آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
يهوازخواب پريدم...نمي دونم چقدخوابيده بودم...اصالواسه چي ازخواب پريدم؟!تشنه ام شده بود...دهنم خشک
شده بودوبه شدت احساس تشنگي مي کردم...نگاهي به لبه تخت انداختم وجاي خالي رادوين لرزه به تنم
انداخت...يعني کجارفته؟!نکنه وقتي من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حاالمن چيکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب
مي کردم...
اتاق خيلي تاريک بود...هيچ نوريم ازهال نميومد...معلوم بودکه رادوين همه چراغاروخاموش کرده...براي چي
چراغاروخاموش کردي آخه؟!
باترس ازجام بلندشدم وباقدماي آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کليدبرق درازکردم ولامپ
وروشن کردم...مي ترسيدم تواين تاريکي برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدماي کوتاه وآهسته،درحاليکه باچشمام
دور و برم ونگاه مي کردم تاکسي نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت يخچال
رفتم...ديگه برق اينجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورميومد...دريخچال وبازکردم وبطري آب وبيرون
آوردم...دريخچال و وبستم وازتوي جاظرفي يه ليوان آوردم وتوش آب ريختم...ليوان آب وبه سمت دهنم بردم...يه
قلوپ بيشترنخورده بودم که يهو يه صدايي ازپشت سرم شنيدم:
- اينجاچيکارمي کني؟!
باشنيدن صدا،اومدم يه هه بگم که يهو آب پريدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالا الکي سرفه نکن کي بکن...توهمون حين
داشتم به اين فکرمي کردم که کي من وصداکرده!!!رادوين که رفت...کس ديگه ايم توخونه ام نبود...پس اين کيه که
بهم گفت اينجاچيکارمي کنم؟!!نکنه خواهرجني ودارودسته اشن واومدن کارم ويه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک مي شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخيدم ودهنم وبازکردم تاجيغ بزنم که باديدن قيافه
رادوين که دستش گذاشته بودروي لبش که يعني ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...اين اينجاچيکارمي
کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه مي کردم...رادوين چندباري پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه مي
شدم...به زور رادوين چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبياد...بالاخره حالم بهترشد...دستي به چشمام کشيدم
واشکام وپاک کردم...اخمي کردم وعصبي گفتم:تواينجاچه غلطي مي کني؟!!
اخمي روي پيشونيش نشست وعصبي ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصالخودت اينجاچه غلطي مي کني؟!
باچشم به ليوان توي دستم اشاره کردم وگفتم:خيرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره اي بهم رفت وبطري آب وازدستم کشيد...به سمت دهنش بردتابابطري آب بخوره که جيغ بنفشي کشيدم
وگفتم:نه.بابطري نخور...
بطري آب وپايين آوردوباتعجب زل زدبهم...ليوان توي دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بياتواين بخور...
اخم غليظي کردوبادستش ليوان وپس زد...گفت:اين سوسول بازياچيه؟!من مي خوام بابطري آب بخورم...اونجوري
بهم نمي چسبه...
عصبي گفتم:نمي چسبه که نمي چسبه...اصالصدسال سياه مي خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسي حق نداره آب
وبابطري سربکشه!!!
ازدهني آدمابدم نميومدولي وقتي ليوان هست چه معني داره که آدم بابطري آب بخوره؟!
بطري آب ودستم دادودرحاليکه ازآشپزخونه خارج مي شد،گفت:باشه...پس من ميرم خونه خودم...شب بخير...خوب
بخوابي!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبي گفت:ولم کن مي خوام برم...
لبخندمصنوعي زدم وگفتم:کجامي خواي بري؟!همين جابمون...)بطري آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادم:(بيااينم
بگيرسربکش...اصالهرچي ودوس داري سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشيطوني زدوبطري وازم گرفت...به لبش نزديکش کردوشيطون گفت:بايد فکرکنم...
ايش!!!واسه من طاقچه بالاهم ميذاره پسره چلغوز!!!
آب ويه نفس دادباال!!!البته چون اين دفعه توبطري آب مي خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزالييه براي
خودش...من موندم چجوري اين همه آب ومي خوره،اونم يه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطري وانداخت توبغلم وشيطون گفت:من براي موندنم شرط دارم!!
دلم مي خواست همون بطري توي دستم وبکنم توحلقش!!بي شعور فهميده من براي موندش حاضرم هرکاري
بکنم هي هي واسه من شرط ميذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمي کشيدم ولي مجبورم که هرچي ميگه
قبول کنم...
پوفي کشيدم وگفتم:شرطت چيه؟!
لبخندشيطوني روي لبش نشست وگفت:بايدبذاري بيام کنارتوروي تخت بخوابم.
جانم؟!!چي فرمودن ايشون الان؟!!!اين گودزيلا بيادبامن روي يه تخت بخوابه؟!صدسال سياه...گفتم هرچي بگه قبول
مي کنم ولي خداييش اين يکي وديگه نيستم... بيادبامن روي تخت بخوابه که بعدکاراي خاک توسري بکنه؟!!حاضرم
تاخودصبح 1000 بارازترس بميرم وزنده بشم ولي بارادي گودزيال روي يه تخت نخوابم!!!
اخم غليظي کردم وگفتم:که چي بشه اون وخ؟!
دستي به گردنش کشيدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکيه بدم به زانوم وبخوابم...نمي دوني چه
اوضاعي بود!!گردنم خيلي دردمي کنه...خشک شده!!!من نمي تونم بقيه امشب وهم تواون وضعيت بخوابم!!!
پوزخندي زدم وگفتم:نمي توني که نمي توني...به درک
- يعني قبول نمي کني؟!
- صدسال سياه...
شونه اي باالانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستي!!
روش وازم برگردوندودرحاليکه ازآشپزخونه خارج مي شد،گفت:شب مي خوابي خواهرجني نيادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بيرون رفت...بچه پررومي خوادمن وبترسونه هي چرت وپرت ميگه...اگه بميرمم همچين شرطي وقبول
نمي کنم...اصالبره گورش وگم کنه...دخترباز!!!
يهوصداي ترق توروقاي وسايل خونه بلندشد...ازترس خودم داشتم ميمردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوين
نرفته،صداي ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوين بره قطع به يقين خواهرجني ودارودسته اش ميان سراغم!!!
باعجله بطري آب وروي ميزناهارخوري گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودي رفتم...رادوين دستش وروي
دستگيره گذاشته بودوداشت دروبازمي کرد... به سمتش دويدم وروبروش وايسادم...به درتکيه دادم تا ازبازشدنش
جلوگيري کنم...دستم وگذاشتم روي دست رادوين که روي دستگيره بود...باترس گفتم:نرو...توروخدانرو!!!من غلط
کردم...هرکاري بگي مي کنم فقط نرو!!
لبخندشيطوني روي لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سري به عالمت آره تکون دادم...دستم وازروي دستگيره برداشتم واونم دستش وبرداشت...روش وازم برگردوندوبه
سمت اتاق خواب رفت...پوفي کشيدم وتکيه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوين به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!مي دونه من مي ترسم،داره تامي تونه ازم باج مي گيره واذيتم مي کنه...بادستم
زدم توسرخودم وزيرلب به خودم فحش دادم:
- خاک توسرت کنن..
وقتي دراز کشيدم
توهمون قبرستوني بودم که اول فيلم نشون داد...مثل فيلمه،خواهرجني باالي يه قبروايساده بودوگريه مي کرد...به
سمتش رفتم...به سمتم چرخيد...قيافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت...يهواون برادره گفت:سالم جني...
همه چي عين فيلمه بود...جني رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته مي کردم...انگارهمه چي
واقعي بود!!!به سمت جني رفتم...خون اون مرده پاشيد روصورتم...زهرم ترکيد...هرکاري مي کردم جيغ بزنم نمي
تونستم...انگارالل شده بودم!!!جني اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزديک شد...داشتم سنکوب مي
کردم...صورتم ازاشک خيس شده بود...هرکاري مي کردم جيغ بزنم نمي تونستم...جني هرلحظه بهم نزديک ترمي
شد...عقب رفتم...همين جوري اون ميومدجلوومن به عقب مي رفتم که يهو...پام خوردبه يه چيزي...سرم وبه عقب
چرخوندم و...
جنازه اشکان روي زمين بود!!!داشتم ديوونه مي شدم...روي زمين زانوزدم...ديگه خواهرجني واين مزخرفات واسم
معنايي نداشت...صورت اشکان خوني وزخمي بود...خيلي وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...باالخره صدام
ازگلوم بيرون اومدوجيغ زدم...
يهو ازخواب پريدم...دونهاي درشت عرق روي پيشونيم نشسته بود...قيافه اشکان اومد جلوي چشمم...جيغ بلندي
زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروي بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاري شد...ازترس به خودم مي
لرزيدم...صورتم ازاشک خيس شده بود...
انگارصداي جيغم،رادوين وازخواب بيدارکرده بود...باعجله ازتخت پايين اومدوبه سمتم اومد...کنارم روي زمين
نشست وچشماي نگرانش ودوخت به چشماي اشکيم...به هق هق افتاده بودم...زيرلب اسم اشکان وزمزمه مي
کردم...
رادوين گفت:چي
شده رها؟!خوبي ؟!چراگريه مي کني؟!
بين هق هق گريه هام گفتم:اشکان...رادوين...اشکان... اشکان...
- اشکان چي عزيزم؟!
زيرلب ناليدم:
- خواب ديدم اشکان مرده...داداشي من مرده بود...صورتش...صورتش خوني بود...اشکان...اش...
وديگه نتونستم ادامه بدم...نفس کم آورده بودم...رادوين لبخندمهربوني زدوگفت:خواب ديدي عزيزم...داداش اشکانت حالش خوبه
خوبه...هيچيش نشده مطمئن باش!!
دوباره چشمام پرازاشک شد...باناله گفتم:مي خوام...مي خوام باهاش حرف بزنم...
رادوين دست توي جيبش کردوگوشيش وبيرون آورد...به سمتم گرفت ومهربون گفت:بيا...بياخودت بهش زنگ
بزن.
بادستاي لرزون گوشي وازدست رادوين گرفتم...شماره خونه باباايناروگرفتم ومنتظرموندم...نميدونستم که
حالا تولندن ساعت چنده وبابااينا الان دارن چي کارمي کنن...برامم مهم نبود...مهم اشکان بود...مهم داداشم
بود...بايدمطمئن بشم که حالش خوبه!!
چندتابوق که خورد،صداي اشکان توي گوشي پيچيد:
- بله؟!
خداروشکرخودش جواب داد...
پربغض گفتم:اشکان خوبي؟!
ازشنيدن صدام جاخورده بود...نگران پرسيد:تويي رها؟!من خوبم...توخوبي؟چراصدات اينجوريه؟!داري گريه مي
کني؟
اشک ازچشمام جاري شد...خدايا شکرت که خوبه...اگه يه خاربره توپاي اشکان،من ميميرم...
صدام وصاف کردم تااشکان وازايني که هست نگران ترنکنم...خنده مصنوعي کردم وگفتم:نه بابا گريه چيه؟!دلم
واست تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم...
- من اگه بعد12 سال خواهرم ونشناسم به دردالي جرز ديوارمي خورم...توگريه کردي.چرا؟!!
اشک صورت خيسم و خيس تر کرده بود....باصدايي که ازته چاه ميومد،گفتم:هيچي...هيچي نيس به جون
اشکان!!خواب بدديدم...خواب ديدم...خواب ديدم زبونم الل زبونم لال تومردي...
خنده اي کردوگفت:به خداديوونه اي رها!!!به خاطريه خواب انقدخودت واذيت مي کني؟!
- ببخشيد...نگرانت شدم...
مهربون گفت:قربون خواهرگلم بشم که نگران داداشش شده...من خوبم رهاباورکن داداشي...نگران نباش عزيزم...
خنديدومهربون گفت:رهايي مي دونستي خيلي وقته بوسم نکردي؟!
بين اون همه اشک لبخندي روي لبم نشست...گفتم:آره...
بامسخره بازي گفت:پس زودباش الان بوسم کن خواهري...زود!!!
لبخندم پررنگ ترشد...ازپشت گوشي بوسش کردم...صداي بوسه اونم توي گوشي پيچيد...خنده ريزي
کردوگفت:آخ جيگرم حال اومد!!چاکرآبجي کوچيک خودمون...رهايي ديروقته!!االن فک کنم اونجاساعت 1 صبح
باشه ها!!ديگه بروبخواب...ديدي که من خوبم.بروبخواب قربونت برم!!
- باشه...سالم من وبه مامان وباباوسارابرسون...مواظب خودت باش...خداحافظ.
- توبيشتر...خداحافظ!
وقطع کردم...گوشي وبه سمت رادوين گرفتم وزيرلب گفتم:مرسي...
لبخندمهربوني بهم زدوگوشي وازم گرفت وگذاشت توي جيبش.
خداياشکرت...مرسي!!خدايا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره يادصحنه اي افتادم که توخواب ديده بودم...صورت خوني وزخمي اشکان....داشتم ديوونه مي شدم...اشک
توچشمام حلقه زد...طولي نکشيدکه سيل اشک ازچشمام راه گرفت روي گونه هام ريخت...
رادوين با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:ديگه چراگريه مي کني رها؟!ديدي که اشکان حالش خوب بود!!ديگه
گريه واسه چيه؟!
لبام مي لرزيدن...باصداي خفه اي گفتم:اشکان تموم زندگي منه...تموم دلخوشي من...اگه چيزيش بشه من خودم ومي
کشم!!رادوين...اشکان همه چيزمنه!!حالش خوب نيس...داره داغون ميشه...سرطان سارا داره ازپادرش
مياره...ناراحتي اشکان داغونم مي کنه!!
نمي دونم براي چي اون حرفاروبه رادوين مي زدم ولي دلم مي خواست خالي بشم...
گفت :مي فهمم چي ميگي...حست وبه اشکان
درک مي کنم...خيلي سخته ناراحتي کسي وببيني که عاشقشي...
راست مي گفت...حرفاش ومي فهميدم...باتمام وجودم درکشون مي کردم...
رادوين بايه صداي خيلي آروم،زيرلب گفت:خيلي خوبه که اين عشق وميريزي پاي داداشت...کسي که مي دوني
لياقتش وداره...نه مثل من که تموم احساسم وريختم پاي يه بي لياقت!!!
اين حرفش وخيلي آروم زد...طوري که من به سختي مي شنيدم...فکرکنم نمي خواست من بشنوم که انقدآروم گفت
ولي من شنيدم!!
باتعجب گفتم:چيزي گفتي؟!
گفت:بيخيال...چيزمهمي نبود...ديروقته...بگيربخواب!!
لبخندي بهش زدم ودراز کشيدم...
همين که درازکشيدم،نگاهم خوردبه سقف...ازترس به خودم لرزيدم...به خصوص که به ترس اين دفعه ام قيافه خون
آلودوزخمي اشکانم اضافه شده بود!!
گفتم:تو نمي خوابي؟!
مهربون گفت:چرا...توکه خوابت ببره منم مي خوابم...
لبخندمهربوني بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروي هم گذاشتم...اين دفعه ديگه ازهيچي نمي ترسيدم.نه
ازخواهرجني،نه ازاون آدماي زشت که مردارومي خوردن،نه ازقيافه خون آلوداشکان ونه ازهيچ چيزديگه...چون
مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوين درکنارم بهم آرامش مي داد...براي اولين باربودکه ازبودن درکناررادوين
خوشحال بودم...اين رادويني که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزيالييه که هميشه ازش
متنفربودم...منم همون دخترپررو وحاضرجوابيم که رادوين تاحدمرگ ازم متنفربود...پس چراحاالانقدباهام مهربون
شده؟!!يعني دلش به حالم سوخته؟!دل رادوين به حال من
سوخته؟!نمي دونم...نمي دونم...اون حرفي که زدمعنيش چي بود؟!يعني چي که گفت تموم احساسم وريختم پاي يه
بي لياقت!!!؟!!!منظورش ازبي لياقت کي بود؟!رادوين عاشق کسيه؟!عاشق کي؟!يعني واقعاممکنه که گودزيلاي
دختربازعاشق باشه؟!رادوين عاشقه؟!...
انقدبه اين چيزافکرکردم که نفهميدم کي خوابم برد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار