و حالا که راضي به رفتنم شده بود، اگرچه به بهاي حفظ جان خودم، ديگر نميخواستم حرفي بزنم که دلسوزياش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسيم حرم؟»
فهميد بيتاب حرم شدهام که لبخندي شيرين لبهايش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسيديم خواهرم، آخر خيابون حرم پيداست!» و چشمم چرخيد و ديدم گنبد حرم در انتهاي خياباني طولاني مثل خورشيد ميدرخشد.
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببينم و اشکم بيتاب چکيدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پريد و مقابل چشمان مصطفي به گريه افتادم. ديگر نميشنيدم چه ميگويد، بياختيار دستم به سمت دستگيره رفت و پايم براي پياده شدن از ماشين پيشدستي کرد.
او دنبالم ميدويد تا در شلوغي خيابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهايم که با دلم پَرپَر ميزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روي لباسم جاري شده بود.
بازار
ميديد براي رسيدن به حرم دامن صبوريام به پايم ميپيچد که ورودي حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اينجا ديگه امنيت قبل رو نداره! من بعد از زيارت جلو در منتظرتون ميمونم!»
آهنگ گرم صدايش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستيد من اينجا منتظر ميمونم، با خيال راحت زيارت کنيد!»...
بيهيچ حرفي از مصطفي گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهاي حرم آغوشش را براي قلبم گشود و من پس از اينهمه سال جدايي و بيوفايي از در و ديوار حرم خجالت ميکشيدم که قدمهايم روي زمين کشيده ميشد و بيخبر از اطرافم ضجه ميزدم.
از شرم روزي که اسم زينب را پس زدم، از شبي که چادرم را از سرم کشيدم، از ساعتي که از نماز و روزه و همه مقدسات بريدم و حالا ميديدم حضرت زينب (عليهاالسلام) دوباره آغوشش را برايم گشوده که با دستانم، دامن ضريحش را گرفته و به پاي محبتش زار ميزدم بلکه اين زينب را ببخشد.
گرماي نوازشش را روي سرم حس ميکردم که دانهدانه گناهانم را گريه ميکردم، او اشکهايم را ميخريد و من ضريحش را غرق بوسه ميکردم و هر چه ميبوسيدم عطشم براي عشقش بيشتر ميشد.
با چند متر فاصله از ضريح پاي يکي از ستونها زانو زده بودم، ميدانستم بايد از محبت مصطفي بگذرم و راهي ايران شوم که تمنا ميکردم گره اين دلبستگي را از دلم بگشايد و نميدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پيش رهايشان کرده و حالا روي برگشتن برايم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفي منتظرم مانده و دل کندن از حضو حضرت زينب (عليهاالسلام) راحت نبود که نگاهم پيش ضريح جا ماند و از حرم بيرون رفتم.
گره گريه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همين چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفي ميگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکي و کشيدهاش روي صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
با قامت ظريفش به سمتم آمد، مثل من باورش نميشد که تنها نگاهم ميکرد و ديگر به يک قدميام رسيده بود که رنگ از رخش رفت و بيصدا زمزمه کرد :«تو اينجا چيکار ميکني زينب؟»
نفسم به سختي از سينه رد ميشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببينم. صورت زيبايش را آخرين بار دو سال پيش ديده بودم و زير محاسن کم پشت مشکياش به قدري زيبا بود که دلم برايش رفت و به نفسنفس افتادم.
باورم نميشد او را در اين حرم ببينم و نميدانستم به چه هوايي به سوريه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکي هم نميزدم.
در اين مانتوي بلند مشکي عربي و شال شيري رنگي که به سرم پيچيده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا ميکرد و ديگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشيد و زير گوشم اسمم را عاشقانه صدا ميزد.
عطر هميشگياش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس ميکردم و ديگر حال و هوا از اين بهتر نميشد که بين بازوان برادرانهاش مصيبت دو سال تنهايي و تاريکي سرنوشتم را گريه ميکردم و او با نفسهايش نازم را ميکشيد که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفي با تمام قدرت بازويش را کشيد تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگير شده بود، قدمي کشيده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفي را قفل کرد.
هنوز در هيجان ديدار برادرم مانده و از برخورد مصطفي زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشيدم و تنها يک کلمه جيغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفي سُست شد، نگاهش ناباورانه بين من و ابوالفضل ميچرخيد و هنوز از ترس مرد غريبهاي که در آغوشم کشيده بود، نبض نفسهايش به تندي ميزد.
ابوالفضل سعد را نديده بود و مصطفي را به جاي او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و ديدن اين سعد خيالي خاطرش را به هم ريخته بود که به رويم تشر زد :«برا چي تو اين موقعيت تو رو کشونده سوريه؟»
در سرخي غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفي ميدرخشيد، پيشانياش خيس عرق شده و از سرعت عمل حريفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بيمقدمه از ابوالفضل پرسيد :«شما از نيروهاي ايراني هستيد؟»
از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخيد و به جاي جواب با همان زبان عربي توبيخش کرد :«دو سال پيش خواهرم به خاطر تو قيد همه ما رو زد، حالا انقدر غيرت نداشتي که ناموست رو نکشوني وسط اين معرکه؟»
نگاه نجيب مصطفي به سمت چشمانم کشيده شد، از همين يک جمله فهميد چرا از بيکسيام در ايران گريه ميکردم و من تازه برادرم را پيدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفي بزنم و مصطفي امانم نداد :«من جا شما بودم همين الان دست خواهرم رو ميگرفتم و از اين کشور ميبردم!»
در برابر نگاه خيره ابوالفضل، بليطم را از جيب کاپشنش بيرون کشيد و به رفتنم راضي شده بود که صدايش لرزيد :«تا اينجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
بليط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، ديگر نگاهم نميکرد و از لرزش صدايش پيدا بود پاي رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد ميخواهد طلاقم دهد که سينه در سينهاش قد علم کرد و غيرتش را به صلّابه کشيد :«به همين راحتي زنت رو ول ميکني ميري؟»
از اينکه همسرش خطاب شدم خجالت کشيد، نگاهش پيش چشمان برادرم به زمين افتاد و صداي من ميان گريه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهميد چه ميگويم و مصطفي بيغيرتي سعد را به چشم ديده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سينه سپر کرد :«اين سه ماه خواهرتون امانت پيش ما بودن، اينم بليط امشبشون واسه تهران!»
دست ابوالفضل براي گرفتن بليط بالا نميآمد و مصطفي طاقتش تمام شده بود که بليط را در جيبش جا زد، چشمانش را به سمت زمين کشيد تا ديگر به روي من نيفتد و صدايش در سينه فرو رفت :« خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخيد و مقابل چشمانم از حرم بيرون رفت.
دلم بياختيار دنبالش کشيده شد و ابوالفضل هنوز در حيرت مرگ سعد مانده بود که صدايم زد :«زينب...»
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفي خالي شده بود و دلم ميخواست فقط از او بگويم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بيايم اينجا تو مبارزه کنار مردم سوريه باشيم، اما تکفيريها کشتنش و دنبال من بودن که اين آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گيج حرفهايم در کاسه چشمانش ميچرخيد و انگار بهتر از من تکفيريها را ميشناخت که غيرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذيتت کردن؟»
شش ماه در خانه سعد عذاب کشيده بودم، تا کنيزي آن تکفيري چيزي نمانده و حالا رفتن مصطفي جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خيلي خستم، منو ببر خونه!»
و نميدانستم نام خانه زخم دلش را پاره ميکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجاي جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوريه، با بچههاي سردار همداني برا مأموريت اومديم.»
ميدانستم درجهدار سپاه پاسداران است و نميدانستم حالا در سوريه چه ميکند و او دلش هنوز پيش خانه مانده و فکري ديوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«ميدوني اين چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبايلت خاموش بود، هيچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگي سر زدم، حالا بايد تو اين کشور از دست يه مرد غريبه تحويلت بگيرم؟»
از نمک نگراني صدايش دلم شور افتاد، فهميدم خبري بوده که اينهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمين افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بياختيار سرم به سمت خروجي حرم چرخيد و ديدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سياه کرده و ستون دود از انتهاي خيابان بالا ميرود.
دلم تا انتهاي خيابان تپيد، جايي که با مصطفي از ماشين پياده شديم و اختيارم دست خودم نبود که به سمت خيابان دويدم.