نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت هشتم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت هشتم)

آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.

اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي تاريخ محسوب مي‌شود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شده‌ترين» و «ترجمه شده‌ترين» کتاب فرانسوي‌زبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شده‌است. از اين کتاب به‌طور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش مي‌رسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.

در اين داستان سنت اگزوپري به شيوه‌اي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي مي‌پردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدم‌ها و کارهايشان است.

ترجمه: احمد شاملو

فصل هشتم:

راه شناختن آن گل را خيلي زود پيدا کردم:
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گل‌هاي خيلي ساده در مي‌آمده. گل‌هايي با يک رديف گلبرگ که جاي چنداني نمي‌گرفته، دست و پاگيرِ کسي نمي‌شده. صبحي سر و کله‌شان ميان علف‌ها پيدا مي‌شده شب از ميان مي‌رفته‌اند. اما اين يکي يک روز از دانه‌اي جوانه زده بود که خدا مي‌دانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکي که به هيچ کدام از شاخک‌هاي ديگر نمي‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعيد بنود که اين هم نوعِ تازه‌اي از بائوباب باشد اما بته خيلي زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچه‌ي بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزه‌آسايي از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايي بود تا هرچه زيباتر جلوه‌کند. رنگ‌هايش را با وسواس تمام انتخاب مي‌کرد سر صبر لباس مي‌پوشيد و گلبرگ‌ها را يکي يکي به خودش مي‌بست. دلش نمي‌خواست مثل شقايق‌ها با جامه‌ي مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمي‌خواست جز در اوج درخشندگي زيبائيش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوه‌گري تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روي آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازه‌کشان گفت:
-اوه، تازه همين حالا از خواب پا شده‌ام... عذر مي‌خواهم که موهام اين جور آشفته‌است...
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداري کند:
-واي چه‌قدر زيبائيد!
گل به نرمي گفت:
-چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسي نيست اما راستي که چه‌قدر هيجان انگيز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتايي است. بي زحمت برايم فکري بکنيد.
و شهريار کوچولوي مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل داده‌بود.
با اين حساب، هنوزهيچي نشده با آن خودپسنديش که بفهمي‌نفهمي از ضعفش آب مي‌خورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مي‌زد يک‌هو در آمده بود که:
-نکند ببرها با آن چنگال‌هاي تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفته‌بود که:
-تو اخترک من ببر به هم نمي‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
-من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
-عذر مي‌خواهم...
-من از ببرها هيچ ترسي ندارم اما از جريان هوا وحشت مي‌کنم. تو دستگاه‌تان تجير به هم نمي‌رسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفي ندارد... چه مرموز است اين گل!»
-شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلي سرد است. چه جاي بدي افتادم! جايي که پيش از اين بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته‌باشد دنياهاي ديگري را بشناسد. شرم‌سار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغي به اين آشکاري مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را به‌اش يادآور شود:
-تجير کو پس؟
-داشتم مي‌رفتم اما شما داشتيد صحبت مي‌کرديد!
و با وجود اين زورکي بنا کرده‌بود به سرفه کردن تا او احساس پشيماني کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همه‌ي حسن نيّتي که از عشقش آب مي‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌هاي بي سر و تهش را جدي گرفته‌بود و سخت احساس شوربختي مي‌کرد.
يک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمي‌دادم. هيچ وقت نبايد به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر مي‌کرد گيرم من بلد نبودم چه‌جوري از آن لذت ببرم. قضيه‌ي چنگال‌هاي ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود مي‌بايست دلم را نرم کرده باشد...»
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزي بفهمم. من بايست روي کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت مي‌کردم نه روي گفتارش... عطرآگينم مي‌کرد. دلم را روشن مي‌کرد. نمي‌بايست ازش بگريزم. مي‌بايست به مهر و محبتي که پشتِ آن کلک‌هاي معصومانه‌اش پنهان بود پي مي‌بردم. گل‌ها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

قسمت قبل:




به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره