5
2
518
آخرين خبر/ "قلعه تلخ"
زندگي با دو دستش
محکم او را نگه داشت
او ولي مثل يک ماهي ليز، سُر خورد
غولي از قلعه نا اميدي در آمد
کم کم او را
با خودش بُرد
بُرد و هر شب
توي رگ هاي او قيرِ غم ريخت
روح او را به چنگال هاي خود آويخت
پشت هم روي او
تيرِ غم ريخت
پيش از اينها دهانش
مزّه نور داشت
غول غمگين ولي
در دلش
لقمه غم گذاشت
آن قَدَر غصه خورد
تا که از زندگي سير شد
هي نشست و نشست و نشست
ساعت زندگي، دير شد
عاقبت رفت بالاي آن قلعه تلخ
زندگي را
مثل چيزي اضافي
دور انداخت
آخ، آخر چرا
بازي زندگي را به اين غولِ بدبخت باخت؟
آي اي غول قلدر!
غصه هاي تمام جهان مال تو
دوستم را به ما پس بده
کاش
هرگز
نمي رفت دنبال تو
برگرفته از @erfannazarahari