نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سیزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سیزدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت سيزدهم:

با تعجب نگاهش کردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود کهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يکدفعه مثل اينکه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز که ناخواسته پنهانکاري کرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش کشيد، خاک بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نکرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه که زن نبود يکذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شکل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاک خورده، نگران نباشيد.
اوستا مثل اينکه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
- نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت کرده ام پسر چشم پاکي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
حرصم گرفت فکر مي کنم عصباني شدم وقتي استکان چاي اوستا را از کنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمک چشمش را ديدم
با تعجب نگاهم کرد
- فتبارک الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم که تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
- چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
- نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
با وجود اينکه دلگير بودم خنده ام گرفت.
- نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و کم سال هم حجاب داشته باشند.
دوباره خنديدم
- باور کن رحيم مرد ناپاک، مرد آلوده، برايش فرق نمي کند، کثافت کثافت است هر جا که برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
راجع به اين مسائل کم و بيش يک چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچکس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس کردم آن بيرنگي و يکرنگي که بين من و اوستا به وجود آمده بود ترک برداشت، اوستا فکر کرده که من دروغ گفتم و سر و سري در کار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملک و تخم و ترکه اش.
شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد که حالم خوب نيست.
- چه خبر ها رحيم؟
- خبر سلامتي
- اوستا محمود خوب است؟
- آره
- کار سقا باشي را تحويل داديد؟
- نه
- چرا؟ تو که ديشب گفتي امروز کار تمام مي شود.
- زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
- کي اوستا؟
- نه بابا سقاباشي
- چته؟ حوصله نداري
- سرم درد مي کند
واقعاً هم سرم درد مي کرد، توي راه که مي آمدم همه گفت و گوئي را که با اوستا کرده بودم چندين بار مرور کردم، اما متوجه شدم که اين من بودم که صحبت شاگردهاي قبلي را پيش کشيدم، پس اوستا تعمدي در اين کار نداشت و من بي جهت نگرانم
نگران چي بودم؟ کارم؟
ولي اگر خلافي نمي کردم که اوستا بيرونم نمي کرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم که خوب کار مي کردم و راضيش کرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم کند.
توي رختخواب لحافم را روي سرم کشيده بودم و آن زير داشتم فکر مي کردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور کردم، يکدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم.
مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
- چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
- مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم که مادرش باز هم امشب نمي آيد.
- اي واي رحيم، خاک بر سرم حتماً حالا نگرانند
- چي بکنم؟ بروم بگويم؟
- دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
- اگر نگران باشند که نمي خوابند
- نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش کردي؟ حواست کجا بود؟
- اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي کند، چه بکنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا کفه مرگم را بگذارم و بخوابم؟
- تو بگير بخواب خودم مي روم يک جوري خبر مي دهم، تو مثل اينکه چيزي هم طلبکار شدي
مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر کرد و من صداي در کوچه را شنيدم که آرام باز کرد و آرام بست.
ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود.
اما وسط هاي شب مثل اينکه يکي تکانم داد بيدار شدم هنوز سرم درد مي کرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
مدتي طول کشيد تا آنچه را که ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين که صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، کنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس کشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
مادر خواب آلوده پرسيد:
- چيه رحيم؟ مريضي؟
- نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
غلتي زد و پشت به طرف من کرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يک کلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند کلام حرف زدن با من است، عادت کرده در جريان کار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش کردم، نگران شد، گله مند شد.
ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يک دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب کرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم کي خوابم برد.
صبح مادر صدايم کرد:
- رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر کار
از خواب پريدم
- چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
- سرت خوب شد؟
- سرم؟ يه خورده فکر کردم سرم درد نمي کرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
- آره که دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف کرده، نکنه سردي کردي؟
- سردي؟ براي چه؟
- ديروز ماست بوراني خوردي سردي کردي
فکري کردم ماست بوراني؟
- کجا خوردم؟
- ناهارت بود، يادت رفته؟
- آه نه، نه مادر ديروز فرصت نکردم ناهار بخورم همانجوري توي دکان مانده امروز مي خورم.
- خاک عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شکم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
- کار داشتم، فرصت نکردم
- پس گفتي کار سقاباشي را تحويل نداديد؟

- تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد کار را تمام کردم
- الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي کني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي کشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يک صبحانه حسابي بخور
طفلي مادرم مثل بچه کوچولو ها برايم لقمه درست مي کرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي کردم و لقمه لقمه مي خوردم.
وقتي از خانه بيرون آمدم حالم کلي فرق کرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينکه اثرات بد جريان ديروز را کمرنگ کرده بود، پيش خودم فکر کردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من که کار بدي نکردم، آن دخترک آمد و حرفي گفت که نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد کسي سراغش را گرفته من گفتم نه، کجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ کردم، اوستا شايد هيچ به اين فکر ها نبود، ولي نگاهش يک جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچک بزنم، پيچک؟
پيچک؟ همينجوري اين کلمه توي کله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دکان، يکدفعه يادم آمد:«پيچه»
آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يک کار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع کار گرفته بود.
- رحيم فردا نزديکي هاي ظهر چوب هايي را که خريده ايم مي آورند، توي دکان جا باز کن که آنها را بياوري بگذاري توي دکان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد.
- اوستا باران هم مي بارد
- بهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي کنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه؟
- چي اوستا؟
- حواست کجاست اوستا رحيم
حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينکه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم که غم و غصه ديشبم الکي الکي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي کند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شکرت.
- ميگم بهار قشنگه مگر نه؟
- خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بکشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شکوفه هاي سيب.
- رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست که آدم از بويشان کلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ کرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي کاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي کردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است که محال است يک دانه بکارد و سبز نشود.
رحيم هر ميوه اي که بخورد تخمش را مي کارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چه بکند؟ سرگرمي ديگر که ندارد، منهم که روز ها نيستم، دلش به آنها خوش است، اما صفائي دارد، بهار گوشه اي از باغ بهشت است، يکي از شبها که هنوز شکوفه ها روي شاخه هستند با مادرت بيائيد خانه ما، حيف است تو نبيني
- اوستا والله مادرم چندين و چندين بار بمن گفته که قيمه پلوئي درست کنم اوستا و خانمش را دعوت کن اما من جرأت نکردم
- جرأت؟ جرأت براي چه پسر؟ با سر مي آئيم، اما از کجا مادرت فهميده که من قيمه پلو را دوست دارم؟
- من گفتم
- تو؟ تو از کجا فهميدي؟
- خودتان گفتيد
- يادم نمي آيد
- همان شب که براي حساب کتاب خانه بصيرالملک رفته بوديد و برگشتيد و ...
آخ باز هم اين بصيرالملک لعنتي حرفش بميان آمد، حرفم را قطع کردم، نمي خواستم ديگر راجع به آنها صحبت بکنم.
يکدفعه مثل اينکه چيزي کشف کرده باشم گفتم:
- اوستا با اين صاحب کار تازه حسابي قرار مدارتان را بگذاريد نوشته بگيريد که اينهم مثل آن پدر صلواتي آخرش جا نزند.
- نه رحيم، ديگه با تجربه شدم سه قسط کرديم يکي را گرفتم يکي را وسط کار مي گيرم و آخري را تا نگرفتم کار را تحويل نمي دهم.
- خوبه
اوستا خنديد و گفت:
- رحيم مي گويند کلاغ وقتي جوجه اش را پرواز ياد داد، اولين روزي که بچه کلاغ مي خواست تنهائي بپرد کلاغ آخرين وصيتش را کرد و گفت:
بچه جان گوش کن ببين چه مي گويم، هر وقت آدميزاده اي ديدي که تو را ديد خم شد روي زمين، فوري پرواز کن و فرار کن، چون خم شده از زمين سنگ بردارد و تو را بزند.
بچه کلاغ نگاهي به مادرش کرد و گفت: مادر اگر سنگ را از توي جيبش در بايورد چه بکنم؟
مادره گفت: بپر فرزندم بپر با عقل و هوشي که تو داري خودت بهتر از من مي تواني سرت را نگه داري.
حالا رحيم آقا تو هم ماساالله بهتر از من حواست جمع است و مي تواني سرت را نگه داري بارک الله پسرم، سعي کن از اشتباهات ديگران پند بگيري، با دقت به اطرافت نگاه کن کاري را که آخر عاقبت خوشي ندارد اصلاً نکن، هر کاري را که خواستي شروع کني آخر عاقبتش را در نظر بگير آبي را که آبرو ببرد در گلو نريز، در همه کارها توکل به خدا بکن، تو حق کسي را نخور ديگري حق تو را خورد بخورد خدا نگهدار حق تست، تو هواي کار خودت را داشته باش، ديگري را که توي قبر تو نخواهند گذاشت، هرکس در گرو اعمال خودش است.
- رحيم آقا امروز مثل اينکه از چاي خبري نيست.
- آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي کنم.
- نه ديگه ولش کن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بکنم حمامي بروم از فردا که کارمان شروع مي شود فرصت نمي کنيم و خداحافظي کرد و رفت.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره