
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت سی و ششم)

اعتماد/ بوي غريبي توي شهر ميچرخد، دماغ من هر لحظه چيزي ميخواندش؛ يکبار بوي دارچين سوخته، يکبار بوي بادام تلخ، يکبار بوي خانه عمو جان آن هم بعد از رفتن همه اهالي خانه شان به خارج، آن وقتيکه چيزي توي خانه گنديده بود، بعد هم بوي بچه گربه مرده توي انباري يا بوي باروت بعدازآن آخرين باري که با موشک يکي از خانههاي روبروي خانه ما را زدند.
بو مي کنم و ميچرخم، مثل گربه اي که به دنبال شکار ميگردد، همه شهر را ميچرخم، از شمال به جنوب ميروم و از شرق به سمت غرب و در ايستگاه راهآهن از خفگي نفسم ميرود، چيزي توي اين شهر است که مثل دود تعقيبمان ميکند و همزمان بوي سوختگي و دلمردگي ميدهد، اين را روي يکي از صفحات مجازي مينويسم و يادم ميافتد به بوي دارچين سوخته، به بوي عطر دارچين مردهاي که از شيريني پزي انتهاي مغازه سر کوچه مي آمد.
يادم هست کارگرهاي آن شيريني پزي، همه با لباس هاي سفيد اما کثيف و روغني، ته کوچه سيگار ميکشيدند و بوي نا و دارچين سوخته ميدادند.
مادر گفته بود از جلوي مغازه رد نشوم، اما يکبار که از مدرسه برميگشتم به مغازهاي که شيشههاي تيره داشت، سرک کشيدم و قابلمه گنده اي ديدم سراجاقي روشن که تويش زولبياي زشت سوخته ميپختند، همان روز براي هميشه از زولبيا متنفر شدم، از آن سياهي توي روغن و آن بوي شيرين سوختگي و آن سياهي روي لباس ها و آن تيرگي پشت پنجرهها.
بعد دارم راه ميروم سرخيابان فلسطين بر خيابان انقلاب که ميشنوم کسي ميگويد اينجا شيريني فروشي بود؟
لابد شيريني رضا را ميگويد، برميگردم وبه جاي خالياش نگاه مي کنم و ميگويم بود و بعد برميگردم وبه جاي خالي آدمي که سوال کرده و رفته نگاه مي کنم.
انگار همه چيز به جز بوي تلخ تهران را خيال کرده ام؛ حتي صداي چرخ و فلکي ها را و بوي تند بادام تلخ سوخته را که نميدانم اصلا چرا سوخته بود و از کجا يادم مانده و طعم آبنباتهاي مانده خانه مادربزرگ را که مال صدسال پيش بودند و مزه شيرينيهاي خشک خانه خاله خانمي را که هيچ وقت مهمان نداشت و بوي سياهي و تلخي دل بعضي آدمها که بويشان به طعم باران و صداي باران و رنگ باران هم پاک نمي شود.
باران مي آيد؟ اين را باز زني پرسيده، برميگردم و نگاهش مي کنم و گم ميشوم، لابد او هم در ستوني در روزنامهاي ديگر مي نويسد همه چيز به جز بوي تلخ تهران را خيال کرده ام.
قسمت قبل:











