داستان شب/ دمشق شهر عشق- قسمت پنجم
![داستان شب/ دمشق شهر عشق- قسمت پنجم](https://app.akharinkhabar.ir/images/2020/09/14/bbc42aba-5d93-46aa-8382-8aae5f08922a.jpeg)
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت چهارم
اشکهايم جگر سعد را آتش زده و حرفهايم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفي فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو ميمونم عزيزم!»
سميه از درماندگيام به گريه افتاده و شوهرش خيالش راحت شده بود ميهمانش خانه را ترک نميکند که دوباره به پشتي تکيه زد، ولي مصطفي رگ ديوانگي را در نگاه سعد ديده بود که بيهيچ حرفي در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخيد و با خشمي که ميخواست زير پردهاي از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اينجا بمونيد، فردا خودم ميبرم تون دمشق که با پرواز برگرديد تهران، چون مرز اردن ديگه امن نيست.»
حرارت لحنش به حدي بود که صورت سعد از عصبانيت گُر گرفت و نميخواست بازي بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگينش تسليم شد. با نگاهم التماسش ميکردم ديگر حرفي نزند و انگار اين اشکها دل سنگش را نرم کرده و ديگر قيد اين قائله را زده بود که با چشمانش به رويم خنديد و خيالم را راحت کرد :«ديگه همه چي تموم شد نازنين! از هيچي نترس! برميگرديم تهران سر خونه زندگيمون!»
باورم نميشد از زبان تند و تيزش چه ميشنوم که ميان گريه کودکانه خنديدم و او ميخواست اينهمه دلهره را جبران کند و مثل گذشته نازم را کشيد :«خيلي اذيتت کردم عزيزدلم! اما ديگه نميذارم از هيچي بترسي، برميگرديم تهران!»
ديگر ماجرا ختم به خير شده و نفس ميزبانان هم بالا آمده بود که برايمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنيم.
از حجم مسکّنهايي که در سِرُم ريخته بودند، چشمانم به سمت خواب خميازه ميکشيد و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره ميشد و شانهام از شدت درد غش ميرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نميبرد، کنارم به ديوار تکيه زده و من ديگر ميترسيدم چشمانم را ببندم که دوباره به گريه افتادم :«سعد من ميترسم! تا چشمامو ميبندم فکر ميکنم يکي ميخواد سرم رو ببره!»
همانطور که سرش به ديوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خيال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نميشه؟» تازه شنيد چه ميگويم که به سمتم خم شد، دستم را بين انگشتانش گرفت و با نرمي لحنش برايم لالايي خواند :«آروم بخواب عزيزم، من اينجا مراقبتم!»
همچنان آهنگ صدايش را ميشنيدم :«من تا صبح بالا سرت ميشينم، تو بخواب نازنينم!» و از همين ترنم لطيفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدايم زد.
هوا هنوز تاريک و روشن بود، مصطفي ماشين را در حياط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خيال اينکه اين مسير به خانهمان در تهران ختم ميشود، درد و ترس فراموشم شده و براي فرار از جهنم درعا حتي تحمل ثانيهها برايم سخت شده بود.
سميه محکم در آغوشم کشيد و زير گوشم آيتالکرسي خواند، شوهرش ما را از زير قرآن رد کرد و نگاه مصطفي هنوز روي صورت سعد سنگيني ميکرد که ترجيح داد صندلي عقب ماشين پيش من بنشيند...
از حياط خانه که خارج شديم، مصطفي با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشيد زود بيدارتون کردم، اکثر راههاي منتهي به شهر داره بسته ميشه، بايد تا هوا روشن نشده بزنيم بيرون!»
از طنين ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پيمانه شد و سعد انگار نميشنيد مصطفي چه ميگويد که در حال و هواي خودش زير گوشم زمزمه کرد :«نازنين! هر کاري کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و ميديدم دوباره از نگاهش شرارت ميبارد که مصطفي از آيينه نگاهي به سعد کرد و با صدايي گرفته ادامه داد :«ديشب از بيمارستان يه بسته آنتيبيوتيک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جيب پيراهن کِرِم رنگش يک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشيد و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضيح داد :«اگه بتونيم از شهر خارج بشيم، يک ساعت ديگه ميرسيم دمشق. تلفني چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» ميخواست خيالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه ميمونم تا شما سوار هواپيما بشيد، به اميد خدا همه چي به خير ميگذره!»
زير نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندي پيدا بود و او ميخواست در اين لحظات آخر براي دردهاي مانده بر دلم مرهمي باشد که با لحني دلنشين ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُني هستيم. ظلمي که تو اين شهر به شما شد، ربطي به اهل سنت نداشت! اين وهابيها حتي ما سُنيها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفي با من هم کلام شود که با دستش سرم را روي شانهاش نشاند و ميان حرف مصطفي زهر پاشيد :«زنم سرش درد ميکنه، ميخواد بخوابه!»
از آيينه ديدم چشم بر جرم سعد بسته بود، ميخواست ما را تا لحظه آخر همراهي کند و با اينهمه محبت، سعد از صدايش تنفر ميباريد. او ساکت شد و سعد روي پلکهايم دست کشيد تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشي نداشتم که دوباره دلم لرزيد.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدايي آهسته پرسيدم :«الان کجاييم سعد؟» دستم را ميان هر دو دستش گرفت و با مهرباني پاسخ داد :«تو جادهايم عزيزم، تو بخواب. رسيديم دمشق بيدارت ميکنم!»
خسته بودم، دلم ميخواست بخوابم و چشمانم روي نرمي شانهاش گرم ميشد که حس کردم کنارم به خودش ميپيچد. تا سرم را بلند کردم، روي قفسه سينه مچاله شد و ميديدم با انگشتانش صندلي ماشين را چنگ ميزند که دلواپس حالش صدايش زدم.
مصطفي از آيينه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله ميزد، دستش را به صندلي ماشين ميکوبيد و ديگر طاقتش تمام شده بود که فرياد زد :«نازنين به دادم برس!»
تمام بدنم از ترس ميلرزيد و نميدانستم چه بلايي سرعزيزدلم آمده است که مصطفي ماشين را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پياده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش ميکرد تکيه سعد را دوباره به صندلي بدهد و مضطرب از من پرسيد :«بيماري قلبي داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس ميکردم سعد در حال جان دادن است که با گريه به مصطفي التماس ميکردم :«تورو خدا يه کاري کنيد!» و هنوز کلامم به آخر نرسيده، سعد دستش را با قدرت در سينه مصطفي فرو برد، ناله مصطفي در سينهاش شکست و ردّ خون را ديدم که روي صندلي خاکستري ماشين پاشيد.
هنوز يک دستش به دست سعد مانده بود، دست ديگرش روي قفسه سينه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سينه مجروحش کوبيد که روي زمين افتاد و سعد از ماشين پايين پريد.
چاقوي خوني را کنار مصطفي روي زمين انداخت، درِ ماشين را به هم کوبيد و نميديد من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دويد. زبان خشکم به دهانم چسبيده و آنچه ميديدم باورم نميشد که مقابل چشمانم مصطفي مظلومانه در خون دست و پا ميزد و من براي نجاتش فقط جيغ ميزدم.
سعد ماشين را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چيکار کردي حيوون؟ نگه دار من ميخوام پياده شم!» و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخيد و طوري بر دهانم سيلي زد که سرم از پشت به صندلي کوبيده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او ديوانه وار نعره کشيد :«تو نميفهمي اين بيپدر ميخواست ما رو تحويل نيروهاي امنيتي بده؟!»
احساس ميکردم از دهانش آتش ميپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشيدم و پشت پلکم همچنان مصطفي را ميديدم که با دستي پر از خون سينهاش را گرفته بود و از درد روي زمين پا ميکشيد.
سوزش زخم شانه، مصيبت خوني که روي صندلي مانده و همسري که حتي از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه براي کشتنم کافي بود و اين تازه اول مکافاتم بود که سعد بيرحمانه برايم خط و نشان کشيد :«من از هر چي بترسم، نابودش ميکنم!»
از آينه چشمانش را ميديدم و اين چشمها ديگر بوي خون ميداد و زبانش هنوز در خون ميچرخيد :«ترسيدم بخواد ما رو تحويل بده، نابودش کردم! پس کاري نکن ازت بترسم!» با چشمهايش به نگاهم شلاق ميزد و ميخواست ضرب شصتش تا ابد يادم بماند که عربده کشيد :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت ميکنم نازنين!»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولي نژاد