آخرين خبر/
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
بالاخره گفت:
-وضع تو حقيقتا براي من اندوه آوراست. اما اينجا جاي گريستن و گريه کردن نيست. هر دردي، اطمينان داشته باش درماني دارد، چرا بايد اينقدر به خودت
فشار بياوري.برويم،برويم.وقتي که من مشکل کار ترا فهميدم چيست،يقين بدان تا حلّ قطعي آن آسوده نخواهم نشست.يا تو با من به خانۀ ما ميآيي،يا من با تو خانۀ تو و هرجا که ميروي.آنجا باهم گفتگو خواهيم کرد.آخر من بايد بدانم وظيفه ام چيست;آيا غير از اينست؟با گريه و زاري تاکنون کدام مشکل حل شده است؟
باشفقتي طبيعي و مطلقاٌ افلاطوني،از روي چادر بازوي او را گرفت.او هم ناچار از گريه خودداري کرد.با گامهاي ماشين واري که خواري و نوميدي آنرا سست نموده بود با مردبراه افتاد.زن وشوهر پيري همراه يک بچّه از کنار آنها گذشتند.بعد از چند دقيقه سکوت،هما با اثر آرام يافتۀ گريه در صدايش گفت:
-شما بايد بآنجا که من هستم بيائيد.جز اين چاره اي نيست;امّا نه امشب،صبح فردا.در را که ميزنيد خود را يکي از دوستان شوهرم معرّفي ميکنيد که آمده ايد ميانۀ من و او را اصلاح بدهيد.درست است که زبان شما روزه است،ولي اين دروغي است که خداوند خواهدش بخشود.از اينساعت به بعد من به شما مانند کسي مي نگرم که خود او به ياريم فرستاده است;خود او که در باريکترين لحظه هاي اين چهار ماه سياه شرق و عفّت يک زن بيدفاع را مثل شيشه دربغـ ـل سنگ بي آسيب نگه داشت.مي گويم چهارماه سياه،از آنجهت که من آمده ام از چاله درآيم بچاه افتادم;از روي جهالت و ندانم کاري شرافت خود را به تار موئي بستم و بدست جوانکي دادم تاببرد و همچنانکه هاروت و ماروت در چاه ويل سرنگونند در دوزخي بدتر از آن بياويزد.تيري که من بتاريکي انداختم بايد هم ناگزير بر عزيزترين مايۀ هستي ام فرود آيد;زيرا چنان برميآيد که سرنوشتم جزي خواري کشيدن چيزي نيست.آري آقاي عزيز.شما با زن نگون بخت و خطاکاري روبرو هستيد که عمر و زندگيش هميشه در گرو نادانيهاي بوده است;که هرگز از زندگي خود خيري نديده و شايد بعد از اين هم نبايد ببيند;زيرا قابليّتش را ندارد;زيرا قوّۀ عاقله او در لحظات باريک زندگي کمتر از يک ميمون جنگل بوده است.کسي که بوعدۀ پوچ يک لات آسمان جل برخيزد و با او بر رقّاصخانه برود پي گفتگو بدرد همان رقّاصي مي خورد.نه زندگي آبرومند خانوادگي;بايد دمخور رقّاصان و مطربان معلوم الحال باشد نه زنان و مردان خوشنام و شريف!از من مپرس که اين جوان که بود،برورودش با من چطور پيش آمد;در منتهاي بدبختي خوشختي من در اينست که داستان من و او قبل از آنکه بجائي برسد پايان يافت.همينقدر با کمال روسفيدي و بهمين شب عزيزي که ناپاکيها و دروغ در پيش آن رنگ مي بازند و صاحب خود را رسوا ميسازند سوگند ميخورم که او با همه صورت و حق به جانب و مُحِيلي که در عشق خود داشت،با اينکه رياکارانه مرا بگوشۀ دلخواه خود برده بود،در تمام مدّت يک هفته آمد و رفتش به پيش من،حتّي نتوانست براي يک لحظۀ کوچک هم که شده مرا تنها بيابد.او يکي از چارواداران چرب و چيلي و گردآلودي بود که ماشين بدنياي ما آورده است;از آنها که صبح اينجا هستند،ظهر نهار خود را در گردنۀ آوج ميخورند و شب روي بارند و ماشين در يکي از گاراژهاي پست تهران ميخوابند;در همه جا هستند و درهيچ جا نيستند;درويشاني که هرجا شب است سراي آنهاست;نه منزل و مأوايي دارند و نه ميتوانند به عهد و عيالي پاي بند بمانند.اجير ماشين و اسير دَر و دَشتند.
اگر آرزوئي دارند تنها اينست که بمرگ طبيعي بميرند.آنقدر بمن تهمتهاي رنگ به رنگ و ناروا زدند،عاشق و فاسق تاق و جفت برايم تراشيدند که تصميم گرفتم آن جامۀ آلوده اي را که براي من چهارسال تمام يکي ميبريد و ديگري ميدوخت يکبار براي هميشه بپوشم و خود را از آسيب تهمتها روئين تن سازم.من ديگر بجان آمده بودم;امّا عوض آنکه خود را بکشم و آب بر قلب آنها بپاشم,با تمهيد مقدّمه خود را دلباختۀ مردي که گفتم نشان دادم;کاري کردم تا او کارش را رها سازد و بهواي من روزها از سر صبح تا دير بازشب سر کوچۀ ما کشيک بدهد و سيـ ـگار بکشد.تنها از همين راه بود که ميتوانستم جان خود را از چنگ آنها خلاص سازم.اقرار ميکنم،براي يک زن،هيچ خطائي بالاتر از دست زدن يه يک چنين نقشه ي جسورانه اي که هرلحظه ممکن بود خوني بپا کند نبود;تقشه اي که شايد فقط از عهدۀ همچون من،زن سرکش و بي بند و باري ميتوانست ساخته باشد.امّا اينرا هم بگويم،مني که بخاطر آزادي با آن بي پروائي کولي وش و نگفتني خود را رسواي عام کرده بودم،مني که تا پرتگاه يک جنجال خونين و موحش پيش رفته بودم،چه دليل داشت که اينک پس از رسيدن به مقصود به جواني که وسيلۀ دستم قرار گرفته بود جواب رد بدهم.او جواني بود با موهاي بور،چشماني برنگ دريا،بروبازوئي قوي و هيکلي بس مناسب;و آنچنانکه من از دور ديده بودم تمام عناصر مردي را در خود جمع داشت.زبانش کمي مي گرفت که از نظر من ابداٌ در خور اهمّيّت نبود.براي من غيرممکن بود که باو بي اعتنا بمانم;زيرا مانند طارقِ در جنگ اسپانيا همۀ پلهاي عقب را خراب کرده بودم.اگر دست رد به سيـ ـنه اش ميگذاردم رسوائيم چهار ميخه ميشد و داغ آن تا ابد بر پيشانيم ميماند;اگر عشقش را مي پذيرفتم حيثيّت از دست رفتۀ خود را غسل تعميد ميدادم.امّا اکنون که او مرا باين خانه آورده بود؟!
او ميگفت صاحبخانه را ميشناسد;با او دوست است و بصرف دوستي و اعتماد مرا بآنجا برده است.امّا من نمي توانستم باين گفته ها قانع شوم.از خود ميپرسيدم براي چه چنين کاري کرد؟آيا در من ذوق و علاقه يا نقطۀ ضعفي نسبت به رقص احساس کرده بود؟از کجا و به چه وسيله؟همينقدر مي دانم که او ميدانست من خوب مي رقصم;شايد در جائي ديده بود;شايد در اطراف من تحقيق کرده و فهميده بود.شايد ارزش و لياقت مرا که شوهر و کودکان خود را ترک کرده و هـ ـوسبازانه دل به مهر و وفاي او نهاده بودم پيش از اين نمي دانست;يا که ميخواست به من درسي داده باشد.و شايد هم بهتر از آن در شهر غريب جا و مکاني سراغ نداشت.به هرحال اين مطلب آخر در زمينۀ همۀ شايدهاي قبلي نقش اساسي داشت;زيرا او که يک هفته خود را بالاي من از کار و زندگي بيکار کرده بود جز عشق و آهي که ميتوانست بقوّۀ آن از ديوار خانۀ ثروتمندان بالا برود يا از روي پل قره سو خود را به زير اندازد،هيچ چيز در بساط نداشت .براي من،با همۀ خيانتي که در قدم اوّل از او ديده بودم،مشکل است بگويم خواهانم نبود.شايد اگر سال کمي بيشتر بود با گذشت زمان باو فرصت ميداد،بهتر از آن به آرزوي خود رسيده بود که رسيد.يک هفته سر زير آّب کرد تا براي من پول و لباس و وسيلۀ زندگي بياوردو وقتي دوباره پيدايش شد مرا در خانه اي که به امانت سپرده بود نيده يافت.صاحبخانه،يعني همان مردي که رقّاصخانه را مي چرخاند،زن و دخترش،از راه دلسوزي يا براي پيشرفتکار خود نقشه اي طرح ميکردند و لحظه اي که او به در خانه ميآيد ميگويند:
-کي را ميخواهي؟آن خانمي که با شما باين خانه آمده بود ديشب پنجه اش را زير بغـ ـلش زد و رفت;کجا رفت اين را ديگر نميدانيم و تعهّدي هم نداريم که بدانيم.نه او مال بود که ما ضبطش کرده يا به فروشش رسانده باشيم.نه ما آدم کش که سرش را بريده و زير خاک چال کرده باشيم.براي اينکه از گفتۀ ما خاطر جمع شوي مي تواني با هرکس و هر مقامي که دلت مي خواهد اين خانه را زير و رو کني.
وقتي که اين حرف ها زده ميشد من پشت پردۀ در حياط استاده گوش ميدادم.دلم از ترس ماجرا و جنجال پرآشوب بود.خود نيز نمي دانستم چرا بايد موضوع را به سکوت برگزار کنم.بالاخره هم آنچه که بايد يا نبايد بشود شد.پاي پليس به عيان آمد که از پنهان بودن من نزد صاحبخانه بي خبر نماندند;ليکن از روي مصلحت چيزي بآن جوان بروز ندادند;زيرا شکايت و ادّعاي او را از اساس بي ربط ميديدند.
باين ترتيب دست او از سر من کوتاه شد،امّا-
از ادامۀ صحبت باز ايستاد.مثل اينکه از گفتن داستاني که جز ننگ و رسوائي چيزي براي او در بر نداشت شرمنده بود.سيّد ميران به جاي او ادامه داد:
-امّا،از چنگ درد درآمدي گير رمّال افتادي; آيا باقي داستان شما در همين يک جمله خلاصه نميشود؟کسي که تو را از دست آن مردک رند و عيّار بيرون آورده تنخواه پوهائي که در اين راه بالاي شما داده است براي هميشه نمي خواهد دستت را زير سنگ نگه دارد؟من در اين کار يک توطئۀ رذيلانه به چشم مي بينم.
-شايد تقريباٌ اينطور باشد که شما ميگوئيد.ضعفهاي انساني هميشه اوّلين دشمن جان او هستند.آيا مايل به شنيدن باقي اين ماجرا هستيد؟
سيد ميران که عقب تر از او گام برمي داشت،با شتابي که ادب و علاقۀ مخصوص را ميرساند پاسخ داد
ـ البته صد البته خانم عزيز، حتي توصيه مي کنم از گفتن جزئيات نيزفروگذار نکنيد. من که فردا آنجا مي آيم اگر به خوبي در جريان کار شما نباشم سربازي هستم که در زمين شناسايي نشده دست به نبرد زده ام. بايد دقيقاً بدانم با چه قماش کساني طرف هستم؟ چه لحن کلامي را بايد در برخورد با آنان انتخاب کنم. گفتيد بگويم از جانب شوهر شما و براي برگرداندن به سر خانمان اولت به آنجا آمده ام؟ از لحاظ شخص من حقيقتاً چه خوشبختي از اين بالاتر که بتوانم چنين ثواب بزرگي بکنم. شما با آن جسارت کم نظيري که در ترک شوهر از خود نشان داده ايد دست روي حساس ترين رگ جان او نهاده ايد که غرور و غيرت مردانگي اش باشد؛ در اين مسئله هيچ شکي نيست. اما آن کسي که تا ابد خشمش فرو ننشيند مگر بنده خدا نباشد. او هم هر چه باشد انسان است و انسان محل گذشت و فراموشي. از لحاظ رضايت يا عدم رضايت شما، يقين بدان که اگر سرت را برگرداني و به عقب بنگري سنگ نخواهي شد.
سيد ميران از گوشه چشم به هم صحبت خود نگاه کرد و پوزخند زد. از اين کنايه، منظور او زوجه لوط پيغمبر بود که هنگام گريختن از سَدوم به عقب نگاه کرد و به ستون نمک تبديل شد، گفته خود را ادامه داد:
ـ من در شدت عمل هاي او نسبت به تو عشقي مي بينم؛ عشق پرورش نيافته اي که بر شکوفه هاي بد رشد کرده ي آن عوض گل هاي زيبا خار رُسته است. و حتي مي خواهم بگويم تمام بد رفتاري هاي او نسبت به تو از سرچشمه ي همين عشق آب مي خورده است. سعادت تو و او باز هم هر چه باشد در زندگي با يکديگر جوش خورده است.
ـ نه، نه، از کاري که محال خدايي است هرگز صحبت نکنيم؛ کوه به کوه خواهد رسيد و من و او به هم نه. درست است که من بلافاصله بعد از پس خوانده شدن خطبه ي عقدم از سر تا پاي کرده ي خود پشيمان شده بودم. اما اين يک پديده ي کلي است که خاصيت همه ي زنان مي باشد. اگر سه طلاقه هم نشده بودم هرگز حاضر به بازگشت به خانه ي او نبودم؛ ما در مناسبات گذشته ي خود هيچ ذره اي را پاک نگذاشته ايم. من همين قدر تا پايان عمر از شما سپاسگزارم اگر عوض آنکه بخواهي کار محالي را ممکن سازي، کوشش و تدبير خردمندانه ي خود را در اين زمينه به کار اندازي که دوقلوهاي عزيز مرا به من بازگرداند. اين اولين تقاضاي زن بيچاره و بي پناهي است از مرد نيکوکار و باخدايي که به کمکش آمده است. وقتي که دست آن ها را در دست خود ديدم، برشان مي دارم و به دِه مي روم. آنجا بي آنکه اسمي از شوهر بر زبان آورم به پايشان مي نشينم و بزرگشان مي کنم. حالا که سعادت خودم تباه شد بگذار سعادت کودکانم تباه نشود. اگر زن و شوهر بَدَند و با هم نمي سازند گناه کودکان آن ها چيست. مني که از جانب شوهر سياه بخت بودم لااقل بگذار از جانب فرزند نباشم؛ اين ها نگهبانان فخر و شرف من هستند.
هُما هنگام گفتن کلمات اخير ، همچون کساني که در خواب راه مي روند، در حالي که چند قدم جلو جلو مي رفت، الفاظ نامفهومي را بر زبان آورد؛ مثل چيزي که از تجسم انديشه اش هراس داشت. ايستاد تا مرد به او رسيد و با همان لحن مصيبت زده و ماليخولياييِ ابتداي برخورد پرسيد:
ـ آيا من به آرزوي خود خواهم رسيد؟ آيا به راستي شما اين جوانمردي را خواهيد کرد که دست بچه هايم را در دستم بگذاريد؟ آه، مي ترسم قبل از رسيدن چنان روزي طاقتم به پايان رسيده باشد!
سيد ميران با قوت قلب گفت:
ـ اطمينان داشته باش! اطمينان داشته باش! من در زندگي خود کمتر به کاري دست زده ام که نااميد برگشته باشم؛ زيرا هميشه توکلم به خدا بوده است. اين آرزو فقط به نظر تو که زن بي زور و وسيله اي بيش نيستي بزرگ و ناشدني آمده است؛ هجران زدگان همه چنينند. اما به تو قول مي دهم، همين قدر امشب بگذرد و صبح فردا آفتاب بر اين شهر طلوع کند، همه چيز به بخت و طالع تو طلوع خواهد کرد. برگ و بار نوميدي را از تن خود دور کن و عوض گريستن و غصه خوردن لبخند بزن؛ من پيشقدم کار تو هستم.
ـ اگر نخواهم به دِه بروم؟
ـ ديگر چه بهتر، در همين شهر خواهي نشست. آيا نمي خواهي آن ها را به مدرسه
بگذاري تا درس بخوانند؟در ده چه اتيه اي براي انان پيش بيني کرده اي گاو چراني يا چغ چيله جمع کني؟!ايا قوم و خويش تو که اکنون از کارت خبري ندارند يا براي انها صرف نميکند که داشته باشند با همان خوبي و خوشي که تورا بخانه شوهر بدرقه کردند حالا استقبال خواهند کرد؟
-منظورم اينست که اگر در شهر بمانم ميتوانم با پيشه کردن کاري که ازدستم برايد قوت بخور ونميري داشته باشيم؟ اخر من ميدانم ان مرد اگر بدادن بچه ها رضايت بدهد کسي نيست نفقه انها را بگردن بگيرد بي غيرت تر از انست که گوشش باين حرفها بدهکار باشد . و اين براي منبعد از بيرون امدن از خانه فعلي يک مشکل حقيقي است که نميتوانم نديده اش بگيرم.
سيدميران پس از سکوتي طولاني گفت:
- اين کاري که تو ميگوئي منظورت چه نوع کاري است ؟ در جامعه و محيطي که ما زندگي ميکنيم زن يا بايد بيخ خانه بماند يا اگر ميايد مثل حلزون خانه اش را نيز بدوش بگيرد و با خود بياورد هر دو دستش را محکم بند نقاب و چادرش را بگيرد که باد پس نزند و چشم نا محرم بر روي او بيفتد بخصوص زني جوان و ...چون شما که براي حفظ خودش بايد از صد دست ديگر کمک بگيرد.
خانم عزيز ان نور ايمان و اخلاقي که بايد بر دلهاي ما بتابد ونگاهايمان را تصفيه دستهايمان را بي خطا وقدمهايمان را بي لغزش کند هنوز از افق ما سر نزده است که شما اين ارزو را در سيـ ـنه بپروانيد.اخر از يک زن ضعيف وبي دفاع چه کاري ميتواند ساخته باشد؟!من در سکوت سنگين خود نظري بمشرق نظري به مغرب افکندم هيچ کاري غير از همان درخانه ماندن و تربيت کودکان براي تو بچشم نديدم همچنين نديدم زني در رديف تو بهر نحوي از انحاء در جامعه مشغول کاري از قبيل کار مردان باشد . اين کلام را در کجا چه موقع و چه کسي بزبان توگذارده است؟!ايا ميخواهي ارکان اجتماع از هم بپاشي ؟ ميخواهي ترا ببرند و سر مصلي سنگسار کنند؟ وقتي که از بيکاري ارزش انسان کمتر از چارپا باشد چه جاي انکه ادم از کار زن صحبتي بميان اورد.
هما با بي جوابي خود لزروي موضوع در گذشت گوئي نميخواست در ان موقع فکر خود را خراب کرده باشد. چنين مينمود که بگفته مرد و ازير خطر او ابدا توجهي نداشته است زيرا در وضي بي مقدمه با ذوقي کودکانه و کاملا از روي بي تابي گفت:
-اطمينان تو مرا دلگرم ميکند خدايا از دهانش بشنو من که باورم نميشود بهمين زودي ازادي و سعادت خود رابازيابم.
سيد ميران با مهرباني تحکم اميز و مردانه که گوهر ذاتيش بود دوباره باو دلگرمي داد:
-از هر لحاظ خاطرت اسوده باشد. اين اشکالات کوچکتر از انند که قابل صحبت کردن باشند فقط بگو اين خانه کجاست چيست و چگونه کساني در ان زندگي ميکنند براي من همينقدر که علاقه رک و راست ترا بزندگي پاک و درست احساس کردم کافي است که با همه ## اشتباهت نگيرم تو زني هستي با روح ازاد و استقلال جوپيش افتاده و سرکش وقتي در حياط رابرويت ميبندنند ميخواهي چار ديوار خانه را بشکافي و بيرون بزني بدگماني ها و تنگ نظري هاي شوهر سابق تو و وجود مونس نا خوشايندي چون خواهر او در خانه در مدت چند سال زندگي حساس و زود رنجت کرده اما من بتو ميگويم گذشته را بايد فراموش بکني اگر گمان ميکني مرتکب خطا يا لغزش کوچکي شده اي اين را هم بدان که اصولا ما فرزندان ادم است که از خطا دور نباشيم اما اگر در خطاي خود لجاج بورزيم انوقت است که ابليس وار مـ ـستوجب لعنت ابدي خدا هستيم.
بازوي اورا گرفت تا از گل و شل و برکه کوچکي که از اب باران در کوچه درست شده بود بگذرد مردي بقيافه بقالان عرق چين بسر چراغ زنبوري بدست از روبر فرا رسيد که با سيد ميران اشنا بود هما جلو افتاد و دو مرد با هم سلام و عليک و احوالپرسي کوتاهي کردند. مرد بگمان انکه دوستش تنهاست بگرمي و اسرار وي را بخانه خود دعوت که در همان حوالي بود به لقمه اي نان و پنير درويشانه دعوت کرد . بديهي بود که سيد ميران نميتوانست اين تعارف رابپذيرد.
پس از خداحافظي در لحظه اي که از هم جدا شده بودند مرد بصداي بلند گفت:
- به شاه بيرام که حالا بايد براي خودش نيمچه مردي شده باشد بگو ايا پول جمع کرده است تا تاوان کلاهي را که بدره انداخت بدهد ؟ لابد يادش نرفته است عطاري خراسان را ميگويم که ماشين ما خراب شد و دو فرسخ قلمدوش سوارش کرديم .
سيد ميران با کمال خوش مشربي جواب داد:
- خدا رحمت کند مشهدي نوروز را وقتي اين موضوع پيش امد ابدا ناراحت نشد چه ادم نازنيني بود براي انکه خودرا از تنگ و تا نيندازد گفت بسرم گشاد بود.
صداي مرد که بداخل کوچه فرعي مي پيچيد شنيده شد:
- هوم!هوم!ما هم خواهيم رفت همه رفتني هستيم.
-وقتي سيد ميران به هما رسيد گفت:
-اين شخص را که ديدي همسفر ما در خراسان بود.
زن خجولانه لبخند زد :
-پس شما مشهد را هم زيارت کرده ايد چه خوب!
-دو بار و همين بهار اينده هم براي بار سوم خيالش را دارم اگر قسمت باشد.
هما که گاهي گاهي جلو و گاهي همدوش سيد ميران راه ميسپرد و هرگز تا اين لحظه نگاهش از نوک کفش خود بالاتر نرفته بود به تبعيت از يک غريره زنانه خود را عقب تر گرفت در همان حال که چادر نمازش را روي سر مرتب ميکرد با چشماني پر از کنجکاوي تازه يافته . بسر شانه ها و پس کلاه او نگاه کرد تا ببيند حامي توانا و با جربزه اش حقيقتا چگونه مردي است. اخلاق و عادات اين مرد هر چه بود با حاجي بنا که ننگ عالم وجودش ميدانست قابل مقايسه نبود . انها براي انکه از جلوي تکيه ((معاون))نگذرند در جهت مخالف مقصد که کوچه صنعتي بود. به باريکه راه پشت حمـ ـام انداختند که تاريک و کم امد شد بود. براي مرد سرشناسي در موقعيت سيد ميران قدم زدن با يک زن بيگانه در کوچه پس کوچه هاي شهر البته کاري نبود که بي ترس و تشويش انجام يابد ولي شب بود و شب پرده بسياري از اعمال نيک و بد ادمي است بعلاوه غير از اين است که دل مرد کاسب باتش نيکوکاري گرم ومشتعل بود؟ همان اتش فروزاني که اگر رنگ هـ ـوس نداشته باشد انسان کوچک را تا مقام پيغمبران بالا ميبرد او براي اولين بار در عمرش با زني روبرو ميشد که اگر نه دامان عفت بلکه لوح دلش بهمان اندازه پاک و درخشان که چهره مهتابي رنگ و دوشيزه وارش انقدر پاک ودرخشان که پرتو صاف و اسمانيش همچون اشعه اي مجهول باندرون قلب راه ميافت زني بشکنندگي چيني و بسختي شمشير که اخلاق واطوارش در کمال نا پختگي فرزانه ودر نيابت ازادگي متين و مرد صفت بود در حرکاتش چيزي از خلق و خو وعادات بي بند وبار بي پروا ليکن سرسخت و تسليم نا پذير کوليان ديده ميشد.همچون زيبا رويان اسير شده روروحش بيمناک و در جستجوي ازادي بود در يک کلمه او در سلسله تکامل شباهت بماهيان بالداري داشت که بمقصد پريدن در سطح دريا قوس ميزنند و طعمه مرغان ماهيخوار ميشوند. هما گفت:
-ميخواهي بداني انجا که ميائي با جه کساني طرف هستي در يک کلمه بگويم با يکزن و مرد پاردم سابيده و افسونگر که يکدل فکر ميکنم جادوي انها بوده که مرا باين خانه کشانه است با همه اينکه قول تومرا دلگرم کرده است ميترسم افسون اين مرد رايت را بزند و از بردن من پشيمانت سازد . او ادعا ميکند که در قضيه ان يارو علاوه بر حق و حسابهائيکه بمامورين داده است و هنوزهم ميدهد بخود ان بدبخت هم پول داده است افعي را با زمرد کور کرده است تا برود وديگر از اين هيکل نحسش را در ان حوالي ظاهر نکند اين ادعاها من نميدانم تا چه پايه درست باشد اما قدر مسلم اينست که خود من در سه ماه ونيم گذشته براي خوراک و پوشاک و هيزم و زغال زمـ ـستانم تا کنون مبلغ بيست و هشت تومان پول دستي از او گرفته ام باين مبلغ کرايه فرش و اثاث خود اطاق انها هم بايد علاوه کرد که رويهمرفته فکر ميکنم بصد تومان چيزي کمتر يا بيشتر سر خواهد زد.صد تومان البته خيلي پول است شايد خرج يک مسافرت مشهد را رفتن وبرگشتن بخوبي کافي باشد اما براي کسي که مردانه پاي پيش نهاده است پاينده بي باعثي را بخرد و دوباره ازاد کند چه اهميتي دارد اين خوبي ها پيش خدا هرگز گم نميشود. در سه ماه ونيمي که گذشته است من بدترين زندگي ها را گذرانده ام با اينکه زن و شوهرمطرب بارها بارها پيشنهاد کرده اند با انها يگانه و کاسه يکي باشم صلاح خود را در اين ديده ام که قبول نکنم . دو نفر از دو طرف مثل هزارپا در گوشهايم رفته اند که گويا خدائند متعال از روز ازل مرا براي حرفه رقاصي افريده است . مرد براي انکه هندوانه زير بغـ ـلم بگذارد از خود نگه داري و عاقبت انديشيم که گول چشمهاي زاغ موهاي بور و وعده هاي پوچ يارو را نخوردم و هربار که انجا امد تا مرا خام کند براي انکه تنها نبوده باشم زن صاحبخانه يا دخترش را پيش خود صدا زدم و بالاخره از اينکه با تصميم و اراده يک زن مردصفت او را از خود راندم تحسيـ ـنم ميکند ميگويد درست است که امروزه مردم با نظر خوب وستايش اميز به نوازندگان وهنرمندان بخصوص اگر زن باشد نميگرند از انها انطور که شايسته هنر است قدرداني و تشويق نميکنند تا زنده هستند از اميزش با انان اکراه دارند و وقتي مردند زير تابوتشان نميروند اينها همه حقايق تلخ و ناگواريست که متاسفانه هميشه با ان روبرو هستيم اگر با ديده موشکاف و واقع بين بررسي کنيم مي بينيم که در اين موضوع بيش از انچه گناه بگردن انها باشد از خود ماست حتي در ميان خود همکاران ما اين گفته رايج است که سلز و دنبک يعني نا ن بيشرفي يعني کسب وکاري که اولش نکبت و اخرش اکبير وافلاس است نه دنيا دارد نه و نه اخرت. بدست خود خود را به پستي و خواري وميکشانيم مقام هنري خود را که رامشگران روح و پيکهاي شادي مردم هستيم با اعمال سبک وناشايست بلجن ميکشيم و با اين وصف انتظار داريم حال و روزي به از اين داشته باشيم که داريم از همين رقاصه هايي که اينجا مي ايند و ميبيني حرف بزنيم اينها که اغلب ميتوانند تيکه هاي پر مايه وقابلي از اب درايند بدبختانه قبل از انکه گل هنر و استعدادشان بشکفد و شهر
و دياري را به بوي دلاويز خود مدهوش سازد در گنداب خودفروشي غلتيده اند؛ به هنر و استعداد خود و حتي مي خواهم بگويم به انتظارات و اميدهاي انساني مردم و دوستداران خود خيانت ورزيده اند. حالا کاري نداريم که مايه ي فساد بيشتر در مردم است که هنرپيشه را به راه انحراف مي کشانند و همينکه او را سقوط دادند دستها را دم بيني مي گيرند و از کنار لاشه ي گند زده اش مي گريزند. يا در خود آنها، که در روش و رفتار هرگز زير پايي را که برمي دارند و مي نهند نمي نگرند؛ پيش از آنکه به پله ي دوم برسند از نردبان شهرت و افتخار هنري سقوط مي کنند. چيزي که روشن است، هنرپيشه ي مرد يا زن، همچنانکه ارزش و مقام حقيقي خود را در جامعه مي شناسد، مي داند که اين ارزش و مقام در وجود او به فلز جوهردار و فسادناپذيري بستگي دارد که نامش تقوا است. اين تقوا که در زن بر محور عفت و نجابت اخلاقي دور مي زند در حکم همان چوبي است که بند باز را روي طنابش نگه مي دارد. زن هنرپيشه از محيط فسادپذيري که گرداگردش حـ ـلقه زده بايد نه تنها يک عنصر خوش نام و نجيب، بلکه نمونه ي برگزيده اي باشد که اگر شوهر و فرزند، يا هر نوع علاقه ي ديگري دارد بيش از همه ي آنها عاشق هنر و دلبسته ي کار خويش است.
هما از دود سيـ ـگاري که هم صحبتش آتش زد سرفه کرد و سيد ميران گفت:
ـ اين يکي را که بد نگفته است؛ اما من همينجا با او حرف دارم. آيا دود سيـ ـگار شما را ناراحت مي کند؟
آنها پس از يک گشت و گردش نسبتا طولاني، که تمام کوچه پس کوچه اي محله سرچشمه را در بر گرفته بود، اينک زير درخت گردوي کناره ي آبشوران، نهر سياه رنگ معروف شهر، نزديک کوچه ي صنعتي رسيده بودند. براي آنکه بتوانند مطالب خود را گفته باشند قدمها را کند کردند. بي آنکه اشاره و کلامي در اين خصوص ميان آنها رد و بدل شده باشد از روي پول چوبي به کناره ي ديگر آبشوران برگشتند. آب سياه و آلوده با زمزمه اي شکوه آلود و آهسته راه مي سپرد.هوا به خوبي خنک بود. باد ملايمي مي وزيد که بوي باران مي آورد. سيد ميران با چند پک پياپي سيـ ـگارش را نصفه نيمه کشيد، آنرا دور انداخت و با بياني راحت گفت:
ـ نمونه ي برگزيده اي که او مي گويد، حرف من اينجاست، بايد نعوذ بالله دختر پيغمبر يا فرشته ي آسماني باشد که بتواند در ميان مردم نديده بديد و چشم و دل گرسنه ي اين زمانه و ديار گل بکند و از راه در نرود. نه اينکه بگويم کار منحصر به اين زمانه و ديار است، هميشه و همه جا اينطور بوده است. هنر، از نظر ما که مسلمان هستيم يعني لهو ولعب، يعني هـ ـوس و فريب؛ و در دنياي هـ ـوس و فريب هاروت و ماروت هم که فرشتگان مقرب درگاه خدا بودند از راه هزاران ساله ي طاعت بيرون رفتند. بيجهت نيست که پيغمبر ما موسيقي و رقص و به طور کلي لهو و لعب را که پايه و مايه ي فساد است نهي کرده است. چنان موجود خيالي را که در لجن باشد و سياه نشود مگر از طلا ريخته باشند.
هما که مانند کودکي غم خود را فراموش کرده بود افزود:
ـ آنهام طلاي بيغش هيجده عيار! و اين درست همان چيزي است که من به او گفته ام؛ به او گفته ام اگر من آنچنان کسي بودم که تو مي گويي، مرد حسابي، در اين خانه چه مي کردم؟ نه اين که اخلاق يعني حاصل عمل؟ زن درست و صحيح العمل کجا، طرف صحبت چون تو ـ بلا نسبت شما که مي شنويد ـ آدم لوطي و دبنگي بودن کجا؟ مي گويد، نه، نه، اين حرف را مزن؛ اگر تو درباره ي خودت اشتباه کرده اي من نکرده ام. در محيط خانه اي که شلخـ ـتگي و بيدرد و عاري از در و ديوارش مي بارد چنين رفتار معقول و متيني، آنهم از جانب بيوه ي جوان و قيد و بندي چون تو، کار هر نيست. بعد از سالها دور شهرها گشتن و عمر تلف کردن، آن کسي را که در آسمانها مي جسته ام در زمين يافته ام. پيدا شدن تو مانند نوري که بر تاريکي بتابد به کالبد فرتوت من روح دميده است.
و من حقيقتش را اعتراف کنم، با اينکه مي دانم اين حرفها را براي چه مي زند، گاهي مي بينم که بر خلاف ميل خودم فريب افسون او را خورده ام. اين مرد که گويا بروزگار جواني چند سالي در روسيه بوده است، روزي چهار مثقال تـ ـرياک مي کشد، حال حرف زدن و حتي چشم باز کردن و ديدن را ندارد. همانطور که گفتم افسونکار غريبي است. همه جا را زير پا زده، مرزها و مردمان جور به جور ديده و از هر و هر جا چيزي آموخته است. با دستهي رقّاصان قفقازي و بالِت بازان آن سامان براي نمايش به پِطِرْزْبورگ و مسکو رفته است. مانند شهرزاد هزار و يکشب، تعريفها ميکند که ميتواند ماهها عزرائيل را در آستانه ي در بگوش نگه دارد و از مأموريّت پرمسئوليّتش در روي زمين بازدارد. ميگويد مرا نبين که غصّه ي روزگار حقّه ي وافور به دستم داده است؛ اگر جنگي پيش نيامده بود و تندباد حوادث مثل يک پر کاه از کانون هستي و هنر خود دورم نکرده بود، در آن سرزمين افکار و اعمال بزرگ، اکنون بر آخرين پلّه ي شهرت و افتخاري بودم که لياقتش را داشتم...
ادامه دارد
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار