داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت بیست و چهارم
آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت قبل
شيب پلهها به پايم ميپچيد، بايد پا به پاي زانوان ناتوان مادر مصطفي پايين ميرفتم و مردها حواسشان بود زمين نخوريم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسيديم.
ظاهراً هدفگيري مصطفي کار خودش را کرده بود که صداي تيراندازي تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت ميچرخيد تا کسي شکارمان نکند و با همين وحشت از در خارج شديم.
چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمي طول خيابان را پوشش ميدادند تا بلاخره به خانه رسيديم و ابوالفضل به دنبال مصطفي برگشت.
يک ساعت با همان لباس سفيد گوشه اتاقي که از قبل براي زندگي جديدم چيده بودم، گريه ميکردم و مادرش با آيهآيه قرآن دلداريام ميداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل رؤيا بود که از اين معرکه خسته و خاکي ولي سالم برگشتند و همان رفتنشان طوري جانم را گرفته بود که ديگر خنده به لبهايم نميآمد و اشک چشمم تمام نميشد.
ابوالفضل انگار مچ پايش گرفته بود که ميلنگيد و همانجا پاي در روي زمين نشست، اما مصطفي قلبش براي اشکهايم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بيهيچ حرفي مقابل پايم روي زمين نشست.
براي اولين بار هر دو دستم را گرفت و باز حريف ترس ريخته در جانم نميشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسيد :«چيکار کنم ديگه گريه نکني؟»
به چشمانش نگاه ميکردم و ميترسيدم اين چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بيشتر ميچکيد و او دردهاي مانده بر دلش با گريه سبک نميشد که غمزده خنديد و نازم را کشيد :«هر کاري بگي ميکنم، فقط يه بار بخند!»
لبهايم بياختيار به رويش خنديد و همين خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با يک دستش گرفت و دست ديگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جاي اشک از روي گونه تا زير چانهام دست کشيد و دلبرانه پرسيد :«ممنونم که خنديدي! حالا بگو چي کار کنم؟»
اينهمه زخمي که روي دلم مانده بود مرهمي جز حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«ميشه منو ببري حرم؟» و اي کاش اين تمنا در دلم مانده بود و به رويش نميآوردم که آينه نگاهش شکست، دستش از روي صورتم پايين آمد و چشمانش شرمنده به زير افتاد.
هنوز خاک درگيري روي موهايش مانده و تازه ديدم گوشه گردنش خراش بلندي خورده و خط نازکي از خون روي يقه پيراهن سفيدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفي! گردنت چي شده؟»
بيتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شيشه شرمي که در گلويش مانده بود، صدايش به خسخس افتاد :«هنوز يه ساعت نيس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نميدونستن کي تو اين ساختمونه، فقط به خاطر اينکه دفتر سيدعلي خامنهاي بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چيکار کنم؟»
ميدانستم نميشود و دلم بياختيار بهانهگير حرم شده بود که با همه احساسم پرسيدم :«ميشه رفتي حرم، بجا منم زيارت کني؟»
از معصوميت خوابيده در لحنم، دلش برايم رفت و به رويم خنديد :«چرا نميشه عزيزدلم؟» در سکوتي ساده محو چشمانم شده و حرفي پشت لبهايش بيقراري ميکرد که کسي به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخيديم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشيد و همزمان پاسخ داد :«دارم ميام!» باورم نميشد دوباره ميخواهد برود که دلم به زمين افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمي دنبالش رفتم و صداي قلبم را شنيد که به سمتم چرخيد و لحنش غرق غم شد :« زينبيه گُر گرفته، بايد بريم!»
هنوز پيراهن دامادي به تنش بود، دلم راضي نميشد راهياش کنم و پاي حرم در ميان بود که قلبم را قرباني حضرت زينب (عليهاالسلام) کردم و بيصدا پرسيدم :«قول دادي به نيتم زيارت کني، يادت نميره؟»
دستش به سمت دستگيره رفت و عاشقانه عهد بست :«به چشماي قشنگت قسم ميخورم همين امشب به نيتت زيارت کنم!»
با متانت از در بيرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
در تنهايي از درد دلتنگي به خودم ميپيچيدم، ثانيهها را ميشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجاي همسر و برادرم، تکفيريها با بمب به جان زينبيه افتادند که يک لحظه تمام خانه لرزيد و جيغم در گلو شکست.
از اتاق بيرون دويدم و ديدم مادر مصطفي گوشه آشپزخانه از ترس زمين خورده و ديگر نميتواند برخيزد.
خودم را بالاي سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفي جانم را گرفته بود و ميخواستم به او دلداري دهم که مرتب زمزمه ميکردم :«حتماً دوباره انتحاري بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روي زمين خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهايش را به سختي کشيد و ميديدم نگاهش براي مصطفي ميلرزد که موبايلم زنگ خورد.
از خدا فقط صداي مصطفي را ميخواستم و آرزويم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پيش از آنکه او حرفي بزند، با دلواپسي پاپيچش شدم :«چه خبر شده مصطفي؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نميدانستم اين انفجار تنها رمز شروع عمليات بوده و تکفيريها به کوچههاي زينبيه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از حرم اومديم بيرون، ۲۰۰ متري حرم يه ماشين منفجر شده، تکفيريها به درمانگاه و بيمارستان زينبيه حمله کردن!»
ترس تنهايي ما نفسش را گرفته بود و انگار ميترسيد ديگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم ميکرد :«زينب جان! هر کسي در زد، در رو باز نکنيد! يا من يا ابوالفضل الان ميايم خونه!»
کنار مادرش روي مبل کز کرده بودم، نميخواستم به او حرفي بزنم و ميشنيدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزديکتر ميشود که شالم را به سرم پيچيدم و براي او بهانه آوردم :«شايد الان مصطفي بياد بخوايم بريم حرم!»
و به همين بهانه روسري بلندش را برايش آوردم تا اگر تکفيريها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد که دلم نميخواست حتي سر بريدهام بيحجاب به دستشان بيفتد!
ديگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس ميتپيد و از همين راه دور تپش قلب مصطفي و ابوالفضل را حس ميکردم که کسي با لگد به در خانه زد و دنيا را برايم به آخر رساند.
فريادشان را از پشت در ميشنيدم که تهديد ميکردند در را باز کنيم، بدنم رعشه گرفته و راهي براي فرار نبود که زير لب اشهدم را خواندم.
دست پيرزن را گرفتم و ميکشيدم بلکه در اتاقي پنهان شويم و نانجيب امان نميداد که ديگر نه با لگد بلکه در فلزي خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما ميان اتاق خشکمان زده و آنها وحشيانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کرديم کنج اتاق به تن سرد ديوار پناه ببريم و تنها از ترس جيغ ميزديم.
چشمانم طوري سياهي ميرفت که نميديدم چند نفر هستند و فقط ميديدم مثل حيوان به سمتمان حمله ميکنند که ديگر به مرگم راضي شدم.
مادر مصطفي بياختيار ضجه ميزد تا کسي نجاتمان دهد و اين گريهها به گوش کسي نميرسيد که صداي تيراندازي از خانههاي اطراف همه شنيده ميشد و آتش به دامن همه مردم زينبيه افتاده بود.
ديگر روح از بدنم رفته بود، تنم يخ کرده و انگار قلبم در سينه مصطفي ميتپيد که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصوير زيبايش را که روي گوشي ديدم، دلم براي گرماي آغوشش پريد و مقابل نگاه نجس آنها به گريه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و يکي با قدمهايي که در زمين فرو ميرفت تا بالاي سرم آمد، براي گرفتن موبايل طوري به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
يک لحظه به صفحه گوشي خيره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفي برايم بالبال ميزد که بيخبر از اينهمه گوش نامحرم به فدايم رفت :«قربونت بشم زينب جان! ما اطراف حرم درگير شديم! ابوالفضل داره خودش رو ميرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفي دلم را طوري سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهايم به ابوالفضل التماس ميکردم ديگر به اين خانه نيايد که نميتوانستم سر او را مثل سيدحسن بريده ببينم.
مصطفي از سکوت اين سمت خط ساکت شد و همين يک جمله کافي بود تا بفهمند مردان اين خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد