داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت نهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت نهم:
سه ماه بود که پهلوي اوستايم کار مي کردم، اوستا خودش اغلب مي رفت توي خانه مردم و آنچه را که در دکان ساخته بوديم توي خانه ها سر هم مي کرد.
يکي از روزها دمادم ظهر بود، اوستا نبود و من تنهايي توي دکان داشتم چوبهاي در بزرگ خانه حاج ابوالقاسم را اره مي کردم، پشتم به در دکان بود و سرم به کار خودم بود اما صداهاي بيرون را مي شنيدم، هرچند که توي افکار مخصوص خودم غوطه ور بودم صداي درشکه را مي شنيدم که از پيچ کوچه اي رد شده بود.
صداي اره، تداوم صداي درشکه را قطع مي کرد، اما باز هم در فاصله هاي معين شنيده مي شد صدا نزديکتر شد، نزديکتر شد و من فکر مي کردم از جلوي دکان رد مي شود، مثل هميشه، اما وقتي توي دکان تاريک شد و صدا قطع شد سر برگرداندم ديدم درشکه کاملاً جلوي دکان ما ايستاده است.
با تعجب نگاه کردم، درشکه چي سرجايش نشسته بود اما زني از طرف چپ درشکه پياده شد، دور زد آمد به طرف دکان ما. خيلي تعجب کردم، هيچوقت زنها با ما کار نداشتند، اگر سفارشي مي گرفتيم هميشه مرد هاي صاحب کار مي آمدند و با اوستا قرار و مدار مي گذاشتند. دستپاچه شدم، اوستا که نيست من چه جوري قرار بگذارم؟ من که بلد نيستم. زن چادري دستگيره در را چرخاند و سرش را آورد تو. يادم رفت سلام بکنم، ماتم برده بود.
- اوستا محمود نيست؟
- خير
- آه اونهم که هميشه خدا پيدايش نيست. يک خرده مکث کرد بعد گفت:
- کارش دارم مجبورم دوباره بيام، نگاهي بي اعتنا به من کرد و گفت:
- خداحافظ
- خداحافظ
وقتي مي رفت ديدم زني که طرف راست درشکه نشسته بود کله اش را چسبانده به شيششه درشکه و ما را نگاه مي کند.
درشکه راه افتاد و من نفس راحتي کشيدم که سفارش چيزي را نداد و الا من نمي توانستم معامله را راه بياندازم.
توي اين فکر بودم که بالاخره بايد ياد بگيرم در نبود اوستا هم بتوانم کار را راست و ريس کنم، ايندفعه که به خير گذشت، اما امکان دارد مشتري ديگري بيايد و اگر من کاري نکنم حتماً اوستا ناراحت مي شود.
رفتم سراغ چوبي که داشتم اره مي کردم و کارم را از سر گرفتم. عصري وقتي اوستا آمد برايش تعريف کردم.
- همان درشکه که هميشه مي آيد و شما دوستش نداريد، جلوي دکان ايستاد و زني پايين آمد و سراغ شما را گرفت.
- نگفت چکارم دارد؟
- نه، گفت باز هم مي آيد.
- بيخود مي کند، من ديگر خانه آنها کار بر نمي دارم، آدم عاقل از يک سوراخ دو بار گزيده نمي شود، مردکه الدنگ.
در حاليکه تراشه ها را از جلوي پاي اوستا جمع مي کردم با تعجب نگاهش کردم.
- رحيم شش ماه تمام روي پنجره ارسي خانه شان کار کردم، کار نگو، نه اين که فکر کني کار معمولي، نه! با عشق، با تمام وجود، مثل يک نقاش، تکه تکه چوب ها را بريدم و ذره ذره به هم چسباندم و ميخ کوبيدم، مصطفي شيشه بر را صد دفعه بردم آوردم تا آن پنجره پنج متري را تمام کردم، چه ساختم، تا نبيني نمي تواني بفهمي.
اوستا به فکر فرو رفت و من چشم به دهانش جلوي او ايستاده بودم.
مدتي به همان حال گذشت. آهي کشيد و موهايش را عقب زد و گفت:
- اما رحيم حق مرا ندادن، آن طوري که قرارمان بود حق مرا ندادند، حق مرا خورد اين مردکه دائم الخمر حق مرا خورد، اينها چه مي فهمند کارگر چقدر زحمت مي کشد، چقدر عرق مي ريزد، چه خون دل مي خورد تا کار صاحب کار خوب از آب در بيايد، ميداني چه گفت؟ وقتي گفتم حضرت آقا اين مزد کار به اين خوبي نيست، من بيشتر از اينها کار کرده ام، نه برداشت و نه گذاشت با مسخره گفت:
- اوستا محمود تو که نصف روز را چپق کشيدي ... رحيم اگر هماني را هم که داد، نمي داد بهتر از اين بود که اينجوري مرا خوار کند آتش گرفتم، سوختم، خيلي غصه خوردم، گريه ام گرفت براي خودم فکر ها کرده بودم، شش ماه بود عيالم شب و روز نداشت من همه اش مشغول کار بودم و به او قول داده بودم وقتي مزدم را گرفتم او را ببرم پيش پدر و مادرش، فکر کرده بودم از اينجا سوقاتي خوبي براي آنها مي بريم و موقع برگشتن هم براي برادر زاده هايم که مثل بچه خودم دوستشان دارم سوقاتي مي آورم اما با بدقولي اين مرد همه نقشه هايم نقش بر آب شد، هر چه رشته بودم پنبه شد.
اوستا ساکت شد، و من تمام حرکات او را در روزهايي که صداي چرخ هاي درشکه از دور شنيده مي شد و بعد درشکه از جلوي دکان ما رد مي شد را در خيال مجسم کردم، پس اين بود علت عداوت اوستا با صاحب آن درشکه و آن درشکه چي.
- رحيم ما مردها آدمهاي خوبي نيستيم، انصاف بايد داد، ما عقلمان به اندازه عقل زنهايمان نيست. من با صاحب کارم دعوايم شد و حق خودم را نتوانستم بگيرم، اما همه کاسه کوزه ها را سر عيال بيچاره ام شکستم. طفل معصوم همه دير رفتن ها و زود برگشتن هاي مرا در خانه تحمل کرده بود به اين اميد که بعد از سالها مي برمش پدر و مادرش را مي بيند، دلش خوش بود، پر درآورده بود و در آسمان ها پرواز مي کرد، غمم را مي خورد، تر و خشکم مي کرد، دلداريم مي داد، دست ها و پا هايم را مي ماليد که خستگي کار از تنم بدر آيد ...
اوستا لحظه اي به گوشه دکان خيره شد گويي لحظات خوش گذشته را تجسم مي کرد لبخند گذرايي بر لبش نشست و آهي کشيد.
- صبح روزي که بايد دستمزدم را مي گرفتم به او گفتم: زن امروز روز عيش است، امروز شوهرت با پا در را باز مي کند، دستهايش پر از سوقاتي هاي سفرمان هست. با خوشحالي تا دم در بدرقه ام کرد، دعايم کرد، پشت سرم يک آفتابه آب پاشيد که زود برگردم. يک راست رفتم خانه بصيرالملک، صاحب کارم، رحيم نمي داني وقتي آفتاب از توي شيشه هاي رنگي ارسي، توي اتاق مي تابد پنجره چه عظمتي دارد. خانوم خانوما زن بصيرالملک جاي خواهرم خيلي با محبت بود از صبح که من مشغول کار مي شدم مدام به دايه خانم دستور مي داد:
- براي اوستا محمود چاي ببريد، براي اوستا محمود ناشتايي ببريد. و هرازگاه يکبار مي آمد و به کارم نظاره مي کرد و با محبت مي گفت:
«اوستا محمود دست و پنجه ات درد نکنه محشره»
همين حرفش کلي خستگي را از تن من بيرون مي کرد.
آن روز هم مثل يک مهمان محترم مرا برد توي اتاق پنجدري، جلوي پنجره ساخت خودم نشستم و گويي فتح سومنات کرده بودم، پر از غرور و افتخار بودم، واقعاً رحيم شاهکاري بود که من ساخته بودم. حتماً تعريف هاي خانم در دل آقا اثر کرده بود و من منتظر بودم علاوه بر دستمزد خوبي که خواهم گرفت انعامي هم مي دادند.
بصيرالملک در حاليکه رب دشامبري بر تن داشت وارد اتاق شد و من به احترامش از جا پريدم. راستش را بخواهي من با خانم بيشتر اخت بودم تا با آقا. آقا سبح مي رفت و براي ناهار مي آمد و بلافاصله بعد از ناهار مي رفت و شب برمي گشت و من معمولاً صبحها فقط سلام و عليکي با او مي کردم، خيلي وقت ها هم من مشغول کار بودم و او بي اعتنا به من طول حياط را طي ميکرد و مي رفت سوار درشکه مي شد. خانوم خانوما، تا شوهرش وارد اتاق شد بلند شد و بيرون رفت و ما دو تا تنها مانديم و جناب بصيرالملک آب سردي بر سر من ريخت.
مي داني رحيم؟ از قديم نديم گفته اند قدر زر زرگر بداند قدر گوهر گوهري. آدم مفتخوري که معلوم نيست چند تا ده را چه جوري صاحب شده و تمام عمر مفت خورده چه مي فهمد که کار کردن و عرق ريختن يعني چه؟
بعد از غروب آفتاب مثل کتک خورده ها به خانه برگشتم. تا کليد را توي قفل در چرخاندم عيالم در را باز کرد، شاد و خندان، سرخاب سفيداب ماليده بوي گل و گلاب مي داد، پيراهن چيت خوشگلش را به تن کرده بود و موهايش را روي شانه هايش ريخته بود، خودش را براي سفر آماده کرده بود. قيافه من چنان درهم بود که يکدفعه وارفت، از جلو راهم کنار کشيد و در را پشت سرم بست. بي آنکه حرفي بزنم لباس کارم را درآوردم و مثل هميشه سر و صورتم را شستم و همانجوري کنار حوض نشستم، همه رشته هايم پنبه شده بود. طفلي جرأت نمي کرد حرفي بزند، صداي قاشق و بشقاب را مي شنيدم، داشت سفره را مي چيد محلش نگذاشتم، مدتي سکوت کرد و بالاخره از پله ها پايين آمد.
- آقا محمود شام حاضر است.
- ميل ندارم.
- قيمه پلو درست کردم.
- بيجا کردي.
مدتي صدايي نشنيدم، فقط گاه گاهي دماغش را پاک مي کرد و بعد صداي قاشق و بشقاب دوباره بلند شد طفلي بي آنکه لب به غذا بزند سفره را جمع کرده بود.
ادامه دارد...
قسمت قبل: