آخرين خبر/ پيرانه سرماني عشق جواني به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گفت هواگير
اي ديده نگه کن که بدام که درافتاد
حافظ
گشتيم و گشتيم تا يک داستان خواندني و با ارزش برايتان آماده کنيم و حالا اين شما و اين هم شوهر آهو خانم.
يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم.
شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد
قسمت قبل
چرا پرت و پلا، بخدا از ته دل مي گويم. باور نمي کني؟
- خيلي خوب، اگر بمحضر رفتم هر دوي شما را طلاق خواهم داد؛ همچنانکه يکروز رفتم يکي از دندانهايم را بکشم سيزده دندان کشيدم و بخانه برگشتم. اصلا ميخواهم از اين پس تنها باشم. هما بتو گفتم، تو مگر بميري و از دست من خلاص بشوي؛ مانند همان زنداني که خوذ را بمردن زد و باين حقّه از بند نجات پيدا کرد. غير از اين ديگر راهي نيست. چرا، يک راه ديگر هم هست، و آن اينست که من بميرم.
هما با بيقراري دستش را پيش آورد که جلوي دهان او را بگيرد:
- واه، ترا بخدا! خدا چنين روزي را پيش نياورد! دشمنت بميرد! آرزو ميکنم روي زمين نباشم که مرگ ترا بچشم ببينم. عزيزم من تحمل سياه پوشيدن و بيوه نشستن بعد از مرگ شوهر را ندارم. اگر چنان زن بي باک و قوي اراده اي نباشم که پس از دلداده ام مانند کلئوپاتر با مار در يک بستر بخوابم لااقل اينقدر صفت دارم که دعا کنم پيش از تو بميرم.
- اگر دعاي تو مـ ـستجاب نشد؟
- آنوقت عهد مي بندم که پس از مرگ شوهر مانند ساتياکها لبخند به لب با او بقبر بروم.
سيد ميران بصداي بلند قاه قاه خنديد و هما در حالي که مي نشست تا چاي بريزد گفت:
- حرف من خنده نداشت. مگر خودت برايم تعريف نکردي که در هندوستان طايفه اي بوده يا هستند که باين رسم عمل ميکرده اند؟ اگر هم افسانه باشد من از اين جهت که مقام عشق را باسمان هفتم بالا مي برد دوست دارم که حقيقت باشد. و اگر تخيلات و احساسات دور از عمل را کنار گذاريم بتو صراختاً قول ميدهم، همچنانکه تا بحال همه جور در راه من بوده اي، منهم تا آخرين لحظه ي عمر ناقابلم را در راه تو باشم؛ فقط بشرطي که بگويي في الواقع مرا دوست داري؟ چه چيز من جلب توجه تو را کرده است؟
- سر تا پاي وجود تو، کمال جسماني تو. من زيبايي تو را مي پرستم و اين متاسفانه تنها چيزي است که با افزايش سن زوال خواهد يافت. برو عقل ياد بگير که روز بروز بر مقدارش افزوده مي شود.
- براي من فرقي نمي کند که خودم را دوست داشته باشي يا زيبائيم را. بگو اگر من بميرم تو چه خواهي کرد؟
- اگر داشتم مانند شاه جهان آرامگاه بزرگي از مرمر سفيد برايت خواهم ساخت. در تابوت بلور جايت خواهم داد. پس از تو ديگر زن نخواهم گرفت و وصيت هواهم کرد که هنگام مرگ در کنار تو خاکم کنند. اگر نداشتم به يک چهارطاقي ولو آنکه با دست خودم برايت بسازم قناعت خواهم کرد.
- خوب گفتي سرايي، اما من ترجيح مي دهم که آن چهارطاقي را در زنده بودنم و همان روي خودم سازي نه روي قبرم! چهارطاقي محکمي که شمعکي نيز در وسطش باشد. ثواب اين کا مطمئنا از ساختن مسجد هم بيشتر است. اما از شوخي گذشته تنها خواهش من اين است که پس از مرگم حتما زن بگيري نه اينکه نگيري، منتها زني که از من خوشگل تر باشد. گوش کن، آيا في الحقيقه قصد داري امروز بمحضر بروي؟
- همين حالا.
- او را هم خواهي برد؟
- نه، چه لازم کرده است که او را با خود ببرم. همان کسي که صيغه ي عقد را پس مي خواند موظف است حکم را بزن طلاق گرفته ابلاغ کند.
سيد ميران با اين گفته آخرين جرعه ي چايش را خورد و استکان را با صدا در نعلبکي گذاشت. با اين که طبق عادت معمولش يک چاي ديگر داشت که بخورد تند از جابرخاست و بپوشيدن لباس مشغول گشت. هما با تشويش مبهمي او را نگاه کرد:
- واي سرابي، بخدا تو از حاجي بنا سنگدل تري؛ من از آن مي ترسم که آه آهو هر دوي ما را بگيرد. پس لااقل تومثل آن مرد نکن، بچه هايش را از او نگير، هان؟ خدايا چطور خواهد شد؟! مردم چه بمن خواهند گفت؟! صبر کن ببينم، بند شلوارت از پشت تاب خورده است. اين يراهن را همظهر که آمدي عوض کن. من تعجب ميکنم تو چرا اينقدر عرق مي کني. اگر هر روز يک پيراهن بپوشي باز کافي نيست.
هما بند رودوشي شلوار شوهر را که تاب خورده بود درست کرد. هر دو يک لحظه گوش فرا دادند، گويا کسي در حياط در را زده بود. دختر خورشيد بپاسخ گفتن رفت و برگشت. جلوي پنجره ي ساحبخانه آمد و با کمـ ـروئي و پخمگي اشخاص نيمه مهجور بطور سرزباني گفت:
- هما خانم، هما خانم، دم درحياط يک آجان مشهدي را مي خواهد. ميگويد با صاحبخانه کار دارم.
هما بشوهرش نگاه کرد. سيد ميران کمي رنگش پريد، اما جا نخورد. آجان اسم سنگيني بود ولي آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. با خود فکري کرد و گفت:
- پر دور نيست از طرف نظام وظيفه باشد. من از اين پس ديگر غلط بکنم کار خيري براي کسي نکنم. بيست سال پيش که خودم اصلا يادم نيست براي پسر موسي تيرفروش «شهود» شده ام تا سجل بگيرد. حالا وقتش رسيده مي خواهند او را به خدمت اجباري ببرند. پدرش هيجده سال است گور به گور شده و خودش هم معلوم نيست کجاست، زنده است يا مرده. و در اين ميانه من گيرمکافات آمده ام.
هما از پشت شيشه بيرون را نگاه کرد. در همانحال سيد ميران با عجله کتش را پوشيد، سيـ ـگاري به چوب زد و از ايوان پايين آمد. در حياط با اضطرابي نيمه آشکار سيـ ـنه اش را صاف کرد. آجان گفته شده که هيکل متوسط، شکم برآمده، و گونه هاي فرورفته داشت، مثل عسکرهاي عثماني در دوره هاي اشغال ايران با گستاخي مخصوص تا دم در ورودي دالان پيش آمده بود. عوض چکمه شلوار راستا بپا داشت. يکپايش روي پله دالان و پاي ديگرش داخل حياط بود. سيد ميران نزديک تر که شد سايه چند هيکل ناموافق ديگر را در زاويه نيمه تاريک دهليز خانه تشخيص داد. دلش مانند ديوار چينه اي با صداي وحشتناک فرو ريخت. ترس و اضطراب جهان ناگهان بر سرش تاخت اورد؛ در ميان آنها قيافه ي صغرا مفتش با لباس مردانه اي که مي پوشيد و همه ي اهل شهر علم به احوالش داشتند وول ميخورد. چشمهاي بي عاطفه و کاونده اش را که چون سرب سرد و سنگين بود بآمدن او دوخته بود. گوئي مي خواست از خود طرز قدم برداشتنش مطلب کشف کند. پيش از آنکه کلمات را بهم بپيوندد و بپرسد که با او آن وقت صبح چکار دارند يکي از مردها که ظاهر مودب تري داشت جلو آمد و بآرامي گفت:
- بما گفته اند در اين خانه جنس قاچاق هست، ممکن است چند دقيقه مزاحم وقت شما بشويم؟
سيد ميران از محکمي کار خود و همچنين جاي پارچه ها اطمينان داشت. در حاليکه سرش از يک تکان ناشناس مي پريد جواب داد:
- گويا خلاف بعرض مبارک شما رسيده است. بفرمائيد هر جا را که مي خواهيد بگرديد. (دستش را بطرف حياط وسيع گشود.)
پاسبان شکم گنده همانجا که ايستاده بود ماند تا تمام حياط و آمد و رفت هاي همسايگان را زير نظر داشته باشد. و چنانکه بعد معلوم شد پاسبان ديگري نيز در همان موقع در بيرون کشيک ميداد. مفتشين که از طرف گمرک آمده بودند از صاحبخانه پرسيدند چه اطاقهائي در دست خانواده خود اوست. سيد ميران دو اطاق بزرگ و کوچک را بآنها نشان داد. بهمراه او و با تعارف و تکلفي خشک و يخزده که از هر فحشي بدتر بود ابتدا باطاق آهو رفتند. خود زن هم آنجا بود. ظرف مدت کمتر از پنج دقيقه، سه مرد و يک زن بازرس، صندوق و همه جاي اطاق او را زير و رو کردند. فرشها را کنار زدند. دشکها را سيخ آژين کردند. لحاف کرسي را از رختخواب ها بيرون کشيدند و همه جايش را امتحان کردند. چيزي نيافتند. باطاق ها رفتند آنجا هم چيزي نيافتند. از بهم خوردگي صندوق هما و حرکاتيکه اين زن از خود نشان مي داد به شک افتادند. صغرا مفتش که براي همينگونه مواقغ همراه آنها آمده بود در گوشه ي اطاق کوچک بدن او را گشت؛ يک قواره ساتن کرمي گلدار را با سنجاق زير پيراهن بسته و از نظر مامورين پنهان کرده بود. رنگ هما مثل گچ ديوار سفيد شد. حالتهاي نازنين او که در وضع معمولي هر مردي را از پاي ميافکند در روح آن مردان از ريخت برگشته ابدا تاثيري نداشت. هما مطلقا خود را باخت و بلکنت گفت:
- اين را شوهرم از سفر خراسان برايم سوغات آورد، قاچاق نيست.
مامورين با پارچه بحياز آمدند. سيد ميران هنگاميکه از کنار هما رد ميشد زير لب باو غريد:
- اين دسته گل چه بود که بآب دادي؟ چرا قبلاً بمن نگفتي اين را داري تا فکري برايش کرده باشم؟ هما که هنوز حالش بجا نيامده بود با
ترس و پشيماني گفت:
- ميخواستم همين امروز آن را بخياطي ببرم.
- خوب، ناراحت نباش، در صندوق هر زني يک قواره از اين پارچه ها هست، گرفت و گيري ندارد. خدا کند فکر کنند همان يکي است. اگر پرسيدند چرا پنهانش کردي بگو ترسيدم.
هما دهان گشود که چيزي ديگر بگويد. سيد ميران که يکي از ماموران در همان دو قدمي انتظارش را ميکشيد نماند و پيش سايرين بحياط رفت. از نگاههاي شيطاني مامورين بدور و بر حياط و سوراخ ثقبه هاي آن پيدا بود که باز خيال ادامه ي تفتيش را دارند. صغرا مفتش، اين زن مرد مانندي که از سالها پيش از کشف حجاب لباس مردانه يتن ميکرد و با روي و موي باز هر جا دلش مي خواست در شهر مي گشت، کسي که از نگاه سرد و بي روحش حتي عابرين معمولي خيابان نيز مي ترسيدند، وقتي که دستها زيربغـ ـل کنار سيد ميران ايستاده بود بطور خودماني آهسته از او پرسيد:
- اين قواره ساتن را خانم شما از کجا آورده است؟
سيد ميران با ترديد و تأمل جواب داد:
- سابق بر اين بخياطي مي رفت، شايد آن را از آنجا آورده است. من درست نميدانم و شايد هم از اول آنرا داشته است.
همان مردي که در ابتداي ورود بخانه با او حرف زده بود و قد بلند و خشکيده داشت و هنگام حرف زدن پلکهايش را مي بست با تذکر گزنده و شومي باو گفت:
- غير از اين يک قواره پارچه در اينخانه اجناس بيشتري هست که شما مخفي مرده ايد. ما از اين موضوع اطمينان داريم. اگر شخصاً جاي آن را نشان بدهيد که موجب سرگرداني و اتلاف .قت ما نشود بديهي است طبق قانون در جرم شما تخفيف رعايت خواهد شد. (سيد ميران به چپ و راست سر تکان مي داد.) بسيارخوب، ميفرمائيد نيست، پس شروع مي کنيم؛ از همينجا. ممکن است بفرماييد اين زيرزمين که درش قفل است مال چيست؟
سيد ميران اندکي خود را باخت، با اينوصف براحتي جواب داد:
- اين زيرزمين در دست زن و شوهري بود که حالا مرده لند. يعني خيلي وقت نمي شود که مرده اند. اسبابهاي آنها هنوز اينجاست و کليدش در دست..
ميخواست بگويد کليدش در دست خواهر همسايه ي مرده است که در همان خانه مينشست، سر را نيز بطرف اطاق خورشيد . خود زن که در ايوان ايستاده بود برگرداند اما فورا حرف دهانش را عوض کرد و گفت:
- بله، کليدش در دست پسر آنهاست.
- پسر انها چه کاره است و محل کارش کجاست؟
- محل کار معيني ندارد. هر دو روز يک جا کار مي کند. اينروزها گويا سنگ کشي مي کند اما نميدانم براي کي.
- روزها معمولا چه وقت بخانه ميايد؟
- آنهم پر معلوم نيست. از سه روز پيش که آمده بيل اسپار پدرش را برده است که بفروشد تا بحال ديگر پيدايش نشده است. او پسر لات و بيشعوري است که هر بار بخانه ميايد با عمه خود بر سر همين اشياء بي اهميت جنجالي بپل مي کند که ما مجبور مي شويم بزور بيرونش کنيم. با همه اين احوال چون يتيم است و پدرش نيز کارگر من بود نخواسته ام جوابش کنم. بعلاوه اين زيرزمين به چه درد من ميخورد که بخواهم او را جواب کنم.
مفتشين بيشتر از آن گوش بتوضيحات وي ندادند. با يک تيکه سيم قفل را باز کردند. گربه اي معو کرد و از سوراخ هواکش اطاق که بزير پله ها گشوده مي شد بيرون پريد، خود را تکان داد و رفت از لب حوض آب خورد. زيرزمين نمناک و نيمه تاريکي بود که گمان نمي رفت هرگز محل سکونت کسي بوده است. بوي پوسيدگي و نا و هواي مانده اش چندان چنگي به دل نمي زد. روي زمين فرش و گليمي ديده نميشد ولي گوئي خود همين موضوع براي مفتشين از پاداش هنگفتي حکايت مي کرد. بر ديوار کاهگلي و بدون طاقچه آن چند غربيل بوجاري قد و نيم قد ريزچشمه و درشت چشمه بميخ زده شده بود و بتدريج که چشم بتاريکي عادت مي کرد يا قي اشياء و اثاث اطاق متروک معلوم مي گرديد. در يک گوشه کندوي بزرگي ديده مي شد که روي آن يک کرسي بطور وارونه گذاشته بودند. در درون کرسي يک منقل لب شکسته گلي، متکاي پر درامده چرک، پارويي چوبي و يک سبد پر از پنبه کهنه لحاف بود. در گوشه ديگر تغاري شکسته پر از سوسک و پهلويش يک تله موش و مقدار زيادي هسته هلو که يادگار آخرين سفر گلمحمد از ماهيدشت بود روي زمين بچشم ميخورد. ديگر از چيزهايي که آنجا مي شد ديد مقداري روده ي خشک شده و تابيده بود که بدرد ساختن غربيل مي خورد و دوک شکسته ي مرحوم خاله بيگم. هر يک از اين اشيا فرسوده ي يک غازي از نقطه نظر مامورين مي توانست راهنماي بزرگي براي کشف جرم باشد يا نباشد. يکي از آنها با عصاي دستش بتخـ ـته هاي پوسيده ي سقف و همچنين کف زمين زد و بصداي آن گوش فرا داد. درروي کف اطاق جايي نظر آنها را جلب کرد که صداي خالي مي داد. سيد ميران گفت که سابقاً جاي چال کرسي بوده است، گوش نکردند. با يک ميله آهن که سرش از ميان کرسي بيرون بود زمين را کندند. خاک را کنار زدند و مثل اينکه پيش از کار از موفقيت صد در صد خود اطمينان داشتند. بي آنکه اظهار تعجبي بکنند کيسه ي برزنتي بزرگي را بيرون کشيدند. تفتيش بهمين جا پايان يافت. ده دقيقه بعد وقتي که مامورين براي استراحت و در عين حال تنظيم صورتمجلس روي تخـ ـتخواب ميان حياط نشسته بودند همسايه ها با تاسف فراوان دريافتند که موضوع از چه قرار است و صاحبخانه ي نيک آنها با چه بدشگوني تلخ و ناگفتني روبرو گشته است. توپها و قواره هاي ساتن و سلک و اطلس، کرپدوشين، فايدوشين و سايرممنوعات از اين قبيل برنگهاي شيرين و دلربا روي تخـ ـت کومه لغزان بزرگي را تشکيل داده بود. همه تعجب مي کردند که آن همه جنس قاچاق چه وقت و چگونه وارد خانه شده و چطور سيد ميران آنها را در زيرزمين چال کرده بود که کسي بو نبرده بود. اولين فکري که بخاطر هر يک از زنها و دختران همسايه مي رسيد اين بود که ايکاش مي توانستند در انموقع قواره اي از آن ثروت بر باد رفته را بنحوي مال خود کنند تا هم بنوائي رسيده باشند و هم بآن وسيله جرم صاحبخانه سبک تر شده باشد. اما دريغ از آرزوها و حسرت هاي بي حاصل، اين نوزاداني که چشم به جهان نگشوده طعمه مرگ مي شوند! مامور قد بلند و خشکيده مشغول پاک کردن کلاه و لباسش از تارهاي عنکبوت بود. زنک مردنما دور باغچه مي گشت، روي پنجه ي دو پا مي نشست و با ساقه ي گلها بازي مي کرد، مثل اينکه هنوز دلش مي خواست چيزي بچنگ آورد. سيد ميران خاموش و با چهره ي سخت بيخون و تيره و تار، روي تخـ ـت نشسته پيشانيش را بدست تکيه داده بود. کاردش مي زدند خونش در نمي آمد. آهو در زاويه ي اطاق خود ماتمزده و پريشان نشسته درد اصلي خود را از ياد برده بود. مثل مادر مرده ها به طور تبناکي آه مي کشيد. از روي بيقراري و ماتم همانند زبانه ي شاهين ترازو بدنش را به چپ و راست موج مي داد و در خاموشي دستها را صليب وار به سيـ ـنه مي کوفت. مثل اينکه مي گفت: خانه ام خذاب شد!...بچه ها حيران و بيدل، بيقرار و مضطرب از حياط به مادر و از مادر به حياط مي رفتند. آنها نيز به بچگي خودشان از روي احساس مي فهميدند که خمير تازه براي پدر چقدر آب بر مي داشت. در درياي نوميدي و غم اين کودکان و حتي زنهاي سيد ميران پَرِ کاهي زير و بالا مي شد که همگي به آن چنگ زده بودند، شايد مفتشين که مانند همه ي انسانها احساس داشتند و مي فهميدند دلشوان مي سوخت و از او در ميگذشتند. او که در حقيقت امر گناهي نکرده بود! از ديوار خانه ي کسي بالا نرفته و مال کسي را ندزديده بود. او که مرد نان بده، نيکوکار و با همه ي احوالات خوش نيّت و نيکخواهي بود؛ واقعا حيف نبود بخاطرِ حالا بگوئيم، يک اشتباه، نابودش کرد؟! اين افکار کساني بود که اينجا و آنجا در گوشه و کنار حياط با حيرت کامل تماشاچي آن صحنه ناخوشايند بودند. اما وقتي که سيد ميران ، ضربت خورده و گيج، صورتمجلس را امضا کرد و همراه مامورين با کيسه ي برزنتي از منزل بيرون رفت همه فهميدند آنچه که نبايد بشود شده و کار از کار گذشته است.
آب ريخته شده جمع شدني نبود، با اين وجود سيد ميران جانب تلاش و تشبّث را رها نکرد. آنشب بکوشش ميرزا نبي و يکي ديگر از نانواها، آقاي چَلَبي معروف به اکبر قوش، به قيد ضمانت آزاد و بخانه بازگشت. و خود اين موضوع عجاله اولين موفقيت بود. زيرا مرد آبرودار و نيکنام که مسئوليت اداره صنفي را نيز بعهده داشت نمي خواست اسم حبس و زندان رويش بماند، هر چند براي يکساعت بود. همانشب، قبل از اينکه شامش را بخورد به ديدن يکي از اعضاء دون رتبه ي عدليّه رفت که با وي سابقه ي آشنايي داشت. براهنمائي او وکيل گرفت. روز بعد به مشورت با وکيل خود و موافقت پنهاني يکي از مامورين ذي مدخل در شکايت مفصلي که تسليم عدليه کرد منکر اين شد که اصلا اجناس مال او بوده است. به بهانه نداشتن سواد و عدم تشخيص سياه و سفيد صورت مجلسي را هم که آنروز در خانه پايش را امضا کرده بود از درجه اعتبار ساقط دانست. بخورشيد و ساير همسايه ها سفارش کرد که اگر از آنان تحقيقاتي بعمل آمد بگويند که زيرزمين مورد تفتيش در دست صاحبخانه نبوده و از زمان فوت گلمحمد درش همچنان بسته بوده است. از جلال هم لازم نبود ديگر اسمي به ميانآورده شود. در حقيقت خود خورشيد هم با اين نقشه مخالفتي نداشت بلکه کاملا موافق بود گفته شود اجناس مال برادر متوفاي او بوده است. و مسلما دولت با مرده اي که دستش از دنيا کوتاه شده بود کاري نمي کرد و نمي توانست بکند. ظاهر قضيه تا آنجا که قانون بال و پر مي گسترد حق بجانب بود. سيد ميران، راضي و نسبتاً خوشحال، تا آنجا پيش رفت که در يک دادگاه حرفش بکرسي نشست. اما در دادگاه دوم با کمال بي لطفي ادعاي او بي اساس و نوعي تشبّث براي فرار از جرم تشخيص داده شد. محکوم شد و در نتيجه ي اين محکوميت علاوه بر جرمي که باو تعلق گرفت و حقّ وکيل و دهن شيرين کني باين و آن که از جيبش بيرون آمده بود، مخارج دادگاه را نيز پرداخت و روز آخري که پس از يک ماه و نيم کش واکش و تلاش پر تب و تاب کار خود را بآن ترتيب پايان يافته ديد و دست از پا کوتاه تر به خانه آمد همه اقسوسش از اين بود که چرا همان روز اول جرم قاچاق را هر چه بود نداد و خود را راحت نکرد. چنين به نظر مي رسيد مه دستگاه پر طول و عرض عدليه، از وکيل و منشي و مشاور گرفته تا مدعي العموم و عضو دادگاه و عريضه نويس دم در، مثل خالبازهاي گذر چغا سرخ که يکي ورق مي انداخت و همدستش بعنوان بازيکن اتفاقي که هرگز نمي باخت دهاتيان ساده دل را بطمع بُرد برام ميکشيد، جز بيچاره کردن بندگان خدا کاري نداشت. اين خال سياه، اين خال سفيد، هر خال سياه را برداشت يکنومان روي زمين از اوست. و صد رحمت به مامورين عبـ ـوس گمرک و صغرا مفتّش آنچناني که او حتي جرات نکرد سيـ ـگاري تعارفشان کند. در اين مدت چيزيکه اصلا به فکر سيد ميران نمي آمد موضوع تصميم او دائر به طلاق آهو بود. از شکست و ضرر تلخي که متحمل گشته بود بهمان نسبت که جمعا تحليل رفته بود افتاده حال و فروتن شده بود. از خشونتهاي گذشته و بخصوص عمل آنروزش نسبت به زن نجيب و بردبار خود شديدا احساس پشيماني مي نمود. با خود مي گفت: اين خداي او بود که مرا گوشمال داد. تا تو باشي سيد ميران که ديگر دست بروي زن ضعيف و بي دفاع بلند نکني! – زن با وفاي او که خود را در غم شوهر شريک مي ديد نه تنها از سيـ ـنه ريز و انگشترهاي طلا- چيزيکه ديگر وجود خارجي نداشت- صحبتي بميان نياورده بود، بلکه در طول يک ماه و نيمي که صبح بصبح يک پاسبان خوش لباس حمايل بسته و مودب، مثل نوکر شخصي بدون تفنگ دنبالش بدر خانه مي آمد و بآگاهي و عدليه و اينور و آنور مي رفتند، چون حس کرده بود شوهرش در آن موقع حساس در تنگناي بي پولي است يکبار آورده بود سي تومان و بار ديگر هيجده تومان باو داده بود. پاسباني که به درخانه مي آمد و او را مي برد اگر پياده مي رفتند هميشه يک ميدان فاصله مي گرفت تا کسي نفهمد دنبال اوست. و گاهي اوقات وظيفه اش فقط باين منحصر مي شد که بيايد او را خبر کند و خود برود تا ظهر در قهوه خانه بنشيند. آهو آه ميکشيد و خود را ميخورد. غم بر غم مثل ناخوشي بر ناخوشي او را از پاي در مي آورد. دست بر دست ميزد و ناله ميکرد:
- ديدي اين مرد چه بروز خود آورد!
بخود تسليت مي داد:
- خيلي خوب، تا چشمش کور شود، اينهم بالاي قِرِ يار!
هنوز براي هيچکس روشن نبود که چه شير پاک خورده اي رفته بود به مامورين خبر داده بود که در آن خانه جنس قاچاق هست. اکرم که از فرط زيرکي نادان و از فرط ناداني فضول و بي ثبات و غيرقابل اعتماد بود با همه ي احوال بعيد مي نمود چنين کاري کرده باشد. از شوهرش که خلق و خوي ولگردان را داشت چندان دور نبود اما شک سيد ميران، بي آنکه اساس درستي داشته باشد، همينطور بي دليل به بي بي، خواهر خورشيد، ميرفت که به آن خانه رفت و آمد داشت و در اين اواخر چه بسا روزها خود و دختر بزرگسالش کوکب تا ديروقت شب آنجا مي ماندند. در زندگي اجتماعي که بر اساس ارتباطات متقابل استوار شده است بسيارند کسانيکه شادي هاي خود را از ترس آنکه مدعي پيدا نکنند مثل گربه ي دزد و گوشت بگوشه اي مي برند و نجويده ميبلعند، اما کمند کسانيکه بار غم خود را براي آنکه به ديگران سرايت نکند بتنهائي بر دوش ميکشند. اينگونه کسان مانند فيلان مارگزيده که بعمق دره اي پناه مي برند و تا دم مرگ يا بهبود کامل تنها مي مانند گوئي دردي دارند که نمي توانند بديگران بگويند، يا ظاهرا چاره ي آنرا بدست هيچکس نمي بينند. بي بي خانم خواهر خورشيد نيز يکي از اينگونه کسان بود. او زن دوم شوهرش سلطانقلي بود و از شوي اول خود يک دختر هيجده ساله که همان کوکب باشد داشت. سلطانقلي با اينکه پير و ناتوان بود شب و روز کار مي کرد تا سعادت خانواده ي کوچکش تامين باشد. کار و زحمت لاينقطع مثل يک غريزه ي سخت بنيان در خميره ي او جا گرفته بود. از پاکدلي فداکارانه ي او همين بس که در آن عالم فقر و بيوسيلگي بهترين جهاز ممکن را براي نادختريش فراهم کرده بود؛ جهازيکه در محيط گرداگرد او براي دختران در حکم اکسير و کيميا بود! همه اين موضوع را خوب مي دانست، کوکب دختر سبزه روي بي بي خانم شش کلاس در مدرسه درس خوانده و اکنون که سوادش تکميل شده بود در خانه بديگران درس مي داد. و آيا همين کوکب و مدرسه رفتن عجيب او نبود که سرمشق دختر آهو و بهمين منوال خيليهاي ديگر شد؟ باري، سيد ميران که ارزش انسانها را در درجه ي آميزش پذيري آنان مي دانست اين خانواده را که در لاک بي نيازي فقيرانه فرو رفته بودند خوش نداشت. از مرد به اين اسم که پالهنگ زنش را بگردن نهاده است و از زن باين بهانه که شوي را ابله گير آورده است بيزار بود. از آنجا که خودش از بي بي بدش مي آمد فکر مي کرد بي بي نيز از وي بدش مي آيد و روي اين دشمني پوچ که البته در طول زمان به شاخ و برگ بدگوئي ها و افترائات سخن چينان نيز آراسته شده بود پاي زنک را از خانه خود بريده بود و اکنون که موضوع کشف قاچاق ها بميان آمده بود حدس مي زد بي بي از دهان اکرم چيزي شنيده و بخاطر حقّ کشف يا بدذاتي جبلي رفته و بمامورين خبر داده است. درست بود که بي بي در خانه اس مي نشست که صاحب آن يک مأمور تأمينات بود، اما اين مسئله چه دخلي بمطلب داشت؛ لهو با ديرباوري و حيرت چنين حدسي را مي پذيرفت. اکرم که توانسته بود پيش سيد ميران خود را جا کند مطلقاً از تهمت مبرا بود. اما اگر هم مطلب دانسته يا ندانسته از زبان اين زن جائي درز کرده بود در هر حال از نظر آهو همه ي آتش ها از گور هما بر ميخاست که اگر با ادا اطوار و هـ ـوس هاي سيرائي ناپذير خود دست و پاي مرد ساده دل را در پوست گردو نمي گذاشت و زير بار هزار تومان قرضش فرو نميکرد، سيد ميران صد سال سياه بفکر قاچاق نمي افتاد. زن تلخي ديده از اين جوش مي خورد که پس از آن همه پيشامدها و تجربه هاي ناگوار که ميبايد براي شوهرش درس عبرت گردد هوويش همچنان بر مسند عزت و احترام قرار داشت. بنظر مي آمد اگر همه ي دنيا به جوالدوز تبديل مي شد و بتن اين مرد فرو مي رفت از خواب گران بيدارش نمي کرد.
روز اخري که از دادگاه برگشت هنگام ظهر بود. زير بغـ ـلش خربزه ي بزرگي بود که شيارهاي بلور زده ي فراوانش حکايت از شيريني اش مي کرد. در همان دستش دستمالي نان روغنيي دو اَلَکه و در دست ديگرش پاکتي زيتون پرورده بود که اين يکي را از رودبار برايش آورده بودند. شايد چون دستهايش پر بود خجلت کشيد باطاق هما برود، راهش را کج کرد و تبسم بر لب باطاق آهو وارد شد. عالم آشکار چهره اش عوض شده بود. آهو از اين تغيير تکان خورد. استخوان شقيقه اش بيرون آمده بود. در گوشه ي چشمانش قي سفيدي خشک شده بود. موهاي سفيد صورتش که دوبار از موعد تراشيدن آن ميگذشت منظره ي قابل ترحمي به وي داده بود. رنگ حنائي سرش به قرمز تيره و غير يکستي که بيش از هر چيز نماينده ي حال زار او بود تغيير حالت داده بود. مژگانش اشفته و نگاهش پريشان بود. اما با همه ي اينها از رخسار گشاده و پيشاني موقر و بلندش نوعي وارستگي مردانه خوانده مي شد که بيننده را قوي دل مي کرد. مثل اينکه حادثه ي بزرگي را بسلامت از سر گذرانده باشد احساس راحتي مي کرد. بچه ها سلامش گفتند و خاموش در قمابلش نشستند. عرق صورتش را با دستمال خشک کرد. از نهار ظهر پرسيد و مهدي را دنبال هما فرستاد. غم مشترک خانواده دو هوو را با هم آشتي داده بود. همچنانکه در مصائب بزرگ دشمنان يار و مددکار يکديگر مي گردند آنها هم غمخوار هم شده بودند. باري سيد ميران خربزه ي بزرگ را با نگاه خريداري پيش کشيد و ضمن آنکه خبر محکوم شدن خود را مثل فتحي که کرده باشد باطلاع زن و بچه اش ميرساند با گشاده طبعي ذاتي بآنها تسلي داد:
- انسان تنش سالم باشد، مال چه اهميتي دارد.
بچه ها را دلسوزانه و بچشم پر يک يک از نظر گذرانيد. دستي بسر بيژن که پهلويش نشسته بود کشيد و بعد از لحظه اي تامل، چنانکه گفتي با آه دروني خود مبارزه کرد، گفت:
- اينها هم لاغر شده اند معلوم است غصه خورده اند. اينروزها کمتر مي ديدم ميان بچه هاي کوچه بازي کنند.
هما با وقار هميشگي خود، اما ساده و صميمانه وارد اطاق شد، سلام کرد و سيد ميران از فرط يگانگي و علاقه باو جواب نداد. آهو با صداي پايين گفت:
- اين قضيه، تعطيلات امسال را به کامشان زهر کرد.
سيد ميران- شنيده ام بهرام امسال هم لنگر انداخته است؟
بهرام بلافاصله سرش را پايين انداخت و با ناراحتي خود را جمع و جور کرد. بيژن بي آنکه ترسي از برادر بخود راه دهد گفت:
- دوقلي رفته تو کوزه، اين يکي هم تجديدي شده است. (اشاره بخواهرش.)
کلارا از پشت سر مخفيانه به او سقلمه زد. سيد ميران با گشاده طبعي پدرانه گفت:
- گس در اين ميان فقط تو قبول شده اي؟ تو که از همه تنبل تر و بازيگوش تر بودي؟ گمان مي کنم اگر مهدي به مدرسه برود از همه شما زرنگتر باشد، هيچوقت رد يا تجديدي نشود. بچه ي با ذهن و هوشي است.
آهو خانم- اينقدر هوش او زياد است که گاهي دلواپسش مي شوم مريض نشود. از همين حالا خيلي از درسهاي بيژن را روان است. يک سوالاتي از من مي کند که بگمانم علامه هم اگر بشنود اول مسخندد و بعد مي گويد نميدانم. مثلا مي پرسد وقتي که شب مي شود روز کجا مي رود؟ يا، چرا خدا بآدم يک چشم اضافه نداد که پشت سرش را ببيند؟ چرا کبوتر روي درخت نمي نشيند؟
سيد ميران- همه ي حيوانات روي زمين فقط مي توانند جلوي روي خود را ببينند مگر مورچه که مي گويند هزار و دويست چشم دارد. ديدِ هدهد که قاصد سليمان بود از همه جانوران بيشتر است.
کلارا- مهدي ديگر هفت سالش تمام است، بايد امسال اسمش را بنويسيم.
آهو خانم- الان سه چهار ماهي مي شود که دندان هفت سالگي اش را انداخته است. اما هر او را مي بيند فکر نمي کند چهار سال بيشتر داشته باشد. اسمش را پارسال مي بايد نوشته باشيم، کوتاهي از جانب من بود. يعني در حقيقت من هم تقصير نداشتم؛ بهانه آوردند که دير آمده ايد و جاها پر شده است. بهرام هم که رد شده فقط دو نمره کم داشته است. رفتم پيش مديرش- هما خانم هم بود- گفت اگر زودتر آمده بوديد براي او کاري کرده بودم اما حالا ديگر کار از کار گذشته است.
بهرام بيش از پيش توي لب رفت و با حاشيه قالي خود را سرگرم نمود. مهدي با چشم هاي خندان پر سروصدا گفت:
- من بمدرسه بيژن نميروم که دخترانه- پسرانه است، بمدرسه داداش مي روم.
سيد ميران براي فراموش کردن غم خود خنده کرد:
- خره، پس تو نمي فهمي، همان مدرسه بيژن خوب است که دخترها هم هستند. کلاه سرت نرود.
هما زيرچشمي باو نگاه کرد و ابروها را بالا انداخت. ميان آهو و سيد ميران آنگاه درباره ي سن بچه ها و تاريخ تولد انها بحثي در گرفت که تا کشيده شدن ناهار ادامه يافت. در همين موقع شاگرد دکان، حمزه که جوانک رشد کرده و سبز خطي بود بي آنکه جلو بيايد از دم ايوان بيژن را صدا زد. نان ظهر را آورده بود. هنگاميکه مي خواست برگردد سيد ميران او را پس خواند:
- حمزه، صبر کن ببينم، چرا اينقدر دير؟! از دکان چه خبر؟ رحمن آرد آورد يا نه؟
جوانک جلوي ايوان ظاهر شد؛ با ديدن زنها اخم هايش بهم رفت و سرش را پايين انداخت. مثل مقصرين جواب داد:
- سه بار و يک لنگه آورد و گفت که باقيش را عصر خواهد آورد. اما چون ته کنه بالا آمده است راه عصر را بايد خالي برگردد. به حبيب گفته است اينکه نمي شود طرز دکانداري. اگر شما بخواهيد هر روز اينطور ما را خالي برگردانيد مجبوريم بار را زمين بگذاريم.
سيد ميران- چرا گندم نيست. تو هم که مِنگ مِنگ مي کني. درست حرف يزن ببينم چه ميگويي. گندم پاک کرده نيست يا اصلاً کنه ي دکان خالي است؟
- اصلا کنه خالي است. علاف يک دسته از تايچه ها را گرو نگه داشته و بعد پس داده است؛ گفته است مشهدي ميران بايد بيايد حساب دو ماهه اش را روشن کند حتي با حبيب...
سيد ميران با خلق تنگي ميان حرفش دويد:
- عجب حکايتي است هان! مگر اين مرد روزانه شصت توامن از دکان نمي گيرد؟! مگر من غروب بغروب که بدر دکان ميايم نمي بينم که او هم براي گرفتن پولش ميايد؟ حتي نمي گذارد يک شب سهل است، يک ساعت پشتش باد بخورد. اگر حساب من با او ناروشني دارد چرا نمي آيد بخودم بگويد که بکارگرم مي گويد. آنهم با اين طرز بي ادبانه. برويم دعا کنيم که دوباره گندم بدست ارزاق بيفتد. خوب گفتي با حبيب چکار کرده است؟
- حتي با حبيب اوقات تلخيشان شد.
- هان، خوب، چيزي باو نشان خواهم داد. کار چاه بکجا رسيده است؟
- گويا بآب رسيده است. چاه کنان ديروز تعطيل کرده بودند. ميگفتند ارباب بايد گوسفند سرش بکشد. جلو تنور ريخت خود شاطر با گِل سرخ درستش کرد. حاجي خميرگير نيز امروز حالش خوب نبود برادرزاده اش را بجاي خود گذاشت و رفت خانه بخوابد.
- خيلي خوب، برو، امروز عصر خودم بدکان ميايم. حالا يک گوسفند هم بکشم بدهم شماها بخوريد و پشت سرم بد بگوئيد.
سيد ميران با حالتي انديشناک خاکستر سيـ ـگارش را در زيرسيـ ـگاري خالي کرد. آهو پرسيد:
- حاجي خميرگير برادرزاده نداشت!
سيدميران با همان حالت متفکر و نيمه پريشان- يک نفر است که تازه از تويسرکان آمده است اينجا کار بکند. شبها را چون مکان و ماوايي ندارد در دکان ما مي خوابد.
آهو با نوعي ترس و عرم اطمينان- حالا که ديگر کش واکش و بيا و برو آن قضيه ي لعنتي هر جور بود تمام شد کمي بيشتر بکارت برس. سر و ضع دکان را بگير، آدم نبايد کارش را باميد خدا بگذارد و برود. در اين سال و زمانه هيچ براي کسي دلش نسوخته است.
- کار من از دکان خرابي ندارد. آسيابان از ارزاق يا علافخانه يا کنه دکان گندمش را مي برد و آرد مي کند بر ميگرداند. کارگرانم هم که تاکنون بحمدالله کم و بيش در وسع خود بکار کوشا بوده اند و اگر احياناً در ميان آنها آدم ناتو يا بدقلقي پيدا شده با من جرات نکرده است بتابد. يک دکان نانوائي اگر ترازودارش خوب باشد مثل ساعت کار خود را مي کند. من آدم قدرناشناس و بي تشخيصي هستم اما گاه که فکر مي کنم مي بينم في الواقع حبيب برايم از طلا پرارزش تر است. او خيال مي کند من نمي دانم مزدش کم است. پشت سرم به باربرهاي پاشاخان گفته است، براي اين مرد دوغ و دوشاب يکي است- چکنم، اگر بخواهم دو قران بمزد او اضافه کنم سروصداي آنهاي ديگر هم بلند خواهد شد. اما درد غلامرضا علاف اينست که خيال کرد منهم لنگه ي پسر قلي هستم که بدستياري آسيابان از ارزاق دوشگرد ببرم و يکي برگردانم، يا اينکه گندم دولت را هرطور بخواهم زير و رو کنم. نانواها اينها را چشته خور کرده اند.
هما در حالي که آهو نيز گفته اش را تاييد مي کرد بزبان درآمد:
- هر کاري که سايرين مي کنند تو هم بکن، از آنها کمتر که نيستي. زندگي اين چيزها را نمي پرسد.
- من نمي توانم هر کاري که انها مي کنند بکنم، هر را طوري ساخته اند. آنها اگر گير بيفتند غمي ندارند، اما من رئيس صنفم اگر گيربيفتم آبرويم خواهد ريخت.
از اين صحبت او به ياد بيجک هاي گندمي افتاد که آردش از آسياب به شهر برگشته ليکن شعبه نواقل مهر باطل شد بر آنها نزده بود. اداره ارزاق مه قبل از آن به نانواها گندم مي داد بعلت وفور غله در شهر در حال برچيده شدن بود. اين موضوع در ميان آسيابانها و نانواها جنب و جوش وسيعي بوجود آورده بود که ميران تا حدودي از آن بي خبر بود؛ بعضي از اين حضرات بي باک و زرنگ ککه براهنمايي مامورين ذيمدخل راه و چاه کار را بدست آورده بودند شتاب زده باين فکر افتاده بودند که گذشته از حوض حتي چاه خانه خود را بخشکانند و در آن گندم بريزند. سيدميران از ميان کيف بقلي خود چند بيجک و حواله ي گندم بيرون آورد بکلارا داد تا مقدار و تاريخ هر يک را برايش بخواند. يکي از آنها را که خود از روي رنگ و رقم دست برده شده در آن ميشناخت جدا گذاشت و در دل با خود گفت:
- عيب کار تو در اين است که سواد نداري، وگرنه همين حالا ميليونر شده بودي.
مهدي و بيژن با هم حرف مي زدند، بيژن آهسته ببرادرش مي گفت که ميخواهد عصر بدکان برود و سوار خالي آسيابان بشود و تا آسياب سواري کند. اين يکي مي گفت که او هم همراهش خواهد رفت و اگر نگذارد لوش خواهد داد تا آقا کتکش بزند يا مانعش بشود. مادرش ضمن اينکه گوش بصحبت شوهر داشت بطوري که هم او بفهمد بآنها تشر زد و گفت:
- غلط مي کنيد برويد سوار آسيابان بشويد، يعني چه! اين کارها کار بچه هاي بي پدر و مادر و لات است نه شما. آيا مي خواهيد دور از جان آقا جاي جلال را بگيريد و آخرش سنگ کش بشويد؟! کسي که ميخواهد تازه بمدرسه برود، مهدي، اين کارها را نميکند. بيژن، ميبيني پدرت اينجا نشسته، باو بگويم چه از دست تو ميکشم؟!
بيژن که عقب تر از پدر نشسته از ديد او در امان بود زُل زُل بمادرش نگريست و با نگاه خود او را تهديد کرد. سيدميران نظري بمهدي و کلارا انداخت و در حال انديشه و حساب گفت:
- اگر امروز عصر بنا باشد باربر ها خالي برگردند آنها را بدر خانه خواهم فرستاد. فرش و اثاث هر چه لازم است بدهيد با الاغ ببرند. فردا جمعه است شما را بباغ خواهم برد.
از اين خبر شادي بخش بچه ها از جاي خود پريدند. بيژن با جنب و جوش و ذوق کودکانه پرسيد:
- کدام باغ، باغ خودمان؟
ادامه دارد...
همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد:
آخرين خبر در تلگرام
https://t.me/akharinkhabar
آخرين خبر در ويسپي
http://wispi.me/channel/akharinkhabar
آخرين خبر در سروش
http://sapp.ir/akharinkhabar
آخرين خبر در گپ
https://gap.im/akharinkhabar
بازار