آخرين خبر/
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
سايه مرگباري که شادي زن نيکبخت را تهديد کرده بود اکنون با بهبود کودک چند روزي بود که بکلي ناپديد شده بود. و اهو که حاجت خود را کاملا روا شده ميديد، مانند هاجر مادر اسماعيل، از شادي بازيافته اش لبريز بود. وقتيکه ديد نماز شوهر بطول انجاميد نگاه خندانش موجود کوچکي را که از کام مرگ گرفته شده بود احاطه کرد؛ مثل چيزيکه خطر گذشته دوباره بيادش امده باشد، ناگهان او را در بغـ ـل قاپيد و غرق در احساس مادري بصداي بلند قربان صدقه اش رفت. با لبخند گرم و مهربخش دست کوچک و بي وزنش را در دست گرفت؛ سر را با همه نيروي محبتي که در چشم و دل و ذرات وجود خود داشت بر وي خم کرد و در حالي که انگشتان ظريف و ملوسش را يکي يکي مي بست گفت:
" اين ميگه بريم دزدي. اين ميگه چه بدزديم. اين ميگه تشت طلا. اين ميگه جواب خدا را کي بوده. اين ميگه من من کله گنده."
جمله اخر را بلندتر و با اب و تاب هرچه بيشتر ادا کرد و شست او را بست. بچه باداي خوشمزه و دلانگيز مادرشاد و بيريا خنديد و با دغلبازي کودکانه دوباره انگشتان را گشود تا بازي از سر نو تکرار شود.
يکوقت اهو بشوهرش که گوئي انشب نماز جعفر طيار ميخواند نگاه کرد تا ببيند ميتواند دست از بچه بردارد و بسراغ شام برود. سيدميران مغرب و عشا را خوانده بود و اينک در رکعت چهارم قضاي ظهر بود، اما شک کرد که ميان سه است يا چهار؛ سوداهاي انجام شده و نشده زندگي، درهم برهم بودن نقشه ها، و شايد بيش از همه اينها کلمه تشت طلا سبب پريشاني حواس او شده بود؛ پس بنا را بر چهار گذاشت و سجده سهو بجاي اورد. پشت سرش شتابان قضاي عمر را شروع کرد؛ هنوز يکي دو رکعت بيشتر نخوانده بود که باز رشته از دستش در رفت؛ و چرا تعجب نداشته باشد، اصلا ندانست در کجاي نماز است. اهو که حواسش باو بود با اعتراضي صميمانه بکمکش شتاف:
- امشب کجا هستي مرد؟ رکعت چهارم، سبحان الله.
هنگامي که سيد ميران نمازش را تمام کرد و دستها را با دعا بصورت ماليد، زن با نگاهي جوينده چهره او را مطالعه کرد که مبادا حواس پرتي اش از حدود يک گرفتاري معمولي خارج باشد. شوهرش در لحظه ورود بخانه خبر داده بود که ترازودار انها، حبيب، بسر کار خود برگشته است؛ بنابراين از فردا ديگر مجبور نبود صب زود از خانه بيرون برود. در ايام رمضان بعلت سحرخيزي و شب زنده داري، سيدميران نيز مانند همه انهائي که زندگي مرفه داشتند بر اين عادت بود که پس از نماز صبح تا ساعت هشت و نه و گاهي تا نيمروز در خانه استراحت کند. وتي سجاده اش را برچيد و پشت کرسي، سر جاي خود، قرار گرفت بزن گفت:
- غذا را زودتر بکش، بعد از شام در بيرون کار دارم.
دهان دره کرد و با خستگي و بيحوصلگي دست روي چشم کشيد. اهو پستانش را از دهان بچه بيرون اورد و در حالي که از جا برميخاست پرسيد:
- چه کاري؟ ايا واجب است که همين امشب انجام بشود؟ امروز عصر ننه بي بي و دخترش رعنا اينجا بودند؛ امده بودند از ما دعوت بکنند که هر جوري هست امشب را ساعتي بخانه انها برويم. بيچاره پيرزن اين بار سوم است که از ما خواهش ميکند.اين زمـ ـستاني دوبار از راه دور برخاسته اند و اينجا بشب نشيني امده اند و ما حتي يکبار بازديد انها را پس نداده ايم. اگر باز هم نرويم پيش دامادش خجلت خواهد کشيد؛ خواهد گفت: هان، پس مشهدي داماد مرا که سپور شهرداري است داخل ادم حساب نميکند که بخانه ها نميايد، کسرش ميايد.
خوب نيست، اينها از ما انتظار دارند؛ بعلاوه چون از من قول گرفته اند امشب منتظرند.ممکن است شبچره و تنقلاتي هم تهيه ديده باشند. اگر ميگوئي ما هم نخواهيم امد؛ خود تو تنها سري بانجا بزن؛ ساعتي بنشين و زود برخيز ديدن مـ ـستحب است اما بازديد واجب، اين مادر و دختر بگردن من و بچه هايم خيلي حق دارند.
- با همه اين حرفها از امشب بايد درگذري؛ يکي را بفرست بگو فرداشب ميخواهم بخانه ياور رئيس امور اداري تيپ بروم، يک هفته است قصدش را دارم و فرصت نميکنم. بعلاوه بايد سري هم بدکان بزنم؛ شگرد دوم بار امروز پائين نيامده است؛ سليمان را باسياب فرستاده ام، نميدانم بر خواهد گشت يا نه.
اهو چون ديد شوهش کار دارد بيش از ان اصرارنکرد. بعلاوه اخلاق او را ميدانست، که هر چه ميگفت همان بود؛ در خانه يا حتي بيرون بالاي حرفش حرفي نميشد زد. از همه اينها گذشته، انطور که احساس ميشد سيدميران انشب مانند شبهاي ديگر درست بر سر خلق نبود؛ با مهدي که خود را در بغـ ـلش جا کرده بود دل درست بازي و اختلاط نميکرد؛ خود را در کانون خانواده نميديد. اهو فکر کرد شايد موضوع از ناحيه شهردار و هارت و پورت هاي اخيرش اب ميخورد که گفته بود ميخواهد نان شهر را ارزان کند. تا انجا که او اطلاع داشت سيدميران هنوز در اين زمينه اقدام مثبتي نکرده بود.در دل زن نگراني کوچکي راه پيدا کرده بود که نکند شوهرش در کوشش خود براي رام کردن شهردار تازه وارد موفق نشود و از لحاظ رياست صنفي اسباب شکستش را فراهم گردد. تيرگيهاي بيم و اميد در فضاي کار و انديشه پاره هاي ابري هستند که در هر اسماني وجود دارد، در مورد سيدميران نيز موضوع را اينطور بگيريم. بنابراين از لحاظ اهو، با همه دلواپسي ها و علاقمندي هايش نسبت بکار شوهر، موضوع انقدر قابل اهميّت نبود که سرفارغ بسراغ کار شام کشيدن خود نرود؛ بعلاوه ميبايد اول درد شکم را درمان کرد، براي ساير دردها هميشه فرصت باقي است.
در زندگي شبانروزي خانواده، اين لحظه، يکي از سعادت بارترين لحظه ها بود. حتي پيش از ان، از همان موقع که کلاغها دسته دسته از روي حياط پرميزدند و بسوي مغرب ميرفتند، هوا مژده شب، بخانه امدن شوي و ارامش شبانه را ميداد، دل اهو غنج ميزد؛ با شادي و شوري پنهاني در حياط يا روي پله ايوا ن انتظار ميکشيد. سنگهاي صاف پله گرمائي را که از افتاب روز کسب کرده بودند، مثل محبت دل او، بطور مطبوعي پس ميدادند. ابرهاي حاشيه اسمان گلگون و بازي رنگها شروع ميشد. تاريکي با روشنائي درميآميخت و خفاشي که زير سقف ايوان لانه داشت دور حياط بگشت ميافتاد. بچه هاي او که شادي و گرماي زندگي در زير پوستشان ميجوشيد،قاطي با همسالان خود افتاب مهتاب بازي ميکردند؛ در حياط بزرگ از اينطرف بانطرف ميدويدند؛ يکديگر را دنبال ميکردند و بمادر، که تنها بود يا با زني از همسايه ها صحبت ميکرد.پناه مي بردند؛ پشت او قايم ميشدند و پر چادرش را ميکشيدند،جست ميزدند،جرميامدند و مثل نسيم بهاري همه جا را از شادي و نشاط بيغش لبريز ميکردند.با صداي سرفه سيد ميران که اعلام ورودش بخانه بود، زنهاي همسايه باطاقهاي خود ميرفتند؛ اهو چادرش را روي سر مرتب کرد؛ با ادب و احترامي حساب شده، بي انکه انتظار پاسخي داشته باشد. او را سلام ميگفت؛ دستمال دستش را که ميوه،تنقلات شب، يا دست کم سبزي خوردن بود ميگرفت و با دلي گرم و خيالي اسوده براي تدارک شام، که در شبهاي زمـ ـستان هميشه پختني بود، باطاق يا اشپزخانه ميرفت. و همه اين جريان نواي فرح بخشي بود از يک موسيقي پنهاني که زندگي دم گوش زن خانه دار و خوشبخت زمزمه ميکرد تا در عمق روحش بنشيند و او را از لذت بي نيازي و شادکامي سرمـ ـست سازد
کاميابي و رونق کارمرد در خارج،وظيفه شناسي پرشور،نظم و ترتيب و علاقه زن در داخل خانه، چنان کانون ارامش و اسايشي بوجود اورده بود که پرتو گرم و فروزانش گذشته از ادمها بر اسباب و اشيا خانه نيز تابيده بود.
هنگام خوردن شام،سيد ميران از لاي در اطاق که گربه نيمه بازش گذاشته بود هيکل يکي از زنان همسايه را ديد که امده در تاريکي جلوي ايوان ايستاده بود؛ گويا ميخواست باطاق انها بيايد ولي چون شام ميخوردند دوبشک مانده بود؛ و بالاخره پيش از انکه قدم روي پله بگذارد برگشت.سيد ميران،لقمه در دهان، در حاليکه دقت ميکرد از ميان تاريکي حياط رنگ چادر نماز زنک را تشخيص دهد گفت:
- گويا نقره زن گلمحمد بود؛ حتما امده است پول بگيرد. مگر شوهرش هنوز بخانه نيامده است؟ امروز سه روز است که چيزي براي ما بوجاري نکرده است. اصلا کجاهاست؟ من نمي بينمش.
اهو جواب داد:
- از روزي که هوا افتابي شده است با شوهر خواهرش دو تائي به طاق بستان رفته اند. قصد دارند اگر موفق بشوند امسال انجا بستانکاري بکنند. از اينکه باغ را بآنها اجاره ندادي از تو دلگير شده اند؛امروز عصر که ننه بي بي و دخترش اينجا بودند خورشيد در گله گزاريهايش باز شده بود؛ ميگفت از قول من بمشهدي بگو،صد تلخک از قبل يک گندم اب بخورد؛ درست است که بعد از مشهد و کربلا نوبت مکه ميرسد،اما ان دنيا اول از همسايه ميپرسند.
- ان دنيا اول از همسايه ميپرسند که چه؟ اخر اينها با دست خالي چگونه مي توانند باغ بزرگي را بگيرند و بگردانند؟ اجاه کردن باغ وسيله ميخواهد، تنها تجربه شرط نيست. ميخواستي بگوئي،مشهدي در اجاره دادن باغ به انها حرفي ندارد، ايا ميتوانند فقط يک خرج محضرش را تک و دو کنند و بدهند؟ مگر با ارزو و توقع بيجا هم تابحال بار کسي بار شده است که اينها دومش باشند؟ اين زن هم از کار دنيا فقط لغز گفتن و طعنه زدن را ياد گرفته است.
- نه، من چيزي باو نگفتم،چکارش دارم؛ گفتم امسال شوهرم اصلا خيال ندارد باغ را بکسي اجاره بدهد.
- اتفاقا همين هم هست؛ نه امسال بلکه از اين پس هيچ سالي باغم را اجاره نخواهم داد. مگر خودم شش انگشتي هستم که نتوانم انرا بگردانم؛ يا سيب سرخ براي دست چلاغ خوبست؟ انطور که شنيده ام پارسال تنها دويست و چهل تومان سيب و زردالو از ان بشهر اوردند؛ گردو و انگورش را صد تومان کسي ديگر اجاره کرده بود که بعد از برداشت ناراضي بود ميگفت فقط پنجاه تومان گيرش امده است. حالا ديگر از هلو و گلابي اش که از لحاظ محصول در تمام سراب نمره يک است حرفي نميزنيم. با اين وصف، اجاره دارما هميشه مع نالد که ضرر ميکند.مردک بگمانش هالو گير اورده است. برايش پيغام دادم که دو سالش بپايان رسيده است، امسال نمي خواهم انرا بکسي بدهم. از موضوع سود و زيان گذشته، اجاره دادن باغ انهم بمدتهاي کمتر از پنج سال غلط است، غلط محض.
اين بي انصاف در مدت دو سال گذشته حتي براي نمونه يک قلمه هم ننشانده است که يادگارش باشد! و من اگر شش دانگش مال خودم بود هرگز اينکار را نميکردم.
اهو اب در دهانش بگردش درامد:
- خوب، شريکت را راضي کن و ان سه دانگ را هم تو بخر، ايا نميفروشد؟
- ممکن است، اما عجالة ملکش توي دعواست. اين نقره را صدا بزن ببينم براي چه امده بود. شوهرش طلبي از من ندارد. يا اينکه نه؛ امشبه را هم بآنها پول خواهم داد. فقط تو باو بگو اگر گلمحمد کاري ديگر زير سر گذاشته است بيايد بمن بگويد، تا تکليف خودم را بدانم چيست.
سيدميران اين را که گفت با دست چپش ازاد بود از جيب راست خود سه قران پول خرد بيرون اورد؛ اهو انرا گرفت و در ايوان زنک را که باطاق خود رفته بود صدا زد. تا امدنش برگشت و مقداري نخود کوبيده با گوشت لخم لاي تيکه اي نان گذاشت. صداي نقره بلافاصله از بيرون اطاق شنيده شد که فقيرانه پرسيد:
- اهو خانم، شما مرا صدا زديد؟
اهو دوباره بايوان رفت.
اري نقره جان، اين پول را شوهرم داد که بتو بدهم. ميگويد چرا گلمحمد چند روزي است بکته نميآيد؟ تا چند دقيقه ديگر که مشهدي بيرون نرفته، اگر بخانه امد بفرستش باطاق ما. ضمنا خودم هم با او کاري داشتم؛ خواستم بفرستمش تا خانه ننه بي بي. اين لقمه را هم بده بدست جلال.
زن از گرفتن لقمه خجلت کشيد. بهانه اورد که بچه هايش شام خورده هر دو خوابيده اند. اما چه دروغ معصومانه اي که بلافاصله ريشش در امد؛ در همان لحظه پسر هشت ساله اش جلال بهواي او ميان در گاهي زير زميني که مينشستند امده بود و از روي لج و بهانه جوئي لنگه هاي در را بهم ميکوفت. نقره پرسيد:
- با ننه بي بي چکاري داشتي؛ حتما نميخواهيد امشب انجا برويد؟ کاروبار گلي (منظور گلمحمد است.ن) اعتبار ندارد؛ يک وقت ديدي اصلا امشب بخانه نيامد. اگر ميگوئي خودم وظيفه شوهرم را انجام بدهم.
زن همسايه نان وگوشت را گرفت و اهو با تعجب نگاهش کرد:
- در اين تاريکي شب و ان را طولاني نقره؟! ايا نميخواهي گلي را با من بد بکني؟ اگر يک وقت در کوچه ترا ديد چه خواهي گفت؟ اگر محله اش جاي ديگري غير از جفا سرخ (1) بود باز باري؛ ميشد چراغ بادي را برداري و همراه جلال با يک شلنگ بروي و زود برگردي.
- حالا هم همين کار را خواهم کرد. پس معلومـ ـست اهو خانم مرا کمتر از انچه هستم ديده اند. از بابت گلي هم خاطرت اسوده باشد؛ اگر خود او هم در خانه بود ماموريت را بمن واگذار ميکرد. من بيوه بيگلرم و و يتيم خودسر؛ از تاريکي بيرون و روشنائي درون هيچکدام با کي ندارم.از طرفي،کسي که دستش دراز است بايد چشمش کور پايش هم دراز باشد. در يک شلنگ ميروم و در شلنگ. دوم اينجا هستم. عزيزکم بگو پيغامت چيست؟
- ميگوئي مشهدي سرش درد ميکرده امشب منتظر ما نباشند؛ انشاءالله فردا شب،همين.
نقره چادر نماز زن صاحبخانه اش را بعاريت سر کرد و در لحظه بعد همراه پسر هشت ساله اش جلال، که با اب بيني لقمه دستش را گاز ميزد، چراغ بادي در دست از در حياط بيرون رفت. باين ترتيب خيال اهو خانم اسوده شد که خانواده اي را در انتظار نگه نداشته است.
ننه بي بي، پيرزن با وفا و نمک شناسي بود که خود و دخترش رعنا تا دو سال پيش از ان در اين خانه و در همان زير زميني که نقره مسکن داشت مينيشيند؛ ضمنا چون نان در ار مردي روي سر نداشتند بآهو در کارهاي گوناگون خانه کمک ميکردند. از بچه داري و رختشوئي گرفته تا انداختن ترشي و فشردن ابغوره، سنگيني عمده کارهاي خانه بر دوش اين مادر و دختر بود. پيرزن در رشته بري نيز سر رشته داشت که بخانه ها ميبردندش؛ اما اينکار تنها نميتوانست کفاف مخارج انها را بدهد.
پس از انکه رعنا را بسر سپور شهرداري شهر داد در انخانه نماند. دامادش قربانعلي معروف پسر جوخه قربان، همولايتي خودش، اهل جوکار ملاير بود؛ شغلش طوري نبود که مداخل اضافي داشته باشد؛ در عوض مـ ـستمري سالانه اي معادل دو خروار گندم داشت که از ملاک شاملوي بزرگ ملاير باو سهم ارث ميرسيد.مرد سربزير فروتن و شريفي بود که بهتر از او دامادي گير پيرزن نميآمد. فقط خيلي حرف ميزد که البته در خانه از خصوصيات مردي است و نميتوانست براي او عيبي باشد. وقتي اهو باطاق امد گفت:
- اما اگر فردا شب هم کار داشته باشي بخاطر داشته باش که پيره زن را براي هميشه از من دلگير کرده اي؟ ميخواستم از او خواهش کنم! اين شب عيدي چند روزي بيايد و اينجا بماند. واه پيشت گربه، تو چه پررو و بي معني هستي! نشد ما شام و نهاري بخوريم و تو در جاي ديگري باشي؛ هفت خانه انطرف تر باشد بوي غذا را که شنيد اينجا حاضر است!
زن گربه را از اطاق بيرون کرد و در را پشت سرش بست. سيدميران گفت:
- حالا اگر مثل بعضي گربه ها توي اطاق ارامش ميگرفت، ميو ميو راه نمي انداخت و متصل نميخواست تو بيايد و بيرون برود حرفي نبود؛ تو ميآيد و در برگشتن مثل اينکه بار کاه بگرده دارد در اطاق را باز ميگذارد.
اهو دوباره سر سفره نشست؛ دستمال پيش سـ ـينه مهدي را که روي کرسي نشسته بود غذا ميخورد از نو مرتب کرد و با پيشت پيشت کردن گربه او را فريب داد و مقداري از نانهاي لترمه جلويش را دزديد.گفت:
- من بتو پيش از شام شير دادم که شريک ما نشوي؛ ميترسم برايت بد باشد. اري گربه بديست؛ موذي و زيانکار شده است. بايد فکري برايش کرد. امروز دوباره در اشپزخانه قابلمه سفيه را از روي اتش برگردانده و گوشتهايش را پاک خورده است. اينهم کاريست که تازه ياد گرفته است. ظهر از ناچاري با حاضري برگزار کردند.
- بهرام گفت:
- بايد مثل سگها باو دوا داد بميرد.
پدرش گفته او را تصديق کرد:گربه که هفت صنار ضرر زد خونش حلال است.حمزه يا سليمان را ميفرستم تا او را در گوني کرده اين بار به جايي ببرند بيندازند که هرگز نتواند برگردد.دو روز ديگر که بهار برسد موسم بارگيري اينهاست.ميخواهم در انبار را باز بکنم ميترسم برود انجا بچه بگذارد و خرابي بکند.
دست و دهان خود را دستمال پاک کرد و عقب نشست.با لحن پيروزمندانه اي که از پريشان فکري پيش از شام اثري در آن نبود خبر داد:تو کته بزرگ دکان بحمدالله بالا آمد.گندم سفيدي که ديروز به آسياب رفته بود امروز نانش در آمد سفيد و خوش عطر و مردم پسند است ولي ري ندارد.بنظرم بد نيست گندم مصري را که بوي نا ميدهد به دستش بزنيم در اين صورت نقص يکديگر را برطرف خواهند کرد.
-کدام گندم را ميگويي اينکه در خانه داريم و از ماهي دست آوردند؟پس به اين قرار از فردا آسيابان به خانه خواهد آمد امسال خيلي زود نوبت انبار فرا رسيد.در اين فصل گل و باران يک کار ديگر هم براي ما درست شد.هر روز بايد حياط را تميز کنيم.
-به علاوه بايد مواظب درختهاي ميان حياط باشيد که ## نخورد.دور تنه بيد را گل خواهم ماليد.و راستي چه خوب شد يادم آمد يک ماه بيشتر به عيد نداريم بايد باغچه را زير و رو کرد و تخم گل کاشت.فردا هم يادآور شوم براي اسپار باغ عمله بگيرم.
زن سفره و وسايل را از روي کرسي جمع کرد در جامي آب آورد تا شوهر دندانهاي مصنوعيش را بشويد گفت:اگر بخواهيم باغ خودمان را داشته باشيم و به کسي اجاره ندهيم آنوقت کار زمين و ساختمان آن چه خواهد شد؟تو يک نفر با دست تنها چگونه ميتواني به همه اين کارها برسي؟اگر عيسو خواهرزاده ات به قصر شيرين نرفته بود باز باري ميتوانست براي تو کمکي باشد.
مرد با کم حوصلگي و کج خلقي دوستانه ميان حرفش دويد:
_ ولم کن تو را به خدا! خواهرزاده ي من اگر خواهرزاده بود چرا مرا ول مي کرد؟ اگر قابليت داشت و همه چيزش مثل همه کس بود چرا خود را آواره ي شهر ها مي کرد؟ حسابي که او در سفر اول خراسان در يک ماه ترازوداريش براي من بالا آورد تا به حال هيچ عربي براي عجمي بالا نياورده است. پدرش را برداشت و برد به توسود تا با هم در ريل سازي خط آهن کار کنند، گور به گورش کرد و بعد از چهار سال يک پاچارق يک پا گيوه به کرمانشان برگشت. هنوز که هنوز است نمي خواهد، يعني فهم و شعورش را ندارد که از زمانه پند بگيرد. او براي همان قاچاقچيگري خوب است که سال به دوازده ماه در حول و ولا باشد؛ صد تا کوه و دره، جنگل و رودخانه را طي کند. دوباره گير مامورين بيفتد يک بار تا سي تا دستمال و ده تا صابون کاستو را از خانقين به قصر بياورد و آب کند؛ اين هم يک راه روزي است که او براي خودش پيدا کرده است. حيف از آن پول هائي که سه سال تمام به ميرزا حسن مکتب دار دادم تا سواد دارش کردم و آن وقت مگر همه ي اينها باغ بالا و آسياب پائين دارند. در اداره ي امور خود ار خواهرزاده و برادرزاده کمک مي گيرند؟ خواهرزاده و برادرزاده يعني پول. چه بهتر که آدم دست تنها و بي کس باشد تا به نيرو و پشتکار خودش تکيه داشته باشد و منت خويش و بيگانه را نکشد. به تو قول مي دهم که به ياري خدا امسال هم باغ را بگردانم و هم از درآمد آن زمين را بسازم.
_ انشاءالله گوش شيطان کر!
بهرام و بيژن با شوق و ذوقي دروني شروع کردند از خانه ي آينده و چگونگي ساختمان احتمالي آن با هم صحبت کردن. مهدي که روي کرسي رفته بود بر لب آن ايستاد و به عادت بازي هر شبه بي خبر خود را به آغـ ـوش پدر رها کرد. سيدميران که گرم صحبت بود فقط در آخرين لحظه متوجهش شد، او را گرفت، به شجاعت کودکانه اش با لذت خنديد و موهاي نرمش را بـ ـوسيد. نقشه هاي باغ و زمين و محيط گرم زن و فرزند او را از انديشه ي وقايع روز و آن زن چادر سفيد خوب روي تقريبا بيرون کرده بود. زندگي حقيقي با تمام سعادت هاي آن جلوي روي و دم دستش بود. مگر فلسفه ي زندگي غير از اين چيست که انسان براي زن و بچه اش تلاش کند؟ در ميان سر و همسر به آبرومندي روزگار بگذراند، کم يا زياد چيزي بخورد، چيزي بدهد و چيزي هم براي روز پيري و آينده ي خانواده ي خود بگذارد؟ اگر معنا و ماحصل زندگي اينست که او مي دانست بسيار خوب، از لحاظ يک پدر خوب چه چيز از ديگران کم داشت؟ آيا وظيفه ي پدر طبق نظريه ي ارسطو و تعاليم اسلام اين نيست که در راس خانواده قرار بگيرد و اين اجتماع کوچم را در راه خير و صلام، حق و حقيقت راهبري کند؟ که تخم پرستش را در دل فرزند بپاشد و با شفقت هاي پدري و عدل و داد آن را آبياري کند؟ فرزندي که طعم محبت پدري را نچشيده باشد مشکل است بتواند پرستش خدائي را آنطور که شايد و بايد درک کند. پاسکال نيز بر اين عقيده بود که محبت اصل و ايجاد کننده ي ايمان و تنها راه وصول به ذات باري تعالي است. کودک بيست و شش ماهه اش اينک به شانه ي او آويخته بود تا شب کلاه وي را از سرش بردارد. کله ي استخوانيش روي گردني که مثل باسک گلابي نازک بود تلو تلو مي خورد. سيدميران من باب تفريح آزادش گذارد تا ببيند مي تواند خودش کلاه را بردارد؟ بچه هن و هن مي کرد، ناگهان خسته شد، ايستا. مثل اين که خاک در چشمانش پاشيده باشند با مشت چشم و بيني خود را ماليد و به سوي مادر برگشت. پدر خنده اش گرفت. آيا براي او برتر و بالاتر از اين هم سعادئتي ممکن بود وجود داشته باشد؟ اين بچه ها غم او و شادي او بودند؛ مايه ي زندگي و اميد او بودند. چهره هاي معصوم و خندان آن ها بود که غبار خستگي روزانه را از پيشانيش مي زدود. خنده ها و گريه ها، تقاضاها و کنجکاوي هاي بچگانه ي آنان بود که به زندگي او روح مي بخشيد. آيا به خاطر همين بچه ها نبود که همه ي رنجها و دشواريهاي صبح و شب را به خود هموار مي کرد؟ آيا همين مهدي گردن گلابيش را (لقبي که خود سيدميران به او داده بود) که دنباله ي هستي خود او بود از اين جهت که لاغر و ناتوان بود مي توانست دوست نداشته باشد؟ درست برعکس، فرزند از اين جهت مورد لطف و محبت پدر و مادر است که ناتوان است؛ محبت و نـ ـوازش براي او حکم همان پرتو جانبخشي است که به گياهان سبزي و طراوت مي بخشد. مرد حق شناس وقتي به عزم ديدن ياور از جا برخاست و آهو تا دم در حياط مشايعتش کرد، از اين انديشه خالي نبود که علاوه بر بچه ها حتي زنش را نيز دوست مي داشت. پس از چهارده سال که از ازدواج او با اين زن سياه چشم و پرتکاپو مي گذشت، زندگي مشترک آن دو چون آب خنک چشمه ساران همچنان آشاميدني و گوارا بود. خاطره ي ناگواري که مانند يک پر خاشاک بتواند جزئي ترين تيرگي در آن پديد آورد در گذشته ي آنها نبود. اين زن که بردباري و سازگاريش در هر چيز و با هر کس مثل و مانند نداشت درست است که در گذشته يکي دو بار سخت او را از جا در کرده بود، اما به عقيده ي بعضي ها از کار تعجب گذشته مايه ي کسالت است که ميان زن و شوهري تا اين درجه هماهنگي وجود داشته باشد. آهو زن با گذشت، نرم خو و سليمي بود که تا آن زمان هرگز کسي صداي بلندش را نشنيده بود.
هنگامي که دست تصادف اين زن بي کس ولي پيشاني دار را در سر راه او قرار داد هيچ کس تصورش را نمي کرد ستاره ي بخت آنها تا اين قرين سعد باشد که در مدتي کمتر از پنج سال بتوانند خود را از پائين ترين پله ي زندگاني به چنان ارتفاعي بالا بکشد که خيلي ها حسرتشان را بخورند. اين حقيقت قوي تر از خاطرات دوران کودکي چيزي نبود که هرگز از ياد سيدميران برود. آن روزها او در باغها و آسيابهاي حومه ي شهر، يعني سراب کار مي کرد. تابستانها باغبان و زمـ ـستانها کارگر آسياب مي شد. از ميوه فروشي سر راهها و طبق کشي هم عار و ابا نداشت. اما خوبش را بخواهيد، سيدميران يا آنطور که سرابيها و دوستانش از روي اسم مادر صدايش مي زدند، ميران خاوره، با همه ي اينها خود نيز نمي دانست در دنيا چه کاره است و اصولا براي چه زنده. در آن موقع او سي و پنج سال داشت. موهاي سرش تازه شروع به سفيد شدن کرده بود. از حاصل يک عمر جز يک مشت تجربه ي خشک و خالي چيزي در دست نداشت. يکه و يالقوز و بي هيچ احساس مسئوليت عمر سي و پنج ساله اش را طي کرده بود. از طرف يکي از خوانين سراب براي پس گرفتن اموالي که توسط سالارالدوبه زوربر شده بود، در دنبال اردوي وي تا کردستان رفته بود. برشت و صفحات شِمال آواره شده بود. بي آن که مشروطه خواه يا مـ ـستبد باشد مدتي هم در کوهها
وبيابانها متواري و بالاخره با زخمي که گلوله اش در پوست مانده بود لخـ ـت و دست خالي بکرمانشاه برگشته بود. از قوم وخويش معنا خواهر کوچکتري داشت که بسر شوهر رفته بود و يک خواهرزاده ،يعني همان عيسو که در لحظه آمدن آهو دهساله بود .هنگامي که دست دختر را در دستش نهادند ديگر نخواست در سراب بماند ؛آهنگ شهر کرد تا بخت خود را که اينک يدک کش سرنوشت خوب و بد زندگي فرد ديگري نيز شده بود ذدر مکان وسيعتري بيازمايد .آهو با اينکه در لحظه ي عقد سالش شانزده ،يعني کمتر از نصف مال شوهر بود ،از هوش وپختگي يک زن جا افتاده بهره داشت ؛کارکشته و پرتکاپو بود ؛نان و پنير خانه ي شوهرغذاي آسماني اش بود .در و تخـ ـته را خدا بهم جور کرده بود ؛او هم دختر بي ## و کاري بود که زير سرپرستي خاله و شوهر خاله اش از تيغ آفتاب تا دير بازشب روزگارش پر رنج ومحنت سپري مي شد .
شوهر خاله اش مرد نيمه زبان وگمنام و بي آزاري بود که در خانه اش نان مي پخت و بدوره ها ميبرد ميفروخت . و از اينجا ،مونس دائمي دختر جوان دود کورکننده ي هيزم و گرماي خفه کننده ي تنور يا اجاق بود .کسانيکه ميگويند زندگي و تربيت دوران کودکي تعيين کننده ي اصلي شخصيت و خصوصيتهاي فرد است قطعا اين نمونه ها راپيش چشم داشته اند .درس شکيبايي و کار را که سرآمد تمام فضيلتهاي انساني است زن او از همان زمان فرا گرفته بود و اولين سوالي که در شهر جلوي آنها قد بر افراشت اين بود که چه بکنند و چه نکنند؟ مسلم است که مرد نو داماد ديگر در آن شرائطي نبود که بتواند برود در آسياب يا باغ کار کند .آهو از خاله اش تشتي براي خميرکردن وساجي براي نان پختن بامانت گرفت و بهر جان کندني بود سر نبش چار سوق دکّانکي علم کرد .اگر تجربه گذشته آهو بحساب نميامد در حقيقت آنها از هيچ شروع کرده بودند .هنوز که هنوز بود آهو سر بند و نيمتنه ي کردي آنزمان خود را که رخت عروسي و در عين حال لباس کارش بود محض يادگار در صندوق نگه داشته بود .آخر چگونه کسي مينواند چنين زن پرمايه و فداکاري را فراموش کند ؟در تمام مدت پيش از شام و موقع نماز همين فکر بود که در مغز سيد ميران دور ميزد .روزها هنگاميکه او پي هيزم يا آرد ارزان خَر بسراب و سر راهها به بُزگيري ميرفت ،اين زن مثل يک مرد در دکّان ميماند ؛با گوشه اي از سربند کُرديش جلوي دهان وبيني را مي پوشاند ؛ آستينها را تا بالاي ميزد، نام خدا را بر زبان ميآورد و مشغول بکار ميشد .خودش خمير ميکرد ،خودش چونه ميگرفت و خودش نيز ميپخت ميفروخت .اگر آن دوران سخت و پرمشقَت را که خاطره ي شيرين داشت ممکن بود فراموش کرد زن محبوب و وفادار را نيز بهمچين . آهو نانهائي مي پخت مثل ورق گل که با لواشک اشتباه ميشد .دو سال و نيم با اين ترتيب گذشت .سيد ميران که در آغاز باکراه و اصرار زن تن بکار جديد داده بود اينک تشويق شده بود .زن وشوهر بي آنکه بفهمند خستگي يعني چه روزها کار مي کردند و شبهاء تابستان و زمـ ـستان ،در همان دکَان ميخوابيدند ،زماني فرارسيد که ديگر ادامه ي کار براي زن جوان مشکل و بالاخره امکان ناپذير گرديد . وِستاي¹ نوزده ساله گوشه ي راحت و دور از دغدغه اي لازم داشت تا بنشيند و چشم براه مسافر کوچکي باشد که از بهشت ميآيد .نتيجه ي دو سال و نيم عرَق ريزي و تلاش يک دنده ي آنها که دست کمي از رياضت نداشت ،غير از کاسه وکوزه و وسايل اوليه اي که براي همان زندگي سرپائي فراهم کرده بودند .سيصد تومان پول نقد بود که پنجاه تومانش در دست آنها ميگشت و باقي را آهو در گوشه ي دکَان چال کرده بود .اين پول نه پول بلکه شيره ي جان دوجفت و بخصوص آهو بود ؛ سرمايه ي گزافي بود که از لاي دو انگشت مبارک منظره ي اميد بخش آينده را با آنان نشان ميداد ؛همان آينده اي که پيش از آن براي سيد ميران غريب و بي معني مينمود .اگر آن پول نبود او اکنون چه بود؟ يک گلمحمد يا بالاتر از آن، شوهر خواهر وي آقاجان ، که هردو در همان خانه کرايه نشين او بودند و بنان شب خود محتاج .
ادامه دارد....
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار