ماجرای سرودن شعر سیزده بدر استاد شهریار
آخرين خبر/ در اين نوشته قصد داريم متن کامل شعر سيزده بدر از شهريار که يکي از غزليات معروف استاد شهريار است را تقديم شما کنيم و ماجراي سرودن شعر سيزده به در شهريار را برايتان شرح دهيم. اين شعر از گزيده غزليات شهريار انتخاب شده و غزل شماره ۸۳ ان است. نام اصلي اين غزل گوهرفروش است.
اين شعر را برخي با نام سيزده را همه عالم به در امروز و برخي با نام من خود آن سيزدهم مي شناسند و برخي ديگر چون اين شعر را استاد شهريار در روز سيزده به در سروده اند با نام شعر سيزده به در شهريار مي شناسند.
يار و همسر نگرفتــــــم که گـــــــــــرو بود سرم
تــــو شدي مادر و من با همه پيري پســـــــرم
تو جگـــــرگوشه هم از شير بريدي و هنـــــــوز
من بيچـــــــاره همان عاشق خونيــن جگــــرم
خون دل مي خورم و چشــــــم نظربازم جـــام
جرمم اين است که صاحبــــدل و صاحب نظـرم
من که با عشق نرانــــــدم به جوانـي هوسي
هوس عشق و جوانـــي ست به پيــرانه سرم
پدرت گوهــــــــــر خود تا به زر و سيم فــروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پـــــــدرم
عشـــق و آزادگــي و حسن و جوانــي و هنـــر
عجبــا هيچ نيرزيـــــــــــــــد که بي سيم و زرم
هنــــــــــــرم کاش گره بند زر و سيمـــــــم بود
که ببــــــــــــــازار تو کـــــــــاري نگشود از هنرم
سيـــــــزده را همه عالم بدر امروز از شهـــر
من خود آن سيزدهـــــــم کز همه عالم بـدرم
تا بديـــــــــوار و درش تازه کنم عهـد قــــــــديم
گاهـــــــــي از کوچه معشوقه خود مي گــذرم
تو از آن دگـــــــــــــري، رو که مـــــرا ياد تو بس
خود تو دانـــــــــي که من از کان جهاني دگرم
از شکــــــــــــار دگران چشم و دلي دارم سير
شيــــــــــرم و جوي شغــــــالان نبود آبخـــورم
خون دل مـــــــوج زند در جگــــــرم چون ياقوت
شهــــريــــــارا چکنم لعلــــم و والا گهـــــرم
ماجراي سرودن شعر سيزده بدر استاد شهريار را از زبان خود ايشان بشنويد:
“وقتي که در کشاکش ميدان عشق مغلوب شدم و اطرافيان نامرد معشوقهام را به نامردي ربودند و حسن و جواني و آزادگي و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سيم تسليم شدند در خويشتن شکستم، گويي که لاشه خشکيدهام را بر شانههاي منجمدم انداخته و به هر سو ميکشاندم.
بهارم در لگدکوب خزان، تاراج طوفان ناکامي شده بود و نيشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پارهپاره ميکرد. روزگار طاقت سوزي داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصيل در دانشگاه طب وامانده بودم و از عشق شورآفرينم هيچ خبري نداشتم، ازدواج کرده بود نميدانستم خوشبخت است يا نه؟
تقريباً سه سال پس از اين شکست سنگين به تهران سفر کرده بودم، روز سيزده بدر دوستان مرا براي گردش به باغي واقع در کرج بردند تا باهم انبساط خاطري شود. در حلقه دوستان بودم اما اضطرابي جانکاه مرا ميفرسود، تشويشي بنيان کن به سينهام چنگ انداخته و قلبم را ميفشرد، از ياران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتي زير درختي، تنها نشستم و به ياد گذشتههاي شورآفرين تهران اشک ريختم، پر از اشتياق سرودن بودم، ناگهان توپ پلاستيکي صورتي رنگي به پهلويم خورد و رشته افکارم را پاره کرد، دخترکي بسيار زيبا و شيرين با لباسهاي رنگين در برابرم ايستاده بود و با ترديد به من و توپ مينگريست، نميتوانست جلو بيايد و توپش را بردارد، شايد از ظاهر ژوليدهام ميترسيد، توپ را برداشتم و با مهرباني صدايش کردم، لبخند شيريني زد، جلو آمد دستي به موهايش کشيدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دويد.
با نگاه تعقيبش کردم تا به نزديک پدر و مادرش رسيد و خود را سراسيمه در آغوش مادر انداخت.
واي… ناگهان سرم گيج رفت، احساس کردم بين زمين و آسمان ديگر فاصلهاي نيست… او بود… عشق از دست رفته من… همراه با شوهر و فرزندش…! آري… او بود… کسي که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکاميش، مرزهاي شکيباييم را ويران ساخت و اين غزل را در آن روز در باغ سرودم”
برگرفته از /minevisam.com/ و آواي ماندگار