
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت نوزدهم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت نوزدهم:
- خودمان بايد دعوتشان کنيم
- کي؟
مادر يه خرده نگاهم کرد، دور و بر اطاق را نگاه کرد.
- رحيم ما بايد يک چيز هائي داشته باشيم اينجوري که نمي شود
- چي مي خواهيم مادر؟ گوشت مي خريم، برنج مي خريم، روغن مي خريم، چي درست مي کني؟
- نه رحيم فقط اينها نيست يک مجمع ظرف مي خواهيم، يک سفره بزرگتر مي خواهيم، ديگ بزرگتر مي خواهيم، ما هر چه داريم براي دو نفر است...
حق با مادر بود من فکر ظرف و ظروف را نکرده بودم همه اش در فکر گوشت و نان بودم.
خدا کمک کرده بود سه چهار روز بود که هوا حسابي گرم و آفتابي بود و من هر روز به محض رسيدن به دکان، چوب ها را مي آوردم زير آفتاب پهن مي کردم، نصف روز يک طرفشان را آفتاب مي دادم نصف روز ديگر طرف ديگرشان را، خوشم مي آمد که اوستا چوب ها را بيرون دکان نبيند، بدينجهت قبل از آمدنش تند تند چوبها را جمع مي کردم و بهمان حال اول توي دکان مي چيدم.
صبح چوب ها را چيده بودم و نزديکي هاي ظهر بود که داشتم پشت و رويشان مي کردم و در عالم خيالات غوطه ور بودم، چند روز بود در فکر مهماني خودمان بودم و اينکه چجوري بايد ظرف تهيه کنيم، فکر مي کردم کاش با اوستا آنقدر رويم باز بود که يک مجمع ظرف از آنها براي يک شب قرض مي گرفتيم و روز بعد پس مي داديم، يا مثلاً ...
- خدا قوت
يه هو پريدم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم، يک صداي بچگانه از خيالات بيرونم آورد.
برگشتم، دختربچه اي در حاليکه محکم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو که بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت:
- شما قاب چوبي هم درست مي کنيد؟
خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش کار دادنش گفتم:
- تا چه قابي باشد خانوم کوچولو
- يک قاب عکس
- چه اندازه؟
- قاب کوچک درست مي کنيد؟
- براي شما بله!
نه حرفي زد نه گفت درست کن، نه پرسيد قيمتش چند مي شود نه پرسيد کي حاضر مي شود همينجوري که بيخبر پشت سرم سبز شده بود يکدفعه از جلوي چشمم دويد.
چرا مي دويد؟ نفهميدم.
وقتي برگشتم توي دکان ياد آن دخترک دفعه قبل افتادم که سقا باشي راپرت داده بود يک زن آمده بود توي دکان و من احمق يادم رفته بود به اوستا بگويم و يک شب و روزم سياه شد. اينطرف و آنطرف را نگاه کردم ببينم چه چيزي را وارونه بگذارم که وقتي اوستا آمد يادم بيايد که بگويم دختربچه اي سفارش يک قاب عکس داده.
هرچه نگاه کردم چيزي به نظرم نرسيد، بالاخره جارو را وارونه گذاشتم کنار ميز، سر جارو بالا دسته اش پائين، فکر کردم اينجوري اوستا هم متوجه مي شود و حتماً معذرتي هم هست براي دفعه قبل.
وقتي اوستا آمد و نشست چشمش افتاد به جارو.
- رحيم، رحيم
- بله اوستا
- اين چه کاري است کرده اي، شگون ندارد.
- چي اوستا.
- جارو را وارونه گذاشتن نحس است بدشگوني است.
خنديدم.
- والله اوستا دفعه قبل که جارو را نگذاشته بودم نحسي بار آمد، ايندفعه انشاالله مبارک است.
- موضوع چيه؟
برايش تعريف کردم که چرا جارو را نشانه گذاشته ام.
يه خرده موهايش را با دست بهم زد بعد پرسيد:
- کدام طرف رفت؟
- مثل موش دويد، توي جمعيت گم شد نفهميدم.
يه خرده فکر کرد بعد گفت:
- نپرسيد چند مي شود؟
- نه که نپرسيد.
- نگفت کي دنبالش مي آيد؟
- نه اوستا اصلاً مثل اينکه کسي دنبالش کرده بود بدو بدو آمد بدو بدو هم رفت.
- خب رحيم درست کن يکذره تخته که قيمتي ندارد، براي خاطر خودت درست کن، ياد مي گيري، بد که نيست.
- معلومه که بد نيست، اما اندازه هم نداد.
- ديگه بچه اندازه نمي خواد، حتماً عروسک بازي مي کند مثلاً مي خواد توي اتاق عروسک هايش بزند.
- چه اندازه باشد؟
- هرچه که تخته ريزه داري
چهار تا انگشتم را گرفتم جلوي اوستا.
- اينقدر خوبه؟
- آره بابا، خب چه خبر؟
- خبر سلامتي.
اوستا تعمداً بطرف چوبها نگاه نمي کرد، منهم خدا خواسته سعي مي کردم طوري بايستم که صورت اوستا بطرف چوبها نباشد، دو روز هم صبر مي کرد چوب خشک خشک تحويلش مي دادم. اوستا چشمش به نردبان افتاد.
- رحيم پايه ها چرا اينقدر پهن است؟
- اوستا به اندازه طول کف پاست
- آخر چرا؟
- که راحت باشد
- پسر اين که نردبان نشد پلکان شده
- بد شده اوستا؟
- نه بد که نشده اما فرم سنتي خودش را ندارد.
- فکر نمي کنيد اينجوري راحت تر باشد؟
اوستا بلند شد نردبان را تکيه داد به ديوار و از پله هايش بالا رفت، هر پله که بالا مي رفت قيافه اش بازتر مي شد، بالاي نردبان برگشت، آن بالا نشست.
- پس الکي گفته اند جهان را به چشم جواني مبين، مثل اين که بايد گفت «ببين» از حق نبايد گذشت رحيم خيلي راحت است، بارک الله پسر، مادرت پابرهنه بالا پائين خواهد رفت هر چند که پدر چوب صاحب چوب در آمده و خنديد.
يه خرده دلگير شدم خودش اجازه داده بود ولي خوب فکر کرده بود مثل نردبان هاي معمولي خواهم ساخت، البته من از چوب هاي تازه اصلاً برنداشته بودم همه چوب کهنه ها بود که از دو تا در شکسته، صاف و صوف کرده بودم.
اوستا مثل اينکه از قيافه ام فهميد که ناراحت شدم، تند تند پائين آمد، دستش را زد زير چانه من با انگشتش صورتم را طرف خودش برگرداند.
- مثل دختر ها دل نازک نشو، شوخي هم سرت نمي شود؟
بزور لبخند زدم ولي از چشمهايم فهميد که ناراحت شده ام.
فکر مي کنم خودش هم از حرفي که زده بود شرمنده شده، کتش را برداشت انداخت روي دوشش.
- آقا ما رفتيم خدا نگهدار.
تا بگويم اوستا چائي نخورديد يا خداحافظ بسرعت رفته بود.
يادم آمد که اين اخلاق اوستا است، يا اخلاق همه ما مرد هاست، بجاي دلجويي از کسي که اذيتش کرده ايم يا دلش را شکسته ايم، با آنها سرسنگين مي شويم.
اوستا رفت در حاليکه نردبان ديگه از چشم من افتاد يک لگد زدم به پايه اول و زير چائي را خاموش کردم چشمم به جارو افتا، سربالائي.
راست مي گفت اوستا نحس بود، تا نباشد چيزکي مردم نگويند چيز ها، نحسي چه جور مي شود؟ من که نبايد پس مي افتادم يا اوستا سکته مي کرد، همين که اوستا دل مرا شکست خودش نحسي است، همه ذوق و شوقم فروکش کرد، رحيم بالا بري پائين بيايي، شاگرد دکاني، ارباب، اوستاست، صد سال ديگر هم خدمت بکني، مزدوري، الکي فکر مي کني پدرت مرده خدا اينرا برايت پدر کرده، بيگانه بيگانه است خودت را فدا هم بکني خونت جداست...
دلم گرفت حتي عارم مي آمد بگويم که چشمهايم پر اشک شد اما نمي گذاشتم بيرون بريزد، فکر مي کردم اگر اشکهايم روي گونه هايم بريزد از مردي مي افتم، مرد نبايد گريه بکند، ديدي اوستا هم چه نيش زباني زد، مثل دختر ها نباش.
آخخ، دلم را شکست بعد هم گفت شيون نکن
با لگد جارو را پراندم، رفت افتاد بالاي بالاي چوبهاي تازه، يه خرده نگاهش کردم، خنده ام گرفت، جاروي بيچاره!...
فردا چوب ها را باز هم زير آفتاب چيدم اما ذوق و شوق هر روز را نداشتم.
چه فايده؟ من زيادي دل به اوستا بسته ام، من هيچ احساس کارگري نمي کنم، من به اندازه مزدم کار نمي کنم دو برابر بيشتر از وظيفه ام کار مي کنم، يعني بعد از اينهمه کار چهار تکه چوب اينقدر براي اوستا ارزش دارد که ذوق من زد؟ من از خودش اجازه گرفته بودم، خودش گفت بساز، براي مادرت هر چه مي خواهد بساز، چرا اينجوري کرد؟ ديگه نردبان را نمي برم، هر وقت پرده در را مي خواهد بشويد خودم مثل هميشه مي روم روي طاقچه کج مي شوم از ميخ در مي آورم، مثل اينکه همه وسايل زندگيمان جور شده فقط مانده نردبان، چهار تا بشقاب نداريم انيس خانم اينها را دعوت کنيم، نردبان مي خواهيم چه بکنيم؟
ياد انيس خانم آقا ناصر و معصومه خانم حالم را جا آورد، ياد آن شب جمعه که اصلاً نفهميديم کي وقت برگشتن شد، اگر معصومه خانم خواهر داشته باشد خيلي خوب است، هم مهربان است هم سازگار است هم شيرين زبان است، دست پختش هم که خوب است، حالا اگر همان غذا توي خانه خودمان پخته شود صد برابر براي من خوشمزه تر است، ايندفعه اگر مادر صحبت عروسي و زن گرفتن بکند بايد دل به دريا بزنم و بگويم که پرس و جو کند ببيند معصوم خواهر دارد يا نه؟ خدا کند داشته باشد، اما خيلي کوچکتر از خودش نباشد، خودش خوبه، درست همسن خودم است، جوره جوره خدا اگر جوانمرگم نکند دوست ندارم زنم مثل مادرم بيوه بشود، با هم بميريم يا لااقل با يکي دو سال فاصله نه اينکه من پير بشوم بميرم و او مثل مادر تازه جوان باشد، کوچکتر از خودم نمي خوام يا اندازه خودم يا يکسال فوقش دوسال کوچکتر، آره بچه هاي من ديگه مثل خودم نبايد با يتيمي بزرگ بشوند، دو ات بچه بيشتر هم نمي خواهم يکي دختر يکي پسر، اگر من يک خواهر بزرگتر از خودم داشتم وضع فرق مي کرد ياد محسن افتادم و خواهرش که به چوب فروش متقلب فروخته بود پدرسگ اگر چوب خشک داده بود من بدبخت اينهمه خرحمالي نمي کردم ببين چقدر بار کشيدم، باري را که با گاري آورد من هر روز دوبار جابجا مي کنم آخرش هم ...
ادامه دارد...
قسمت قبل: