من رهام...دختررفيقتون...آقاي شايان...هموني که...
ديگه نذاشت ادامه بدم وپريدوسط حرفم:
- تويي رهاجان؟!خوبي دخترم؟چيکارميکني؟بهت که سخت نمي گذره؟
اخمي کردم وگفتم:نه همه چي خوبه...
آره جون عمه ات!!چي چي وهمه چي خوبه؟! همه چي بده...خيليم بده!! چرا روت نميشه بهش بگي خواهرزاده
لندهورش وازاينجاببره؟
صداي آقاي محتشم من وبه خودم آورد:
- رادوين وديدي رهاجان؟!
زيرلب غريدم:
- بله!!ديدمشون...
اون کورسوي اميدم بااين حرف محتشم خاموش شدورفت پي کارش!!
خنديدوگفت:پسرمطمئنيه دخترم...اگه دست خودم بود تنهات نميذاشتم ونمي رفتم ولي راستش يه مشکل کاري
پيش اومدکه مجبورشدم نقل مکان کنم...اوضاع شرکتمون به هم ريخته واسه همينم مجبورشدم بيام آلمان واسه
رسيدگي به کارا !!
اوهو!! ايناازدم خونوادگي مهندسن و زرت زرت شرکت ازخودشون بروز ميدن؟!خدابده شانس...ماتوکل فک
فاميلمون يه نفرونداريم که شرکت داشته باشه!!
محتشم ادامه داد:
- خودم باپدرت هماهنگ کردم دخترم...اونم مشکلي بااين قضيه نداره...من معلوم نيس کي برگردم...تواين مدت
که نيستم مي توني به خواهرزاده ام اعتمادکني... رادوين مثل پسرخودمه...نجيبه وسربه زير!! مشکلي داشتي بهش
بگو...اگرم باخودم کار داشتي هرساعتي ازشبانه روز باشه درخدمتم.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد