داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت سوم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
ترجمه: احمد شاملو
فصل سوم:
خيلي طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ ميکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهاي مرا نميشنيد. فقط چيزهايي که جسته گريخته از دهنش ميپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيماي مرا ديد (راستي من هواپيما نقاشي نميکنم، سختم است.) ازم پرسيد:
-اين چيز چيه؟
-اين «چيز» نيست: اين پرواز ميکند. هواپيماست. هواپيماي من است.
و از اين که بهاش ميفهماندم من کسيام که پرواز ميکنم به خود ميباليدم.
حيرت زده گفت: -چي؟ تو از آسمان افتادهاي؟
با فروتني گفتم: -آره.
گفت: -اوه، اين ديگر خيلي عجيب است!
و چنان قهقههي ملوسي سر داد که مرا حسابي از جا در برد. راستش من دلم ميخواهد ديگران گرفتاريهايم را جدي بگيرند.
خندههايش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان ميآيي! اهل کدام سيارهاي؟...
بفهمي نفهمي نور مبهمي به معماي حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
-پس تو از يک سيارهي ديگر آمدهاي؟
آرام سرش را تکان داد بي اين که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان ميداد.
گفت: -هر چه باشد با اين نبايد از جاي خيلي دوري آمده باشي...
مدت درازي تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشاي آن گنج گرانبها شد.
فکر ميکنيد از اين نيمچه اعتراف «سيارهي ديگر»ِ او چه هيجاني به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتري از زبانش بکشم:
-تو از کجا ميآيي آقا کوچولوي من؟ خانهات کجاست؟ برهي مرا ميخواهي کجا ببري؟
مدتي در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
-حسن جعبهاي که بم دادهاي اين است که شبها ميتواند خانهاش بشود.
-معلوم است... اما اگر بچهي خوبي باشي يک ريسمان هم بِت ميدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
-ببندمش؟ چه فکر ها!
-آخر اگر نبنديش راه ميافتد ميرود گم ميشود.
دوست کوچولوي من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا ميتواند برود؟
-خدا ميداند. راستِ شکمش را ميگيرد و ميرود...
-بگذار برود...اوه، خانهي من آنقدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
-يکراست هم که بگيرد برود جاي دوري نميرود...
قسمت قبل: