داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و نهم
آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت بيست و نهم:
_ سلام
_ سلام
نگاهش نکردم رفتم به طرف ديوار لباسم آنجا اويزان بود دسته موهاي گره کرده را از جيبم در آوردم بطرفش برگشتم نزديکتر نرفتم مي ترسيدم مثل آهنربا مرا جذب ميکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه مي شدم ديگر آهن نبودم پر در مي آوردم بي اختيار مي شدم مرا بطرف خودش مي کشيد سرگردانم ميکرد
توي دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقيم دور ايستادم دستم را به طرفش دراز کردم
اين مال شماست
با اشتياق نگاه کرد مثل اينکه منتظر بود
چي هست
خنده ام گرفت چه بگويم گرفت پيچه را بالا زد دوباره صورتش را ديدم خنديدم او هم خنديد
برگ سبزيست تحفه درويش
چشمهايش جادو ميکرد مسحورم ميکرد مثل مار که موري را مسحور کند جادو کند اسير کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه ديگر نبايد اختيار از کف بدهم ديگر نبايد اين بازي ادامه داشته باشد کار را تمام بايد کرد
مي خواهم بيايم خواستگاري
گويا هيچ انتظار شنيدن اين جمله را نداشت
نمي شود
چرا
مکث کرد بددل شدم نکند همانطوريکه نوشته هوس است دلم فرو ريخت خنده بر لبم خشکيد رنگم پريد
مي خواهند مرا به پسرعمويم بدهند
اه
بهانه است چه بگويد با تو چند صباحي بودنم هوس است هوس که خواستگاري نمي خواد هوس که جدي نيست حتما توي دلش به من مي خندد که پسر بچه اي چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم مي خواهم بروم خواستگاري بهانه مي آورد
تو هم مي خواهي
نه
سرم را پايين انداختم چه جوري بفهمم راست مي گويد يا دروغ فرق راست و دروغ را چه جوري مي فهمند اگر هوس نيست پس بايد بفهمم اونهم مرا بخواد بخواد که زنم بشود پسر عمو بهانه است گفت دارم ميروم خانه خواهرم که به او بگويم پسر عمو را نمي خواهم
خوب حتما مي پرسد پس که را مي خواهي
حاضر جواب بود هميشه جواب دم دستش بود
مي گويم نجار محله مان را
از صداقتش خنده ام گرفت خنده بلندي کردم آسمان دلم از شک و بدگماني صاف شد چه زود مي گذرد قهر و آشتي بين دو عاشق دو دلداده دو دلباخته
راست مي گويي
آره
خب اگر راست مس گويد که مطمين شده ام صادق است پس چرا نميگذارد بروم خواستگاري
پس بگذار بيايم خواستگاري
نه صبر کن الآن وقتش نيست صبر کن اول خواهرم بايد به پدر و مادرم بگويد بعدا خودم خبرت ميکنم
راست مي گفت خبرم ميکرد يا سر به سرم گذاشته
راستي راستي حاضري زن من بشوي زن من يک لا قبا
به سر و وضع خودم نگاه کردم نمي دانستم دختر کي هست اما از سر و وضعش معلوم بود که وضع زندگيش بهتر از من است
آره
دلم برايش سوخت او هم گرفتار دل بود به اين خوشگلي به اين زيبايي با آن سواد با آن هنر زن آدمهاي بهتر از من ميتوانست بشود
حيف از تو نيست
بازهم مي دانست چه بگويد بدون تامل جواب هر چه که بود حاضر داشت
مگر تو عيبي داري
عيبم چه عيبي بالاتر از نداري چه عيبي بالاتر از بيکسي و غريبي
عيبم اين است که با دست خالي عاشق شده ام
خنديد
لطفش به همين است
مثل خيال آمد مثل رويا رفت رفت و مرا تنها گذاشت گويي تنهايي در سرنوشت من نوشته شده است از اول زندگيم تنها بودم نه خواهري نه برادري نه هم بازي اي نه درست و حسابي مدرسه رفتم که همشاگردي يکدل داشته باشم نه توانستم سربازي بروم که آنجا دوستاني داشته باشم نه اهل دم کوچه ايستادنم که آنجا آشنايي داشته باشم مدام کنار مادرم بودم که مرا از خود راند توي از صبح تا غروب غروب به غروب چشمم به در بوده اوستايم مي آيد اونم ديگر نمي آيد و اين دختر
روي بام گوشه تنهايي ام بود دنج بود سجاده ام کاهگل بام بود و مهرم هم همان بود با لذت روحاني سر بر زمين ميگذاشتم و نماز مي خواندم سر بالا ميکردم درون ستاره ها دنبال خدا ميگشتم آنجا نبود اما صدايم را مي شنيد مرا مي ديد هر لحظه اي که به در بارگاهش مي رفتم در برويم باز بود
آسمان روي بام نزديکتر بود آسمان تهران بنظرم نزديکتر از آسمان تبريز بود ستاره ها را بهتر مي شد ديد ميشد لمس کرد ميشد شمرد
وقتي بچه بودم دستم را دراز ميکردم که ستاره ها را بگيرم دور بودند خيلي دور اما حالا نزديکترند ولي ديگر ميفهمم که به دست گرفتني نيستند
از آن صبحدمي که بعد از گريه شبانه با صداي اذان بلند شدم و نماز خواندم هر شب مثل يک مستنطق به گفته هايم و کرده هايم رسيدگي ميکنم انگاري به خدا حساب پس مي دهم خدايا شکر خدايا سپاس از آنروز ديگر گناه نکرده ام ديگر دستم به نامحرم نخورده هيچ هوسي در دل ندارم تصميم گرفته ام بروم خواستگاريش زنم بشود حلال من الله
ديگر بخوابم هم نمي آيد وقتي پايين بودم هرشب کنارم بود اما اينجا ديگر پيدايش نمي شود هر چه هست راضيم
نمي خواهم بيايد نيايد بگذار تا بعد.....
از آمدنش واهمه دارم ديگر کمتر در انتظارش مي مانم شبها که توي بستر مي روم سعي ميکنم به او فکر نکنم نه به نگاهش نه به گفتارش
مادرم يادم داده چه بکنم
رحيم ميخواهي بخوابي دعا بخوان
چه دعايي مادر
قل اعوذ برب الناس را بخوان بلدي مي گويند اينرا بخواني شيطان گولت نمي زند
خجالت کشيدم بلد نبودم بقول خودم من درس خوانده بودم مادر بيسواد اما او بلد بود نمي دانم چه جوري ياد گرفته بود اما بلد بود
بجاي شعر که هي مي نويسي و صد تا يک غاز نمي ارزد اينرا بنويس ياد بگير بيسواد که نيستي
بگو بنويسم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس
آرامتر مادر دارم مي نويسم تند تند نمي شود
خب بنويس تا اينجا را نوشتي
آره اله الناس
مادر سکوت کرد نگاهم کرد زير زبانش چيزي ميگفت
خب اله الناس
رحيم من اينجوري نمي توانم بگويم از اول بايد بخوانم
خنديدم خودش هم خنديد آخ بميرم برايت مادر مدتي بود خنده قشنگت را نديده بودم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شرش وسواس الخناث
يواش مادر يواش در نوشتن خناث ماندم املاش را بلد نبودم چه جوري مي نويسند اما کلمع وسواس قشنگ بود
خوشم آمد
نوشتي
نه بلد نيستم نمي دانم خناث را چه جوري بنويسم
هر جور نوشتي بنويس مهم خواندن است مگر من نوشتن بلدم
حق با مادر بود اما ناسلامتي من با سواد بودم بهر صورت
خب بگو
خنديد
چيه چرا مي خندي
جوابم را نداد اما خواند
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذي يوسوس في صدورالناس صبر کن في صدور...الناس الذي يوسوس في صدورالناس
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذي يوسوس في صدورالناس من الجنۀ والناس غلط غلوط نوشتم آنشب از روي نوشته خودم خواندم اما صبح تا برسم دم در دکان چند بار نوشته ام را از جيب در آوردم نگاهش کردم حفظ کردم عصر وقتي به خانه برگشتم فوت آب بودم شب موقع خواب خواندم
مدتي بود مي خواندم و مي خوابيدم راحت هم مي خوابيدم قبل از خواب نماز شبم را مي خواندم و با وضو مي رفتم توي رختخواب و اين دعا را مي خواندم گاهي بجاي يکبار چندين و چند بار مي خواندم که خوابم مي برد و صبح که بيدار ميشدم همين دعا نوک زبانم بود
يکروز جمعه بعد از ناهار مادر ظرفها را برد شست و وضو گرفت آمد توي اطاق سجاده اش را پهن کرد جا نمازش را باز کرد مهر وتسبيح و يک کتابچه کوچک توي جانمزش بود تا آنروز متوجه آن نشده بود برداشتم باز کردم کتاب دعا بود
مادر اين چيه
کتاب دعاست
تو که نمي تواني بخواني
شگون دارد
از کجا گرفتي
انيس خانم داد
من نگاهش بکنم ببينم آخه چي نوشته اينهمه مدت ندادي من بخوانم باز کردم خيلي ريز نوشته بود ورق زدم آخ
خداجون همين دعا را هم دارد خوشحال شدم
مادر قل اعوذ را دارد دستپاچه شده بودم
الله اکبر
معني اش را هم دارد چه خوبه
الله اکبر
نماز داشت مي خواند نبايد با او صحبت ميکردم اشتباه کردم خودم براي خودم خواندم کيف کردم عجب معني خوبي دارد مادر از کجا مي دانست شيطان را فرار مي دهد همينجوري دهن به دهن سينه به سينه بهم ديگر ميرسانند يکي به انيس خانم گفته انيس خانم به مادر گفته و مادر بمن ياد داده بگذار نمازش را تمام بکند بگويم اينهمه سال بي آنکه بداند چه مي گويد متوجه شود که حرفهاي خوبي زده است
السلام علينا و علي عبادالصالحين السلام عليکم و رحمۀ الله و برکاتۀ
دستهايش را از روي زانوها بلند کرد دوبار تکان داد و گره زير چانه اش را باز کرد
رحيم وقتي يکي نماز ميخواند با او حرف نمي زنند
ببخش مادر مي دانم اما دستپاچه شدم آنروز سر املا کلمات مانده بودم و حال آنکه اين دعا توي جا نماز تو بود
چي نوشته
قل اعوذ برب الناس
مادر خيلي ذوق کرد خيلي خوشحال شد مثل اينکه کشف تازه اي کرده بود که کرده بود کتابچه را از دستم گرفت
بوسيد روي چشمهايش گذاشت باز کرد نگاه کرد چه فهميد هيچي
بگذار نماز عصر را هم بخوانم بعد برايم معني اش را بگو
چند بار از رو خواندم نوشته خودم افتضاح بود هم خنده دار بود هم گريه آور حيف که سواد درست حسابي نداشتم دعاهاي ديگر هم داشت انا اعطيناک الکوثر اينرا بارها شنيده بودم روضه خوان ها آخر روضه ها مي خواندند عجب کتاب دعاي خوبي انيس خانم داده حتما ناصر خان سواد درست حسابي دارد راستي بالاخره ما نفهميديم روکوب کار يعني چکاره
خب بگو رحيم بگوشم
بگو پناه مي جويم به پرودگار آدميان پادشاه آدميان اله يکتا موجود آدميان از شر وسوسه شيطان شيطاني که وسوسه و انديشه بد افکند در دل مردمان چه آن شيطان از جنس جن باشد يا از نوع انسان
تمام شد
آره
يعني چي
مثل اينکه مادر نفهميده بود حتي معني فارسي اش را هم نفهميده بود تا جاييکه خودم فکر ميکردم فهميده ام برايش توضيح دادم
خلاصه شيطان را دور ميکند مگر نه رحيم
اين همان معني اي بود که از اول توي کله مادر فرو رفته بود همان را مي دانست باور کرده بود و حفظ ميکرد با بقيه کلمات کار نداشت ماحصل همان بود و کافي هم بود
عصر پنجشنبه بعد از اينکه اوستا آمد واخرين الوارها را دستور داد که ببرم ورنده کنم وچه بکنم و چه نکنم باز هم مزد دو هفته را داد بدون اينکه حرفي بزند راهي شد که برود.
چون تصميم گرفته بودم ديگر گناه نکنم چون تصميم گرفته بودم هيچگونه شيله پيله توي کارم نباشد از سرسنگيني اوستا هم ديگه داشت حوصله ام سر مي رفت دنبالش راه افتادم.
جلوي در دکان ايستاد.
چيه؟چه مي خواهي رحيم؟
چيزي نمي خوام اوستا مي خواستم بگويم آن دختره آمد قاب عکس را برد.
برد که برد حال اصاحب دکان توئي.
شرمنده شدم
اما اوستا مزد نگرفتم.
خوب کردي چيزي نبود اندازه مال من بود؟
نه بابا خيلي کوچيکتر بود.
خب همين؟
جرات نکردم بگويم بجاي مزد گلم داد وبقيه داستان...
اوستا راه افتاد چند قدم که رفت برگشت.
رحيم هر وقت فرصت کردي اين شعر را براي من بنويس مي خواهمش.
چي اوستا؟
مداد داري؟دارم.
کاغذ چي؟
نداشتم روي همان الواري که بايد اره مي کردم نوشتم:
زن بد در سراي مرد نکو هم در اين عالم است دوزخ او
يعني چه نکند اوستا از راز من آگاه است؟دختره را مي شناسد, من غيرمستقيم پندم دادو رفت.
شال وکلاه کردم در دکان را بستم و راه افتادم باز هم فکر هاي عجيب وغريبي به کله ام هجوم کرد.
محبوب مدتي است پيدايش نيست چي شده؟عروسي کرد؟زن پسر عمو شد؟بازار گرمي مي کرد؟همه دختر ها از اين نازها دارند.
صداي موتور کاميوني مرا به خود آورد از کوچه تنگي داشت عبور مي کرد خودم را چسباندم به ديوار که رد شود آمد و آمد جلوي پاي من ايستاد دوتا سرباز سبيل از بناگوش در رفته پريدند بيرون وتا من بجنبم دست وپاي مرا گرفتند ومثل گوسفند انداختند پشت کاميون.
بلند شدم نشستم گوش تا گوش کاميون پر از پسرهاي کم سن وسال بود بعضي ها رنگ پريده وبعضي ها بي اعتنا بعضي ها گريه مي کردند.
سربازگيري بود
ادامه دارد....
قسمت قبل: