نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت سیزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ شوهر آهو خانم- قسمت سیزدهم
آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد حافظ گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم. يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد قسمت قبل تو ميگوئي که قصد شوهر کردن نداري؛ در مورد استاد حاجي نيز بخصوص اگر چادر نماز سرت را باد بخانۀ او ببرد براي آوردنش بآنجا قدم نخواهي گذارد. اما اينها را بکسي بگو که جنس زن را نشناخته باشد. اين موجود لطيفي که خدا از دندۀ چپ آدم آفريد حرفش مانند قول و وفايش هرگز سند نبوده و نيست. هر چه هم آزموده و دانا باشد باز يک دنده اش کم است، يک پاي تجربه اش ميلنگد؛ سطحي و اول بين است؛ کارهايش از روي غريزه است نه انديشه و عقل؛ شتاب ميکند و پشيمان مي شود؛ جوش ميزند و کف ميکند و سر ميرود. هما خانم هم که از همۀ زنها يکپا زنتر است مسلماً از اين قاعده بيرون نيست. همچنانکه گرفتاري فعلي او غير از اين زائيده چيزي نيست؛ حرف دل خود را نميزند؛ دمدمي مزاج و بچه خوست؛ همچنانکه در صحبتهاي پريروزش قبول کرد و قول داد که بخانۀ ما بيايد و نيامد. ـ بله، اما قول قطعي ندادم. گفتم فکر ميکنم. ـ قول قطعي نداديد، اما چهار روز تمام من سوختۀ زار را در انتظار خود گذاشتيد تا امروز در اينجا حرف ديگري بزنيد. يقين ميدانم که فردا اين را هم عوض خواهيد کرد تا چيز ديگري بگوئيد. و منهم بهمين علت در دادن جواب حوصله ميکنم. لبخند روشن هما در همانحال که سرش را در پناه چادر بزير انداخته بود از نظر مرد عاقل دور نماند. سيد ميران بخوبي ميدانست که نبايد تسليم پيشنهاد زن بشود. شوخي را چاشني صحبت ميکرد تا بهتر بتواند از جواب صريح طفره برود. از پشت ابروان سنگين و موقر، نگاه نافذ خود را که حامل گرمترين بارهاي عشق و دوستي بود باو دوخت و متقابلا لبخند زد. زن با سايۀ چادر بر روي چهره، سمت نگاهش بلافاصله برگشت تا از برخورد با چشمهاي گيرندۀ مرد پرهيز کرده باشد. با اينکه تا اينزمان هرگز بخود اجازه نداده يا شايد فرصت آنرا نيافته بود که با نگاهي خريدار يک نظر در چهرۀ فولادي حامي و هواخواه خود بنگرد، در همانحال با چشماني که بي نگاه ميبيند خطوط کامل اين چهره و بخصوص سياهي سايه مانند لبـ ـهاي خوش طرحي را که بيشک بوي تند سيـ ـگار از آن مي آمد ميديد. بالاخره در حالي که پشت دست را براي ديده نشدن لبخندش جلوي دهان گرفته بود با کمـ ـروئي عشوه آميز خود گفت: ـ هر چه هم دمدمي باشيم در کارو کردار خود از مردها پا برجاتريم. با همه بار غم و نا بساماني که بر دل داشت از گونه هايش شادي ميجست. دهان ظريف و نيمه بازش بهانه جو، چانه اش گرد و هـ ـوس انگيز و خط موزني که گلو و گردن استوانه ايش را از منحني خوش ترکيب فک ها جدا ميکرد بيننده را ميکشت و باز زنده ميکرد. او ضعيف و قابل دستگيري بود، اما از نظر سيد ميران زيباييش نيز در همين بود. کلمات اخيرش گلي بود که پرپر شد و بر سر و دوش وي فرو ريخت. ولي افسوس که اين مرغ خوش بال و پر زيرک تر از صياد انتظار کشيدۀ خود بود؛ سر را چنان پايين انداخته بود که چادر نماز حتي سفيدي نقره گون گردنش را پنهان ميداشت. سيد ميران، بيرون از چادر جز دستهاي ظريف و زيباي او را نميتوانست ببيند. زن در همين حال بساط چاي را که در طاقچۀ بالاي سرش بود نزديک آورد. استکانهايش را سرد و گرم کرد. سماور برنجي زير لب آهنگ شادي زمزمه ميکرد. بخار آن آميخته با نور بيجان لامپاي شيشه اي که ميان آن دو ميسوخت بر گرمي و رونق اين مجلس انس و آشنايي مي افزود.تا چند دقيقه هيچکدام قادر به زدن حرفي نبودند.سکوتي که گوياتر از هر رمز و اشاره يا کنايه و شوخي بود ميان آن دو پيدا شده بود که چون گرده هاي عطرآميز گل شکوفه هاي بهاري خيال را بارور ميکرد.هما با شرم حضور هميشگيش که در اين سکوت معني دار جاي خود را به دستپاچگي شيريني داده بود چاي خوش رنگ و بويي ريخت و جلوي مرد گذاشت.حرکات و ارتعاشات عشق با همه خود نگه داري وي در زن بيش از مرد به چشم ميخورد .سيد ميران سيـ ـنه اش را صاف کرد و با ملايمتي دلنشين و رمز آميز بخود اجازه داد تا آن سکوت هيجان انگيز را بشکند:اگر اجازه ميدهي بسته را باز کنم ببينم چيست؟قابل بودن يا نبودن آن اهميتي ندارد.بايد ديد از نظر مشکل پسند زني که بي شک دلش نيز مانند چهره اش زيباست سليقه هديه کننده چگونه است. قبل از آنکه گفته اش تمام شود بسته را از طاقچه برداشته و باز کرده بود.هما که گفتي اصلا اين يکي را فراموش کرده بود از برق اجناس نو آن غافلگير شد. -آه عجب آدم حاضر جوابي که تو هستي!دختر حسينخان با اينکه علاقه مخصوص شما در آمد و رفت به اين خانه و تعقيب کار من احساس کرده است حقيقت باور کرد که حاجي براي من چيزي فرستاده است.اينها را براستي براي کي خريده اي؟ -براي همان کسي که خودش نيز ميداند دوستش دارم. گوينده براي قوت دادن به لفظ خود با اداي مخصوصي لبها را بهم چسباند.از گوشه چشم با نگاهي شيطنت بار وي را نگريست.هما نتوانست به او نگاه نکند.سرخي سوزاني ناگهان طبق نقره فام صورتش را گلگون کرد.چشمان ميشي روشن او که براستي سحري مجوسي در خود پنهان داشت همچون شمشير برنده اسلام برف زد تا نطقه مقابل آن دين و ايمان چندين ساله را از مرد پرهيزکار اين داستان بستاند. وقتي بستۀ باز شده را که عبارت از جفتي کفش ورني پاشنه بلند و جوراب، يک پيراهن کش بهاري و چند گيرۀ طلائي زلف بود از او گرفت، اگر چه صورتش شکفته تر از هميشه بود ليکن چين گوشۀ ابرو و افتادگي نازآلود پلکها که در غبار نيمه روشن آن کلبۀ محقر حتي از ديدگان باريک بين پوشيده ميماند حکايت از ناخرسندي باطن و ترديد وي در قبول احسان ميکرد. با اين وصف هنگام زير و رو کردن پيراهن کش که چيز هـ ـوسانه و جوان پسندي بود لبخند حق شناسي اش کاملا غير ارادي بود. با ظرافت خاصي که زيباييش ايجاب ميکرد و از لطف دلبري سرشار بود شانه هاي پيراهن را گرفت و همعرض سيـ ـنه و شانۀ خود نگه داشت. ظاهرا بنظر مي آمد بيش از اندازه کوچک باشد. براي آنکه از دوست خود تشکر کرده باشد گفت: ـ بکوچکي ظاهرش نبايد نگاه کرد. کشباف است خود بخود باز ميشود. با اين وصف بايد بگويم که اولين بار است من صاحب يک چنين چيزي ميشوم. سيد ميران با ذوقي پر تپش و حبس شده که از خرسندي عميق باطن و همچنين هيجان زائدالوصفش سرچشمه ميگرفت پاسخ داد: ـ دلم ميخواست آنرا بتن تو ميديدم. بخصوص کفشها را که حتما بايد امتحان کني تا اگر کوچک يا بزرگ بود عوضش کنم. من که اندازۀ پاي ترا نميدانستم، همينطوري از روي حدس اينها را برداشتم. هما با خستي هر چه تمامتر حتي نوک پنجۀ خود را در زير چادر از نظر مرد پنهان کرده بود. سيد ميران بکفشهاي پاشنه تخـ ـت او که پايين در جلوي در گاهي افتاده بود نظر انداخت؛ بي آنکه لازم بداند از جا برخيزد دراز شد و يک لنگۀ آنرا برداشت و تخـ ـت به تخـ ـت با کفشهاي تازه خريده مقايسه کرد. چون چيزي دستگيرش نشد دوباره آنرا سر جايش انداخت و گفت: ـ من از روي قرينه حدس زدم که پاي شما بايد کوچک باشد. ميداني، سر بزرگ در مرد و پاي کوچک در زن علامت اقبال است. پيراهن کش، اگر دور گردنش تنگ يا آستينهايش کوتاه نباشد عيب ديگري نخواهد داشت. در هر صورت امتحان پول نميخواهد، اگر ميداني مانعي در ميان نيست آنها را بپوش. هما از زير چشم باو نگاه کرد: ـ مانعش اينست که اگر يکبار پوشيده شود ـ منظورم پيراهن است ـ پس دادنش مشکل خواهد شد. ـ اهميت ندارد، تو غصه اين را نخور. آنرا براي دخترم بر ميدارم و يکي بهترش را براي تو ميخرم. هر چند در ميان صد پيراهن که زير و رو کردم از اين يکي خوشم آمد؛ رنگ سبز را من بيشتر از هر رنگي دوست ميدارم. هما چون و چرا را جايز ندانست. با حجب نازآلود دختر سنگيني که پس از اصرار زياد ميخواهد در جمع برقصد کتش را کند و پيراهن را بتن کرد. کفشها بزحمت و با فشار بپايش ميرفت. هنگام پوشيدن آنها چادرش را روي پاها انداخته بود و براي غلبه بر شرمي زنانه که وي را رنگ برنگ کرده بود لبها را زير دندان ميگزيد. بقصد اينکه با راه رفتن امتحان کند از جا برخاست. چادرش را براي دوباره سر کردن در دست نگه داشت، ولي از روي فراموشکاري روي صندوقش گذاشت. در حالي که طول اطاق را طي ميکرد و بکفشهاي شکيل و براق مينگريست دامن پيراهنش را کشيد تا بهتر بايستد؛ چينهاي سيـ ـنه و کمـ ـر کشباف را صاف کرد. رنگ سبز روشن آن که اندکي متمايل به آبي بود، در نور نارنجي اطاق بطور ملايم و مطبوعي ميدرخشيد و در زمينۀ خوشرنگ پيراهن تيکلمه نقش دلفريب قوس قزح را بخاطر مياورد. با کفشهائي که پاهايش را سخت ميفشرد هنوز ميبايد بيشتر راه برود تا ببيند بايد آنها را عوض کند يا نه؛ و همچنانکه خرامان خرامان در حاشيۀ اطاق کوچک قدم ميزد چشمان بيمارگون اما مشتاق مرد، با فروغي که از عمق آن بر ميخاست، همه جا دنبال وي بود. آنجا در مقابل او مجسمه جانداري از زيبايي با همۀ ريزه کاريهاي شورانگيزش در حال خراميدن بود. قد و بالاي خوش و دلجويش که اينک با کفشهاي پاشنه بلند خود را باز هم بالاتر کشيده بود، با آن زلفهاي چتري دخترانه و گردن بلورين، سنوبروار رعنا بود. اين زن، که خداوند عالم بيجهت از چنان حسن و اندامي بهره مندش نکرده بود، غير از يک ناداني و ندانم کاري که طبيعي سالش بود في الحقيقه چه عيبي داشت؟ خطاهاي او را هر چه هم بزرگ بود بآساني ميشد بزيباييش بخشيد. آمدن او باين خانه و رقصيدنش پيش چشم حسين خان همانقدر بر دامنش لکه اي بشمار ميرفت که شبنم بر گلهاي تازۀ بهاري. شادي و شعفي که از سرخي پريده رنگ و مطبوع گونه هاي مخمليش بر ميخاست سيد بيچاره را بلرزه درمياورد؛ پيک آرزوهاي خفته اش بود. زن چادر پيچه اي متشخصي که در بازار کفاشهاي مشهد ديده بود اگر چه در آسمان روياهايش ستاره اي بود که هرگز غروب نميکرد، ليکن در مقابل اين آفتاب حسن بهيچ بود. چنين بود آتشي که لطف رفتار و زيبايي اندام و رخسار بيوۀ جوان در دل مرد کاسب روشن کرده بود. با اين وصف براي او بيرون آمدن از سنگر تقوي و هوشياري مذهبي بهمان اندازه شاق و طاقت فرسا بود که صورت عمل دادن بخواهش زن، يعني صيغه کردن و بردنش بخانۀ خود. پاي هما که بپوشيدن کفش تازه عادت نکرده بود پيچي خورد، زن خوش ادا از سر نازو عشوه جيغ کوچکي کشيد، قلب سيد مانند شعلۀ بيقراري که در وسط اطاق ميسوخت بپرواز درآمد. ديو مهيب تنفس در درون او با انعکاسي صاعقه آسا زنجيرهاي گراني را که از دير باز بر دست و پايش سنگيني ميکرد بصدا درآورد. فرشتۀ نگهبان دوش چپ قلمش را در مرکب فرو ميبرد تا رقم درشت و سياهي برنامۀ اعمال او بيفزايد. ولي با اينهمه ميران سرايي از انديشۀ گناه همانقدر بدور بود که کرۀ زمين از تنها قمر سرد و غير مسکونش ماه. کسانيکه پاي بند بقوانين اخلاقي، نزاکتها و محدوديتها حاکم بر افراد و جامعه هستند اگر اين مسئله را پيش نکشند که انگيزۀ مرد کاسب اين داستان قبل از آنکه نيکو کاري باشد نفس بهيمي بود زيرا ثابت کردن اين موضوع براي آنان کم مشکل نيست بي شک بر او خورده خواهند گرفت که در آن وقت شب و لحظه اي که بايد در کنار زن و فرزند خود آرميده باشد با زني بيگانه در يکچنان کنج خلوتي چه ميکرد؟ مسئله عشق در قاموس انساني چندانکه غريزي است اختياري نيست. کوروش کبير علي رغم وسوسه هايي که از هر سو محاصره اش کرده بود به پانته آ زن زيباي شوشي ننگريست تا مبادا عنان عقل و اختيار از کف بدهد و دل بمهر وي بندد. و داوود نبي با همه شوکت پيغمبريش از چنين وسوسه اي در امان نماند؛ نود و نه زن در سراپردۀ حرمش بود و با اين وجود بصرف عشق و هـ ـوسراني بخود حق داد تا زيباروي حرم مرد ناتواني را با دسيسه از دستش بستاند. در لاوک آفرينش گل ادمي چنان سرشته شده است که در مقابل جلوه ها و مظاهر زيباي هستي احساسات و انعکاسات خوش آيندي از خود نشان بدهد. اين جلوه چيزي نيست جز شکلي از خود زندگي نه آنچنانکه هست،بلکه آنچنانکه ميبايد باشد. خندۀ سالم و شاداب کودک بر دلهاي ما مينشيند، زيرا تجلي روشن و شيريني است از صفاي روح بشري، از پاکي و سادگي و معصوميت، و بالاخره از اينکه ادامۀ ابدي خود زندگي است. سايۀ بيد، زمزمۀ جويبار و نسيم خنک براي ما خوش و جان پرور است، زيرا بجاي قهر و تهديد خشن و ناگواري که خوي ديرينۀ طبيعت است لبخند صلح و صفاست که بزندگي آرامش، رونق و اميدواري مي بخشد. عقرب زشت و نفرت انگيز، و زنبور عسل و پروانه زيباست ( هر چند بعضي ها ممکن است زنبور عسل را زيبا ندانند زيرا هر چه باشد از جنس همۀ زنبورها و نيش داران است). همانطور که فداکاري در راه غير و گذشت، تجسم عالي و تغيير شکل يافته حفظ نفس و خودخواهي است. زيبايي نيز شکل غائي و تبلور يافته مفيد بودن و قانون مسلم جهان زيستن است؛ که اگر چه قواعد و قوانينش با سليقه ها و ديده هاي متفاوت رنگهاي متفاوت برميدارد، با اوضاع و احوال و شرايط زماني و مکاني تغيير مي پذيرد، ليکن دائره نفوذش مثل ديگر قوانين حيات همه گير است؛ طبيعت از نمونه هاي ساخته شده اش بدست زندگي آئينه ميدهد تا چهرۀ خود را آنچنان که بسايد باشد در آن ببيند. اگر بزندگي گذشتۀ ميران نظر بيفکنيم که نيمي از عمر پنجاه سالۀ خود را در باغها گذرانيده بود، چشمش برنگ اعجاب انگيز گل، گوشش بنغمۀ دلنشين بلبل، مشامش بعطر جان پرور هواي باغ، و پوستش بنـ ـوازش بهشتي نسيم عادت کرده بود، بآساني اين نتيجه را ميپذيريم که ذوقش پرورده و روحش لطيف گرديده بود. با وجود تکاپوهاي بي روح کسب و کار که بيشتر اوقات روزش را ميبلعيد، هنوز يک سرگرمي جدّيش در خانه گلکاري بود. از ميان گلها شمعداني را بيشتر دوست ميداشت که سبزي و قرمزي را با هم داشت، هميشه گل ميداد و در تمام ايام سال قابل نگه داشتن بود. در ميهمانيها و دعوتهاي صنفي، اگر محض شوخي با بعضي دوستان خشکه مقدس نيز شده بود گاهي بابتکار او سر و کلۀ گرامافون يا باصطلاح خودش « جعبۀ آواز » در جمع نمايان ميگرديد که از قهوه خانه کرايه ميکرد. فکر او اگرچه در چارچوب وظايف و احکام مذهبي مقيد و محدود بود اين گذشت يا نرمش را نيز داشت که نخواهد همۀ بهشت را انحصارا به تصرف در آورد. پيش ميآمد که براي سرگرمي و تفريح بچه ها و اهل خانه، که آنان نيز دل داشتند، چند شبي جعبۀ آواز را در خانه نگه دارد. با اين اوصاف آن قلعۀ استواري که کلمۀ اراده را بر سر درش نبشته اند در اندرون وي محکمتر از آن بود که نگهبان خيانت پيشۀ دل از پشت بتواند تمليکش را بردارد. گردش يک دقيقه اي زن خوش قد و بالا همچون رويايي خلسه آميز از نظر مرد مومن ساعتها گذشته بود. وقتي که آمد نشست در حاليکه ميکوشيد کفشها را از پا بيرون آورد گفت: ـ مگر آنچه که شما بپسنديد و انتخاب کنيد ممکن است عيب و ايرادي داشته باشد؟ هديۀ شوهرم را از جان و دل مي پذيرم. روي کلمۀ کنايه آميز « شوهرم » با لبخندي طنزآلود، هـ ـوسبار و پرمعني تکيه کرد. سر و گردن را با نازي شيرين و دل انگيز موج داد و گوي درشت چشمان را که دنيايي از روح و روشني و لطف يکجا جمع داشت از مخاطب خود برگرداند. اولين بار بود که آشکارا و بعمد در کار وي عشوه مينمود. در تقلايي که هر لحظه بيشتر عجزش را آشکار ميکرد يکدقيقه غافل ماند که دامن سيکلمه چه خطاي بزرگي نسبت بصاحب خود مرتکب شده بود؛ رانهاي خوش ترکيب و صندل گون او با لطافتي که جاذبۀ پريوار داشت بيچاره سيد را چنان سحر زده و از خود بيخود کرد که ملتفت افتادن آتش سيـ ـگارش نگرديد. هيجان سيد ميران در اين لحظه بچنان نقطۀ اوجي رسيده بود که سراپاي وجودش بيک آرزو تبديل شده بود. شرري از يک هـ ـوس سوزان خرمن هستي اش را شعله ور ميکرد. او عاقل و دوران ديده بود ليکن تا خود را شناخته و بآن سن رسيده بود هرگز واقعيت وجود و لطف زن را باين درجه احساس نکرده بود. و شدني بايد بشود، دل و روح و سرتاپاي وجودش در آتش تمنا و طلب ميسوخت. هنگاميکه هما کفشها را در کاغذش ميپيچيد و بکنار ميگذاشت با بيني بو کشيد و حيرت زده اطراف را جستجو کرد، بوي سوختگي کهنه مي آمد. اين توجه ميران را از خواب نشئه آميز خود بيدار ساخت. آتشي که از سيـ ـگارش افتاده بود بقدر يک جا دکمه کوچک شلوار راه راه نو او را سوارخ کرده بود. زن با دستپاچگي و دلسوزي يک همسر حقيقي بسوي ميهمان خود شتافت و در حالي که بکمک مرد با دست آنرا خاموش ميکرد ندا داد: ـ آخ، آه! چه حيف شد! پس بگو اين تو هستي که ميسوزي. مرد شرمنده گرديد. با لبـ ـهاي پريده رنگي که تشنج تشنگان و دردمندي حسرت زدگان بر شيارهاي خشک آن ته نشين شده بود تبسم کرد: ـ مانعي ندارد، رفو کردنش يک تومان خرج دارد. ـ اگر نخ همرنگش پيدا بشود خودم آنرا برايت درست خواهم کرد. و حتّي دنبال نخ همرنگ گشتن هم لازم نيست، از برگردان داخل شلوار بآساني ميشود چند رشته بيرون آورد. سيد ميران بگفتۀ تملّق آميزوي از تو لبخند زد و بقصد رفتن از جا برخاست. هنگامي که زن ومرد ميخواستند از دم در اطاق باهم خداحافظي کنند هما چادر بسر نداشت. پيراهن کشباف او را خوشگلتر و کم سالتر نموده بود. مرد با حالت آرزومندي که گوئي دل لز ديدار او نميکند يک بازويش را دردست گرفت؛ بيش از اين در خود جسارت ابراز عشق نديد. ساکت و درمانده در چشمان جادوگرش نگريست و با نرمي پرسوز و گداز و لرزان وصيّت کنندگان دم مرگ گفت: ـ نمي توانم تحمّل کنم که تو حتّي يک ثانيه در اين خانه بماني. اينجا جاي تو نيست. نميتوانم ترا تنها بگذارم و بروم. امّا فعلاً غير از اين چاره اي نيست... همه جان، يکي دو روز ديگر صبر کن، فکري براي تو خواهم کرد. در همين اثنا برق اطاق روشن شد. مرد چند لحظۀ ديگر ايستاد تا در روشنائي خيره کنندۀ جديد يار بي همتائي راکه بزبان شَرع عشق خود را بوي اظهار کرده بود دقيق تر بنگرد؛ ليکن نگاه ناکام اواز حاشيۀ زلفان دلاويز او که بطور مورّب نيمي از لالۀ عاج گون گوشش را پنهان مي داشت تجـ ـاوز نکرد و با اين آخرين تصوير عشق در صفحۀ ذهنش از اطاق و خانه بيرون رفت. باين ترتيب ماجراي سوّمين ديدار و گفتگوي او با زن چادر سفيد، با هماي زيبا و افسون گر که اينک چون قلّاب در جسم و روح او چنگ در انداخته بود و بسوي خود ميکشيد پايان يافت. پاياني که نقطۀ آغاز بود. مانند کسي که از گذرگاه طراوت خيز کوهستاني عبور مي کند در خود احساس مـ ـستي و نشاط ميکرد. خون با سرعت بي مانندي در رگهايش دور ميزد. بدنش چنان گرم و ملتهب بود که گوشهايش ميسوخت. نسيم سردي که در هوا بازي ميکرد براي وي لذّت بخش و لطيف بود. پشت به باد سيـ ـگاري آتش زد و کوچۀ باريک صنعتي را با قدم هاي بلند و مطمئن طيّ کرد. مثل چيزي که بيست سال جوانتر شده بود. اظهار عشق زن او را بزندگي و برگشت جواني اميدوار کرده بود. هر چه که بخانۀ خود نزديکتر ميشد هجوم افکار وانگيزه هاي ضدّ و نقيض و ناموافق مغز و دلش را بيشتر در معرض تاخت و تاز قرار ميداد. اکنون ديگر بخوبي مي فهميد که حسين خان ضربي، آن مرد محتضري که با آب خرابات خود را موميائي کرده بود، تا چه اندازه نظرش کيميا بود، تا چه اندازه حقّ داشت در سرانه پيري و سقوط، کاخ اميدها و آرزوهاي خود را بر وجود اين زن بنا کند؛ زني که تنها يکدم همصحبتيش بيست سال آدم را جوان ميکرد؛ تنها انديشۀ وصلش آن بال و پري را بآدم مي بخشيد که جالينوس حکيم براي گذشتن از زمين و زمان عمري در طلبش کوشيد و آرزويش را بگور برد. حسين خان بيچاره اگر مرغ روحش همانشب بشاخسار جنّت پرواز ميکرد باري حقّ داشت؛ زيرا وقتي که از او جواب ناموافق شنيده بود ديگر در اين دنيا چه جاي ماندنش بود. اکنون ديگر در ذهن سادۀ سيد ميران، تصوير حکّ شدۀ هما با جامۀ برازندۀ رقص و حرکات دلنشين نه نفرت آور بلکه نقشي پرستش آميز بود. آيا براستي چنان لحظه اي نيز در زندگي او ممکن بود پيش بيايد که در بزم خصوصي خلوتگاه خود، هارون وار تماشاچي منحصر بفرد اين مَلِکۀ دوران باشد؟ اين رؤيا که پس از پيشنهاد صاف و صريح و خاضعانۀ زَنَک اکنون ديگر چندان با حقيقت فاصله نداشت براي هو همانقدر وحشت آور بود که کسي هنگام تماشاي قرص ماه ناگهان خود را بر روي آن ايستاده ببيند. انديشۀ پيرانۀ او قادر بدرک و تجسّم سعادتي که از تملّک آن گنج شايگان ممکن بود نصيبش گردد نبود. ناگزير گذشتۀ خود را از نظر ميگذرانيد؛ گوئي تاجري بود که ترازنامۀ فعّاليّتها و حساب سود و زيان خود را بررسي ميکرد. بنظر مي آمد که زندگي گذشته اش از آنزمان که نان خود را در جيب ميگذاشت و مي خورد، پيراهنش را بر سنگ ميزد و ميشست، تا اين زمان که محور آسايش و ناز و نعمت عائله اي شده بود، کوچ و کُلفَت و کارگر، گروهي از قِبَلَش نان ميخوردند، وجودش در ميان همکاران و جامعه منشاء اثر گرديده بود، با همۀ کاميابي و زير و بالاها، با همۀ حرص و جوشها يا شکستها، چيزي خشک و خالي و بي معني بود. راست است که آدم وقتي نان گندم در دسترسش هست از خوردن نان جو خودداري ميکند، امّا آيا هرگونه بي وفائي او نسبت بزن خانه دار و نجيبش آهو، که تنها عيبي که ميشد برايش تراشيد سادگي اش بود، خطاي بزرگي نبود؟ بعد از چهارده سال زندگي پرمهر و وفا و چهار بچّۀ کوچک و بزرگ آيا سزاوار بود زنِ از همه جا بيخبر را که آنهمه دلبستۀ شوهر و خانه و زندگي خود بود دلشکسته کند؟ بسر کوچۀ خودشان که رسيد يک لحظه ايستاد تا از دکّان بقّالي کبريت بخرد. آنجا جوانک نو رُسته و خودسازي که لباس مدرسۀ نظام بتن داشت در يک طول ده متري پرسه ميزد؛ سرشانه ها و سينۀ کت فورمي اش پنبه کاري شده، دکمه ها و گُلِ کمـ ـربندش در تاريکي برّاق بود. پنهاني سيـ ـگاري لاي انگشتان گرفته بود که گهگاه با حالت مخصوص تازه کاران بآن پُک ميزد. سيد ميران پيش از آنهم وقت و بي وقت چندين بار هيکل آراستۀ اين نظامي کوچک را در همان حوالي ديده بود. بهواي ايران دختر جوان و نسبةً خوشگل صاحب خانه که همسايۀ ديوار بديوار خانۀ آنها بودند مي آمد و ظاهراً خود دختر نيز از قضيّه بيخبر نبود. سيد ميران با آنکه از عشق ديشلَمۀ اين جوان هيجده ساله نفع و ضرري متوجّه خود نميديد شايد بعلّت اينکه خود در خانه دختر داشت از او بدش مي آمد. هربار که آنجا ديده بودش از روي خشم و عصبانيّت دلدل کرده بود که برگردد و باوبتوپد: ـ پسرک غِرتي سرخاب مال، تو مگر در اين کوچه سرمرده چال داري؟! تو مگر خوتهر و مادر نداري؟! امّا فقط باين بس کرده بود که بانگاه چپ چپ و نفرت باري براندازش کند و بگذرد. محصّل مدرسۀ نظام اين بار همينکه مدّعي خود را از دور بچشم ديد سر را پائين انداخت و آهسته شروع برفتن و دور شدن از آن محلّ کرد. ساعت دهِ شب بود و معـ ـشوق پانزده سالۀ وي اگر در بستر دوشيزگي خود هفت پادشاه را بخواب نديده بود مسلّماً آن مرغ لذيذ گوشتي بود که هرگز در تاريکي از کنج لانه بيرون نميخزيد. سيد ميران بر انتظار بي حاصل و عشق ناآزمودۀ جوان لبخند زد. بدلش گذشت که عمل گذشته اش نسبت باوچندان پسنديده يا حتّي انساني نبوده است. افسوس که در سر کوچه نماند تا از قوطي سيـ ـگار خود دوستانه سيـ ـگاري تعارف کند. با احساس پشيماني از عملي که شايد بارها فرصت مناسب را از عشق جوان دور کرده بود بر روي دلش سوخت.ليکن بر جواني و شادابي ش که زندگي و جوش و خورش هـ ـوس را در پيش رو داشت نه در پشت سر غبطه خورد.دنيا بزرگتر از آن بود که او قبل از آن ديده بود. در لحظهاي چکش در خانه به صدا درامد و به انتظار کسي به خستگي دستش را به سر در کوتاه تکيه داده بود از روي يک انديشه ي هوايي نظرش متوجه فانوس ديواري کمـ ـر کوچه شد.شعله ش آنقدر پائين و کم سوو بود که بزور خود را نشان ميداد.ميکوشيد خود را اندکي بالا بکشد و نميتوانست.رفتگر محل،نفت يکشبه را در سه شنبه ميسزنيد.با اين وصف بودنش چراغ به نبودنش ميارزيد.اين فانوس را در اثر اقدام خود سيد مبران تازه چند روزي بود که در آن کوچه زده بودند.وقتي که در حيات به وسيله ي پسر خورشيد بروي او گوشده شد و با بدهليز دراز از و پيچ و خام دار خانه نهاد با خود انديشيد:-امسال وارد پنجاهمين سال تولم ميشوم. اين موضوع دروغ نيست که ديگر پير شدم.موهاي سرم پاک سفيد شده است.براي نمونه حتا يه دندان که مال خودم باشد در دهنم نيست.آتيش جواني و سوداها و هـ ـوسها در وجودم خاکستر گرديد، اما جرقههايي از آن هنوز باقي مانده بود. مثل آن شعله خودم را بزور بالا ميکشم.ولي هنوز هر چه باشد از من نگذشته است.به هر اسم و بهانهاي که ميخواهد باشد و مردم هر چه دلشان ميخواهند بگويند،من اين زن را بخوانه ي خود خواهم آورد.عشق هما کار خود را کرده بود. ادامه دارد... همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در تلگرام https://t.me/akharinkhabar آخرين خبر در ويسپي http://wispi.me/channel/akharinkhabar آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar