داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت شانزدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت شانزدهم:
- واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز
ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليکه زير لب مي کفت:
- خدا رحم کرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي کشيد.
خلاصه با اين تفاصيل شام را که حلي خوشمزه و خيلي آبرومندانه بود در يک محيط کاملاً صميمي خورديم، آن بفرما و تشريف آورديد و مرحمت کرديد در همان يکساعت اول تمام شد، چقدر زود صميمي شديم، مثل اينکه سالهاي سال بود که با هم نشست و برخاست کرده بوديم، سالهاي سال بود همدم و همکلام هم بوديم آقا ناصر بمن «رحيم جان» مي گفت و من به او «ناصر خان». انيس خانم هم رحيم جان مي گفت اما معصومه خانم رحيم خان مي گفت.
بعد از شام نزديکتر بهم نشستيم انيس خانم صحبت مي کرد و ما گوش مي داديم.
- حرف توي حرف آمد، جريان سه روز مهماني من ناتمام ماند، مي گفتم که براي اولين بار رفتم خانه بصيرالملک، کشور خانم فرستادم، گويا زن بصير خواهش، التماس، پيغام پسغام که من بروم برايشان خياطي بکنم، بالاخره با صلاحديد کشور خانم رفتم، حاجي خانم خيلي با گذشت است دلش بزرگ است با وجود اينکه زن برادرش گويا پشت چشم برايش نازک مي کرد اما بمن گفت فقط بخاطر گل روي برادر زاده ام مي گذارم بروي، مثل اينکه شوهرش مي دهند.
يکدفعه پرسيدم: مگر دختره لخت بود؟
همه خنديدند، معصومه خانم گفت: رحيم خان، اعيان اشراف لباس را براي لختي نمي پوشند هزار تا قر و قميش دارند، لباس را براي فخر مي فروشند.
ناصرخان گفت: براي پول در آوردن عرق که نمي ريزند قدر پول را بدانند، علف بيابان است.
انيس خانم غريد:
- قر و قميش آنها نباشد من و امثال من چي بايد بخوريم؟
- اي مادر خدا کريم است، خب ببخش کشور خانم ماه است عزيز است لنگه ندارد دلش بزرگ است با گذشت است بس است؟ به مرغ خان گفتيم کيش و خنديد
ناصر خان آنطوريکه من فهميدم آدم بگو بخندي بود و براي همين خصوصيتش بود که معصومه خانوم تنبلي اش را پذيرفته بود.
مادرم پرسيد: چند تا دختر دارند؟
- سه تا
- به کارمان درآمد پس شما براي هر کدام يک هفته غيبت خواهيد کرد؟
- نه بزرگه را شوهر دادند بچه هم دارد کوچيکه ده يازده سالش است اين دختر وسطي است که برايش لباس دوختم.
- تمام شد؟
- فقط پس دوز زير دامن ها ماند که آن را هم خودشان گفتند تمام مي کنند.
مادر نگاهي بمن انداخت، اول معني نگاهش را نفهميدم اما بعد يادم آمد که انيس خانم پيشنهاد کرده بود مادر را با خودش ببرد که اين کار ها را بکند و من نگذاشتم، حالا مي بينم اشتباه کردم، چه عيب داشت؟ زندگي اين ها هزار برابر بهتر از زندگي ماست، چرا نگذاشتم؟ نمي دانم
معصومه خانم پرسيد:
- خب شاه داماد کيه؟
- شازده است ... بگذار ببينم اسمش را گفتند ها ... يادم رفت، شازده نمي دانم چي
ناصرخان گفت:
- بابا اينهمه شازده تو اين مملکت از کجا آمده اند؟ يک تا شاه است يک کاروان شازده
- خب بچه هايش هستند ديگر
- آخه چند تا؟ چه جوري؟ و چشمک زد.
- خب مادر هي زن گرفتند هي بچه پس انداختند همه شان شدند شازده
- زن گرفتند يا صيغه کردند؟ لبهايش را جمع کرد
- چه مي دانم چه غلطي کردند بهر صورت شازده درست کردند.
ناصرخان با مسخره خنديد: پرسيدند کاروان سالارتان کدام است؟ يکي جواب داد آن زنجيري که آن جلو مي رود، حالا افتخار اينها به کي هست؟ به آن مردکه بچه باز گردن کلفت
- ناصر خجالت بکش
- چرا؟ از کي؟ من خجالت بکشم که شرم دارم بگويم رعيت فلاني ام يا آنهائيکه دور و برش بادمجان دور بشقاب مي چيدند؟ تره برايش خرد مي کردند شاعر دربار شعر مي گفت!!
شپش سر مليجک به چه ماند اي عزيزان
به ميان سنبلستان چرد آهوي ختائي
همه خنديدند اما من يکي از اينهمه سين و شين که توي شعر بود حال ديگري پيدا کردم معنيش را نفهميدم.
ناصرخان سرش را تکان مي داد.
معصومه خانم زد روي دستش:
- تو چه ميگي هم نام هماني؟
- اينهم گلي است که آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود کثافتش را ول کرديم اسمش رويمان ماند، چه بکنم؟ اسم را عوض نمي کنند.
- اسم شما اسم قشنگي است، به اسم که نيست به عمل است يکي آنجور مي شود ديگري بهتر.
ناصر آقا شايد به خاطر اينکه موضوع را عوض کند و کمتر غصه اسمش رو دلش سنگيني کند رو کرد به معصومه خانم و گفت:
- معصومه خانم شام دادي خلاص؟ شب چره اي، نخود کشمشي، دهنمان خشک شد.
- ماشاالله به اين اشتها
- نا سلامتي مهمان داريم، من هيچ، از مهمانهايمان پزيرائي کن.
- کدام مهمان؟ آنهمه کار را تو کردي يا رحيم خان؟
- من و رحيم يک روحيم در دو بدن مگر نه رحيم جان؟
با سر تصديق کردم
معصومه خانم از توي گنجه يک بشقاب پر از کشمش و گردو آورد و از اطاق بيرون رفت. وقتي برگشت توي يک پياله کوچک مقداري گوجه سبز داشت.
- نوبرانه است.
ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شيطنت به معصومه خانم نگاه کرد و گفت:
- چي؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو کلک دوساله هر چه نوبر مياد تو اداي ويار در مي آوري که ما هم فکر کنيم ويار داري هي نوبرانه مي خري مي زني بالا، از بچه خبري نيست، برو بابا «مسخره»
معصومه خانم مي خنديد، انيس خانم هم غش کرده بود از خنده، نگو اين صحبت ها سابقه طولاني داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمي رنجيد، عادت کرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابي همديگر را شناخته بودند.
- از شوخي گذشته نوبرانه است بفرمائيد
- کي شوخي مي کند؟ من جدي جدي هستم، حتماً يک ماه ديگه هم براي خيار ويار داري هان؟
ايندفعه ما هم خنديديم.
پاسي از شب گذشته بود
- رحيم دير وقت است برويم؟
- کجا؟ به اين زودي؟
- آخه راهتان دور است!
- نه ديگه ديروقت است، ما که سير نمي شويم، خيلي خوش گذشت، خدا سايه انيس خانم را از سر هيچ کداممان کم نکند.
- کوچکتان هستم، منکه کاري نکردم طفلي معصوم هر چه بود کرده بود.
- چيزي نبود خاله خانم خجالتم مي دهيد يه خرده آبش را زياد کرده بودم.
- کلک گوشت هاي ويارانه شده بود؟
خلاصه شبي فراموش نشدني بود و نزديک نيمه شب بخانه برگشتيم، خواب از سر هر دوتايمان پريده بود و مدتي توي رخت خواب نشستيم و صحبت کرديم.
- مادر چرا بچه ندارند؟
- آخه بعضي از زنها تا بيست سالشان پر نشه نمي زايند، فکر مي کنم معصومه از آنهاست
- چند سالش مي شه؟
- انيس خانم گفت تازه رفته توي بيست سال
- انشاالله بچه بياره، خيلي خوبيند، هردوتايشان
مادر خنديد
***********************************
صبح از گرماي آفتاب که رويم مي تابيد بيدار شدم.
لحظه اي چشم به آسمان، جريانات ديشب را به ياد آوردم، امروز جمعه است، ديشب دير وقت خوابيديم، مادر کو؟
برگشتم ديدم نشسته دارد خرما پوست مي کند.
- سلام مادر
- سلام رحيم صبحت بخير
- زود پاشدي؟ شب دير خوابيديم
- ديگه عادت کردم رحيم، سر ساعت شش انگاري يکي صدام مي کنه
- صبحانه خوردي؟
- آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور يا دوست داري بخواب، استراحت کن.
- نه، مي خواهم بروم دکان
- دکان؟ جمعه است پسر
- ميدانم، اما آفتاب گرمي است، حيف است چوب ها توي دکان بمانند و بيرون اينقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهم.
- هر جور دوست داري
گرما تا توي دکان هم نفوذ کرده بود اما همه چوب ها را يکي يکي بيرون آوردم و به ديوار تکيه دادم، خودم هم جلوي دکان نشستم و در بحر تفکرات غوطه خوردم.
ادامه دارد...
قسمت قبل: