نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهلم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهلم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت چهلم:

صبح به اصرار تمام، قبل از اينکه بيرون بروم وادارم کرد شعري را که نوشته بودم روي ديوار طاقچه بکوبم و کوبيدم، تصميم گرفتم قاب خوشگلي بسازم و يکي بزرگتر بنويسم و بياد روزهاي خوش گذشته بر بالاي سرمان آويزان کنم تا هروقت بهر دليلي دل من يا دل محبوب من گرفت با نگاه کردن به آن بياد بياوريم که چقدر مشتاق هم بوديم و بخاطر با هم بودن غم ها را فراموش کنيم .

شنبه ي بعد از آن جمعه روز خوبي بود، قلبم مالامال از عشق و محبت بود، حال شوريدگي محبوبه گويي به کالبدم جان مي دميد، آن هفته، بيشترين کاري را که اوستا شعبان برايم آورده بود
انجام دادم. باز هم جمعه آمد و محبوبه در انتظار شبي مثل هفته ي قبل بود. بعد از ناهار در زدند. يا دايه خانم بود يا مادرم که آن نبود و اين بود، آمد، از اين که کرسي گذاشتيم اظهار شادي کرد. شست. صحبتش گل کرد. دمادم غروب خواست برود، محبوبه فکر مي کنم تعارف کرد که بماند. اتفاقا همان طوريکه گفته اند تعارف آمد نيامد دارد، مادر هم پذيرفت و ماند، راستش خود من هم در انتظار شبي خلوت و بدون مزاحم بودم هر چند که مادرم باشد، من هيچ حرفي نمي زدم.

زير کرسي تا خرخره فرو رفته بودم و گوش به حرف هاي اين دو مي دادم که يکي مادرم بود و ديگري محبوبم، هر دو را دوست داشتم و به هر دو علاقمند بودم .مادر حسابي نطقش باز شده بود. داشت براي محبوب تعريف مي کرد که چه جوري بچه هايش قبل از من مرده اند و من همه چيز او هستم، قوت زانوي او هستم، نور چشمش هستم و چقدر آرزوي دامادي مرا داشت. ترسيدم ي کدفعه بگويد که وقتي پدر محبوب دنبال من فرستاد ما چه فکرهايي کرده بوديم . واي ننه چقدر حرف مي زني، تخم مرغ به چانه ات بسته اي؟

_ دارم با عروسم اختلاط مي کنم حسوديت شد؟ آره و هر سه خنديديم. شب موقع خواب محبوبه مي خواهد مثل شب هاي قبل کنار من بخوابد. با چشم اشاره کردم، دلخور شد و رفت طرف ديگر خوابيد، مادر هم سرش را گذاشت بطرف پاي من و طرف ديگر کرسي خوابيد .صبح مطابق معمول هميشه، من بلند شدم رفتم نان خريدم. سماور را روشن کردم، چايي را دم کردم. بساط ناشتايي را کنار اطاق برپا کردم، محبوبه بيدار بود اما عادت کرده بود همانجا دراز بکشد و کار کردن مرا تماشا کند و گاه گاهي هم حرفي بزنيم و بخنديم . با پا زدم به پايش. با تعجب نگاهم کرد. گفتم بلند شو، مادرم اينجاست، لااقل جلوي او بنشين پاي سماور، چايي را من اماده کرده ام لااقل توي استکان تو بريز . بلند شد و رفت که سر و صورتش را بشويد، تا بيايد مادر دور و بر کرسي را مرتب کرد و لحاف هايمان را تا کرد و برد گذاشت جاي هميشگي . سر صبحانه مادر درحالي که چشمانش برق ميزد رو کرد به من و گفت:ر حيم مگر مرغت مي خواهد تخم طلايش را بگذارد؟

محبوبه خود را به نفهمي زد و پرسيد : چي گفتيد خانم ؟ مي دانستم که اين چند ماه را محبوبه خودش هم در انتظار بود و شايد هم نگران است براي همان طوري که انگاري مساله زياد مورد توجه من نيست گفتم : هيچي، مي پرسد تو حامله هستي يا نه، نخير حامله نيست . مثل اينکه مادر از اين جواب رک بدش آمد يا شايد او هم چشم براه و منتظر بود چشمي نازک کرد و گفت :آخر وقتي ديدم محبوبه جان صبح بلند نشد چايي درست کند، پيش خودم گفتم حتما خبرهايي هست. محبوبه جان رحيم خيلي خاطرت را مي خواهدها ! توي خانه ي خودمان دست به سياه و سفيد نمي زد  رنگ صورت محبوبه سرخ شد، از اول هميشه حاض رجواب بود و هيچ نيازي به تفکر نداشت. گفت : خوب خانم من هم در خانه ي خودمان دست به سياه و سفيد نمي زدم . ديدم جنگ دارد مغلوبه مي شود، مادر حرفي زد و متلکي پراند و به محبوبه برخورد چه مي کردم؟ طرف کدام را مي گرفتم؟ بهتر ديدم ساکت بمانم، مادر به قهقهه خنديد و با لحن طنزآلودي گفت : خوب، همين است که لوس شده اي ، مادرجون .

_من نمي گويم حق با مادر نبود، اگر عشق و علاقه اي که من نسبت به محبوب دارم براي يک لحظه کمرنگ شود، من هم در وجود او تصوير يک دختر لوس را خواهم ديد، کسي که جلوي مادرشو هرش بخوابد و شوهر مثل نوکر جلويش کار بکند و لااقل براي حفظ ظاهر امر هم شده يک امروز را بلند نشود که مادر نفهمد پسرش شوهر نيست، زن نگرفته بلکه شوهر کرده، واقعا هم لوس است اما مادر هم نمي بايست هرگز فراموش کند که اين دختر از آن بالا بالاها افتاده توي ما، ما کجا و اون کجا؟ اما راست گفته اند : زخم تير به تن است زخم زبان بر جان .

محبوبه استکان چاي نيم خورده اش را بر زمين نهاد و نشست، ديگر لب به صبحانه نزد، من فکر کردم اگر نازش را بکشم ممکن است مادر حسوديش شود. پيش خودم گفتم مساله اي نيست بعدا مي خورد اما مادر متوجه شد و گفت : الهي بميرم مادر، چرا تو چيزي نمي خوري؟ زن، پس فردا مي خواي بزايي، زن بايد بخورد تا جان داشته باشد .محبوبه نه به مادر نگاه کرد نه به من که با نگاهم التماس مي کردم که ادا درنياورد. گفت : ميل ندارم . و صم بکم نشست سر سفره، نه بلند شد برود، نه با ما همراهي کرد، تند تند صبحانه خوردم، مادر هم صبحانه اش را خورد. با اشاره به مادر گفتم برويم.
خواهي نخواهي بلند شد چادرش را سر کرد. محبوبه ي اخمو را بوسيد و خداحافظي کرديم و از خانه بيرون رفتيم.

کمر زمستان شکسته بود ، بوي عيد مي آمد ، اين اولين عيدي بود که ما کنار هم بوديم ، من در خانه اي که متعلق به زندگي مشترک مان بود عيد را پذيرا بودم.
مدتي بود دايه خانم پيدايش نبود نه اينکه من چشم به راهش باشم ، هرگز ، جز يک بار آن هم اولين بار که محبوبه با اصرار و من بميرم و تو بميري پولي را که پدرش مي داد بمن داده بود من ديگر کاري به پول او نداشتم بلکه هر چه هم در مي آوردم روي طاقچه مي گذاشتم که محبوبه خرج کند ، خودم هم هر وقت مي خواستم خريد بکنم پول را از روي طاقچه بر مي داشتم ، اما متوجه بودم که دايه خانم مي آمد و پول مي آورد و محبوبه آن را هم روي پول هاي ديگر مي گذاشت.
علاوه بر اين ، عادت کرده بودم که وقتي دايه خانم مي آمد چند روزي محبوبه با من سر سنگين مي شد و اين امر را من حمل بر دلتنگي اش نسبت به پدر و مادرش و خانواده اش مي کردم و حق را به او مي دادم و سعي مي کردم بيشتر محبت اش بکنم تا شايد بتوانم جاي خالي آنها را برايش پر بکنم.

روز پنجشنبه بود ، کارهاي اوستا شعبان را تمام کرده بودم و منتظر بودم بيايد کارها را تحويل بگيرد و مزدي را که قرار گذاشته بوديم تمام و کمال بپردازد.
به محبوبه گفته بودم ظهر نمي آيم ، منتظر خواهم ماند که اوستا شعبان بيايد ، براي فردا نقشه کشيده بودم ، اگر همه پولم را مي داد فردا عصر جمعه جالبي راه مي انداختيم مثل جمعه هاي قبل ، دلم از شوق ديدار محبوبه لبريز بود ، چقدر روزهاي جمعه را دوست داشتم ، کنارش مي نشستم و با هم نفس مي کشيديم با هم صحبت مي کرديم و ساعت هاي متوالي بدون اينکه گذشت زمان را درک کنيم از مصاحبت هم لذت مي برديم.
اي خدا چرا هر چه من رشته مي کنم پنبه مي شود؟ تا غروب هر چه منتظر شدم اوستا شعبان پيدايش نشد پول لازم داشتم ، مي خواستم شيريني بخرم ، مي خواستم هديه اي براي محبوبم بخرم نشد که نشد.
با حال زار دکان را بستم و براه افتادم ، فقط شوق ديدار محبوبه و لذت مصاحبت اش بود که به پاهام نيرو مي داد ، هر چه مي شود بشود مهم اين است که زني مهربان در خانه چشم انتظار من است. هميشه قبل از اينکه در را با کليد باز بکنم اول در را مي زدم تا محبوب متوجه شود که منم ، دارم مي آيم ، مثل هر روز چند ضربه به در زدم و در را با کليدم باز کردم و وارد دالان شدم ، محبوبه برعکس همه روز که روي پله ها منتظرم مي شد دوان دوان آمد توي دالان، نه سلامي نه عليکي با عجله گفت: رحيم اينطور نيا تو ، تکمه هاي يقه ات را ببند

- چرا ؟
- آخه دايه جانم اينجاست
- خوب باشد ، مگر دفعه اول است که مرا مي بيند ؟
با عصبانيت گفت:
- نه دفعه اول نيست ، ولي چرا با ريخت مرتب نبيندت ؟ اينطور که درست نيست ، صبر کن . حالم اصلا خوش نبود از بد قولي اوستا شعبان که دلگير بودم اين امر و نهي محبوبه هم کلافه ام کرد ، صبر کن ، دست دراز کرد و تکمه هاي يقه ام را بست ، هيچ اعتراض نکردم مثل مجسمه جلويش ايستادم که هر کار مي خواهد بکند اما خون خونم را مي خورد ، اين همان دگمه اي است که محبوبه عاشق باز بودنش بود ، اين همان يقه اي بود که هميشه ترجيح مي داد باز باشد و موهاي سينه ام بيرون بزند ، چه شده ؟ شستم خبر داد که بايد دايه حرفي زده است مثل هميشه ، من بيچاره تمام دوران از همان بچگي عادتم بود که از سر کار يا از بيرون که مي آمدم هميشه بدون استثنا سر و صورت و دستهايم را کنار حوض مي شستم ، وقتي هم که هوا سرد نبود پاهايم را هم مي شستم
بعد مي رفتم توي اطاق ، منتها اول بايد لباسم را در مي آوردم بعد مي آمدم کنار حوض ، خواستم بروم توي اطاق باز جلويم را گرفت.
- رحيم جان ، تو را به خدا اول دست و رويت را سر حوض بشور .
نشستم لب حوض ولي نگاهي حاکي از غضب توام با تمسخر بصورتش کردم ، اين دختر بنظرم حالي بحالي است سر و صورتم را شستم و بي صدا از پله ها بالا رفتم ، دايه در بالاي پلکان به پيشوازم آمد و سلام گفت ، عليکي گفتم و رد شدم ، پچ و پچي با هم کردند و بعد از چند دقيقه صداي بسته شدن در را شنيدم دايه تشريف برد.
محبوبه آمد توي اطاق بي آنکه حرفي بزند و يا نگاهم بکند رفت زير کرسي و خودش را بخواب زد.
مدتي هم من دندان روي جگر گذاشتم اينطرف کرسي کز کردم ، حرف نزدم ، غصه خوردم به روزهاي خوش فکر کردم به حال و هواي قبل از رسيدن به خانه فکر کردم چگونه بال و پر گشوده بودم ، چگونه مي آمدم تا غصه هايم را در دامن اش فراموش کنم ، چه نقشه اي براي امشب و فردا کشيده بودم ، همه به هم خورد همه پريد ، نگاهش کردم مظلوم و معصوم دراز کشيده بود پلک هايش بهم مي خورد اما خودش را به خواب زده بود ، طفل معصوم حتما باز هواي مادرش را کرده ، حتما باز دلش براي پدرش تنگ شده ، وضع اين فرق مي کند من هم پدر ندارم اما لااقل مي دانم نيست ، مرده پوسيده خيالم راحت است اما اين طفل معصوم مي داند که هست اما دستش به دامن شان نمي رسد ، باز هم دلم سوخت رفتم پهلويش بالاي سرش نشستم دستم را گذاشتم روي پيشاني اش:
- چته ؟ چته محبوبه ناراحتي ؟
- نه
- چرا يک چيزيت هست
- گفتم نه سرم درد مي کند و زد زير گريه
خنده ام گرفت و تعمدا هم با صداي بلند خنديدم : ااا سر درد که گريه ندارد ، الان خودم درمانت مي کنم.
مادر هر بار که مي آمد يک چيزي به اندازه وسع خودش برايمان مي آورد نه چيز مهم نه ، مثلا سبزي مي خريد پاک مي کرد مي آورد ، توي شيشه هاي کوچک انواع و اقسام گياه هاي داروئي را خشک کرده برايمان آورده بود ، همه را خودم يکي يکي پرسيده بودم و روي يک کاغذ نوشته توي شيشه انداخته بودم ، نعناع براي شکم درد و گل گاو زبان براي سرما خوردگي ، سنبل الطيب براي طپش قلب ، گل محمدي براي سر درد ، گل پامچال براي سر درد و...
خب محبوبه خانم سرشان درد مي کند چه بدهيم ؟ گل محمدي عطر خوبي داشت ، اول اينرا دم مي کنم اگر خوب شد که شد اگر نه از آن يکي مي دهم.
آب جوشاندم برايش دم کردم و بردم دادم خورد ، موقع شام بود و از قرائن پيدا بود که براي ما شام نخواهد داد رفتم مطبخ روي چراغ نفتي ديگي بود که غذاي ظهر را تويش پخته بود در ديگ را باز کردم ، يک کمي مانده بود ، گذاشتم گرم شود ، سماور را روشن کردم چائي دم کردم سفره را پهن کردم آوردم غذا هم خورديم چائي هم خورديم جمع کردم بردم شستم جابجا کردم فکر کردم که ديگه حالا کاري هم نمانده سرش خوب مي شود!!
با خوشحالي برگشتم توي اطاق نشستم پهلويش دستم را گذاشتم روي پيشاني اش ، تا دستم خورد به سرش زد زير گريه
خدايا چه بکنم ؟ صبح تا شام کار مي کنم شب مي آيم که نفسي بکشم يک چاي گرم يک غذاي آماده يک لبخند ، خستگي ام را از تنم در آورد ، اين هم بدبختي من.
_ آخر به من بگو چه شده ، من کاري کرده ام ؟ شايد دايه ات حرفي زده
_واي نه به خدا
_ پس چي ، بگو ! به خاطر اين که من دگمه هايم را نبسته بودم ؟
خدايا من چه خاکي توي سرم بريزم ؟ اين چرا با من اين طور مي کند اين دگمه هاي باز را مي پرستيد من گاه گاهي که حوصله نداشتم مخصوصا دگمه هايم را مي بستم که نگاهش به سينه من نيفتد ، هميشه نگاه پر از شور و شوقش به دگمه هاي باز من بود آخه حالا چرا اينجوري مي کند؟ گفت: نه و شروع کرد دوباره گريه کردن
پيش خودم فکر کردم اين دارد با من لج ميکند مثل بچه ها وقتي مي گويي نکن نکن مي کند واگر بگويي بکن نمي کند تا حالا مي گفت سرم درد مي کند سر دردش علي الظاهر خوب شده دو برابر من هم غذا خورد کاري هم که نمانده که عزايش را بگيرد پس بهانه مي آورد گفتم: مي داني که خيلي بامزه گريه مي کني؟ دلم مي خواهد اذيتت کنم تا گريه کني و من تماشاکنم., ولي آخر گريه بي
خودي که نمي شود.
گفت:
نمي داني؟ نشنيدي مادر صبح چه گفت؟ اصلا لازم نيست تو فردا صبح براي صبحانه درست کردن بلند شوي من خودم که فلج نيستم.
از صبح تا حالا اثر کلام اينقدر مي ماند؟ باور نکردم اگر اين قدر حرف مادر به پردماغ خانم خورده بود اصلا مي بايست وقتي من آمدم چايي حاضر بود سيني شام را آماده مي کرد و غذا را روي شعله کم چراغ هم مي گذاشت, همان کاري که مادر من هميشه مي کرد صحبت سر اين ها نيست اين دختر کلک مي زند.
گفتم: آها پس از اين ناراحت شدي؟ او که مقصودي نداشت مگر نديدي چقدر قربان صدقه ات مي رود؟ نديدي چقدر ناراحت شد که تو صبحانه نمي خوري؟
گفت وقتي دلشان هر چه مي خواست گفتند که ديگر اشتهايي براي آدم نمي ماند!
از لفظ قلم حرف زدنش خنده ام گرفت گفتم:
خوب مادرم غلط کرد راضي شدي؟ حالا ديگر گريه نکن مي خواهي دل مرا آب کني؟
واي اين حرف را نزن اصلا هم غلط نکردند شايد من اشتباه کردم شايد من حرفشان را بد فهميدم.
خنده ام گرفت در آغوشش گرفتم.
آشتي کرديم.

اه چه بوي بدي بوي گند نان تازه مي آيد
به حق چيزهاي نديده و نشنيده بوي نان تازه گند است؟
اره چرا رنگ ديوار هاي اتاق سبز است؟ من از رنگ سبز حالم به هم مي خورد.
خنديدم و گفتم:
خوب فردا کارگري مي آورم رنگش را قرمز کنند.
به دقت توي صورتش نگاه کردم هم لاغر شده بود هم رنگش سفيد مايل به زرد شده بود تازگي ها کارهاي عجيب غريب مي کرد بجاي اينکه مثل آدمي زاد بنشيند غذا بخورد برنج خام را مشت مشت بر مي داشت و چرخ چرخ مي جويد و قورت مي داد ديگه دوست نداشت زير کرسي بخوابد و يا حتي بنشيند البته آخرهاي ماه اسفند بود و هوا هم تقريبا گرم شده بود.
بايد کرسي را بر مي داشتيم اما شبها خسته از سرکار بر مي گشتم و جمعه ها هم کارهاي واجب تري بود که بايد مي کردم فرصت نمي شد تا اينکه روز جمعه قبل محبوبه را فرستادم توي حياط نشست زير افتاب خودم کرسي را برداشتم و اتاق را جارو کردم ملافه لحاف و تشک ها را هم در آوردم گذاشتم بماند زني پيدا کرده بود البته دايه خانم پيدا کرده بود محترم خانم هر پانزده روز مي آمد رخت ها را مي شست و مي رفت.
وقتي همه چيز را جابجا کردم از پنجره نگاهش کردم ببينم که چکار مي کند مي خواستم صدايش کنم خانم بفرماييد اطاق تر و تميز شسته رفته را تحويل بگيريد.
ديدم طفلي کنار باغچه نشسته عق ميزند نفهميدم چه کنم از پنجره پريدم پايين رفتم پهلويش پشت اش را ماليدم شانه هايش را ماليدم گفت:
به من دست نزن جلو نيا حالم به هم مي خورد.
از من؟ اره بو مي دهي, بوي ادميزاد مي دهي.
از بدبختي ام خنده ام گرفت, قهر خنده به اين مي گويند گفتم:
مگر ادميزاد چه بوئي دارد؟
نمي دانم فقط حالم به هم مي خورد امشب بايد توي تالار بخوابي من مي خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
اين بود دستت درد نکند؟ يک روز جمعه را که بايد استراحت بکنم خر حمالي کرده ام آخر هم سر کار خانم مي گويد از امشب برو تنهايي توي تالار بخواب بي تربيتي! تالار هم اسم آن اطاق بزرگ بود که همه همه دوازده سيزده متر بيشتر نبود. گفتم:
سينه پهلو مي کني دختر هنوز هوا سرد است.
من توي اطاق در بسته خفه مي شوم بوي قالي مي دهد بوي پرده مي دهد حالم به هم مي خورد. اين ديگه چه مرضي است؟
اما بوي قالي بوي پرده را براي خاطر من مي گفت, خودش ديد که بدجوري به من برخورد که گفت جلو نيا، چون قالي و پرده مال خودش بود الکي آنها را پيش کشيد که عذر حرفي را که زده خواسته باشد چند روز بعد دايه خانم امد بغلش کرد و بوسيد اما نشنيدم به او هم بگويد جلو نيا بوي آدميزاد مي دهي مگر او آدم نبود؟ نگاهش به نگاه محزون و غمگين من افتاد ماشاالله هم زرنگ است هم باهوش انگاري فوري فهميد من با تعجب نظاره گر اين بوسيدن و بغل کردن هستم دايه خانم يک گل دان شب بو آورده بود يکدفعه گفت:
واي دايه جان اين گل هاي بو گندو چيست؟ برشان گردان ما لازم نداريم.
از زرنگي و تخسي اش خنده ام گرفت گفتم:
بفرما! شب بو هم بوي گند مي دهد و ما نمي دانستيم.
دايه خانم با مهرباني نگاهي به من کرد و بعد محبوبه را محکم در آغوش گرفت و گفت: مبارک است محبوب جان, حامله هستي.
بقدري خوشحال شدم که حد نداشت مدتي بود بي آنکه بخواهم نگران بودم که مبادا بچه دار نشويم دلم مي خواست بچه ام زودتر بدنيا بيايد وزود بزرگ شود چون هميشه در اين دلهره بودم که خودم بميرم و پسرم مثل خودم يتيم شود مرا باشد از درد طفلان خبر که در خردي از سر برفتم پدر.
براي بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سکوت من و سکوت محبوبه, اين آرزو تا حدي دير شده بود دلم مي خواست لب و دهن دايه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهاي شبو بکنم.

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره