نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت پانزدهم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت پانزدهم)

اعتماد/ صبح کمي زودتر از هميشه از خانه بيرون مي‌زنم ،صبح‌ها شهر شلوغ اما زنده‌تر است و آدم‌هايش آن رخوت آدم‌هاي ظهر نشين را ندارند انگار .
همين هم هست که يک شورو نوري از هواي گرفته و شلوغي و دود مي‌رود به خورد تن آدم که در بعدازظهرهاي بي‌حوصلگي اين شهر چيزي از آن نمانده است.
آسمان صبح هم اصلاً يک‌جوري ديگر است ،انگارکه هنوز دود به خوردش نرفته ،هنوز کسل نيست ،هنوز وقتي راه مي‌روي، يک تکه‌هايي از نور مي‌اندازد روي شانه‌ات که حتي سر ظهر هم ذره‌اي از آن را توي چنته‌اش ندارد.
من اما مفتون آسمان و آن چهارت که ابرش از کنار اتوبان کردستان مي‌گذرم،راه مي‌روم و راه مي‌روم ،بعد مي‌بينم دخترکي با تخته شاسي و کلاه و دستکش نشسته بر خيابان و دارد نقاشي مي‌کشد .
مدلش يک درخت بي‌برگ و بار کوچک است ،درست بر خيابان کردستان و آن طوري که کز کرده و دارد تند تند مدادش را مي‌کشد روي کاغذ حتماً خيلي خجالت مي‌کشد از نشستن تنهايي‌اش .
من رد مي‌شوم از کنارش و طراحش را نگاه مي‌کنم ،طراحي بدي نيست ،خطوط گرچه کمي محتاط و کم اثرند اما قشنگ مي‌چرخند روي کاغذ .
به خودم مي‌گويم يک چيزي بگو به دختر و وقت رد شدن بلند مي‌گويم که عجب درخت عجيبي داري ،دختر مي‌خندد به من ،صورتش مثل بنفشه‌هاي کوچکي که توي تلويزيون کم‌کم شکفته مي‌شدند ،باز مي‌شود و من هم مي‌خندم  و راه مي‌روم انگار همه شهر دنبالم کرده‌اند .
بعد ولي نمي‌دانم چرا ،درست وسط چهارراه ،مثل کسي که صدايش کرده‌اند ، برمي‌گردم و درخت را نگاه مي‌کنم ،درخت بر خيابان ،شبيه آدمي است که شانه‌هايش را بالاگرفته و دست‌هايش را به نشانه ندانستن بازکرده .
راستش سايه‌اش که افتاده روي ديوار حتي از خودش هم عجيب‌تر است ،آن وقت برمي‌گردم و سايه درخت را نگاه مي‌کنم ،بعد نوک انگشتان درخت را مي‌بينم ،بعد سايه درختان ديگر را روي ديوار و بعد آسمان پشت ديوار را نگاه مي‌کنم و حيران مي‌شوم و به‌کل مي‌روم توي يک هپروت عجيب .
همين هم هست که وقت رد شدن از خيابان شبيه زني ديوانه مي‌شوم که خودش را جلوي ماشين‌ها مي‌اندازد درست بعد از ديدن سايه‌هاي درخت‌هاي بي‌برگ زمستاني ،روي ديواري سفيد آجري وآن آسمان آبي و ابرهاي پشت ديوارش بميرد .
ماشين‌ها بوق مي‌زنند و فحشم مي‌دهند ،يکي مي‌گويد چرا مثل گاو رد مي‌شوي و يکي ديگر مي‌گويد خانم جان مي‌ميري ،من هول مي‌کنم ،دور خودم مي‌چرخم و بعد برمي‌گردم و دختر را مي‌بينم ،چشم‌هايش مي‌خندد ،لابد پيش خودش خيال مي‌کند که اين زن مجنون به درد موضوع نقاشي غريبي مي‌خورد پر از درخت‌ها و ماشين‌هاي ديوانه و آسمان‌هاي آبي پر از لکه‌اي که معلوم نيست تا کي آبي بمانند .
راستش من هم مي‌خندم ،به بدترين شکل و اشتباه‌ترين حالت حق شهروندي راننده‌هايي که از تقاطع خيابان کردستان و ملاصدرا مي‌گذشتند را خورده‌ام ،اما خنده دختر يک چيزي داشته که عذاب وجدانم را آرام مي‌کند .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره