نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و سوم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروش‌ترين کتاب‌هاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که مي‌گويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه مي‌کند. اين کتاب هم به يکي از کتاب‌هاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بي‌تاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيل‌کرده و ثروتمندي است که مي‌خواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش مي‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگ‌هاي نخست داستان آغاز مي‌شود و همه کتاب را دربرمي‌گيرد.

قسمت چهل و سوم:

خدايا تو کمکم کن، اگر اين دو زن روزگار مرا سياه نکنند شانس آوردم، اول بسم الله، ببين چه جوري دلش پر است، خدايا توکل به تو ...

مادرم آمد و خيل زود کدبانوي خانه شد، خريد را به عهده گرفت، جارو و ظرف شستن را به عهده گرفت. آشپزي را تقبل کرد و من چقدر احساس راحتي مي کردم. تازه لذت زندگي را مي فهميدم از نوکري در آمده بودم  واقعا مرد خانه شده بودم. محبوبه کارش فقط تشکر کردن شده بود و مادر هم ناراحت مي شد، وقتي تشکر مي کرد انگاري احساس مي کرد که پايين دست است کلفت است.

-مي گفت : واي که چقدر تعارف مي کني، خانه ي پسرم است ،نبايد مثل مهمان بنشينم و دست روي دست بگذارم که جلوي رويم دولا راست بشوند . ماشالله خانه مثل گل تميز و مرتب شده بود، فرش هاي جهيزيه ي محبوب خرسک بود گويا ما را قابل فرش بهتر نديده بودند، اما از روزي که مادر هر روز جارو مي کرد آن پشم و کرک هاي اضافي اش درآمده بود و کلي رنگ و رو باز کرده بود، حياط هميشه جارو کرده، حوض هميشه تميز، ناهار بموقع مي خورديم، شام بموقع مي خورديم، ديگر صبح من صبحانه ي آماده با نان گرم که مادر مي خريد مي خوردم. خدا را شکر همه چيز روبراه بود و من خدا خدا مي کردم که بچه ديرتر بدنيا بيايد تا مادر بيشتر بماند .اما متاسفانه هيچ چيز در اين دنياي گردان، ثابت نمي ماند، يواش يواش مادر بدعنق مي شد، نمي دانم چرا وقتي من خانه بودم همه کارها را مي خواست بکند، نمي دانستم وقتي من نيستم چه کار مي کرد که در حضور من مدام مشغول بکار بود، مي خواستم از محبوبه بپرسم که در نبود من مادر چه کار مي کند؟ بعد ديدم مصلحت نيست بلاخره مادرم است کلفت مان نيست که ،يک روز ديگر نتوانستم خودداري کنم .سر ظهر براي ناهار آمدم ديدم مادرم طشت را گذاشته جلوي رويش و دارد رخت مي
شويد، به بند رخت نگاه کردم که سرتاسر حياط بسته بود پر از لباس شسته بود فهميدم محترم خانم آمده پرسيدم :
_ مگر امروز اينجا رختشوي نبود؟ ! چرا بود .پس تو چرا لباس هايت را نداده اي بشويد؟ خوب محبوب که به من حرفي نزد، يک کلام نگفت اگر لباسي داري بياور بده اين زن برايت بشويد عيبي ندارد، دو تا پيراهن که بيشتر نيست.
الله اکبر آدميزاد چه زود خودش را فراموش مي کند، مادرم مثل اينکه در تمام عمر رختش را رختشوي مي شست، حالا اينجا همچو انتظاري دارد، آن زن که نمي دانست رخت ها مال کيه، حالا که دلش هوايي شده مي آورد مي داد آن بيچاره هم مي شست. گفتم : مي خواستي خودت بياوري برايت بشويد، مجاني که کار نمي کند؟ پولش را مي گيرد، اگر هم مي خواستي خودت بشويي، وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است مي خواهي مرا عصباني کني؟ اما عصباني شده بودم. با پا به طشت کوبيدم، جمع کن اين را، اگر ناراحت هستي برگرد برو خانه ات .

_ اوا مادرجان، من آمده ام کمک زنت، کجا بروم؟ همين که گفتم، اگر مي خواهي از اين اداها دربياوري، زن من کمک لازم ندارد .وقتي رفتم توي اطاق محبوبه خيلي گرم با من سلام و عليک و خوش و بش کرد، کتم را درآوردم زود گرفت زد روي ميخ ،جوراب هايم را درآوردم فوري برداشت يک جفت جوراب تميز آورد،!!؟ عجيب بود هرگز از اين کارها نمي کرد، با وجود اينکه پابماه بود و بقول خودش نمي توانست دولا شود ولي شد ! وقتي خوب تو کوک اش رفتم ديدم اي دل غافل، اين از اين که من با مادرم يکي بدو کردم خوشحال شده و پر درآورده، خيلي غمگين شدم، چرا؟ مگر مادرم چه بدي به او مي کرد؟ مگر همه ي کارها را نمي کرد؟ البته مادرم بي تقصير نبود، اين را هم مي دانستم، از کارهاي او هم سر در نمي آوردم، يک مرد هيچ وقت نمي تواند آنچه را که در دل زن مي گذرد بفهمد، زن يک معماست چه اين نزن مادرت باشد زنت باشد، خواهرت باشد و يا دخترت، کارهايش مخصوص بخودش است،ت فکراتش مخصوص به خودش است ، محال است بتواني بفهمي که چرا؟ چرا؟

از خانه ي پدرش براي بچه لباس و وسايل قنداق و بندناف و مشمع و کهنه و پشه بند و از اينجور چيزها آوردند. محبوبه مي گفت سيسموني، من تا به
حال اين کلمه را نشنيده بودم ولي از صداي سين خوشم آمد کلمه ي خوش آهنگي بود. مادر نمي توانست اين کلمه
را تلفظ کند چي چي موتي مي گفت، البته زياد هم محل نکرد خيلي بي اعتنا برخورد کرد، چه مي دانم شايد به خاطر
اينکه موقعيت آنها را نداشت که براي نوه اش از اينجور چيزها بخرد اما من بيشتر بدين جهت خوشحال بودم که اين
مقدمه اي باشد براي پاگشايي خودهايشان، اگر محبوبه مي زاييد اصولا بايد پدر و مادر و خواهرش براي ديدنش مي
آمدند و من خيلي اميدوار شده بودم که مي آيند، چقدر خوب مي شد اگر مي توانستيم دور هم باشيم، من خدا شکر
کار و بازم خوب بود تقريبا توي محله مان معروف شده بودم رحيم نجار را همه مي شناختند و سفارشات زيادي مي
گرفتم . و بلاخره لحظه ي موعود رسيد . قابله مدام دستور آب گرم مي داد، پارچه ي تميز مي خواست، مادر طفلي هي
از پله ها مي رفت پايين آب گرم مي کرد مي آورد، محبوبه درد مي کشيد، سرخ مي شد دندان هايش را بهم فشار مي
داد، آسمان روي سرم خراب مي شد هيچ کاري از دستم برنمي آمد، هيچ کمکي نمي توانستم بکنم، بالاي سرش
نشسته بودم، نمي دانستم چه بکنم، دست هايش توي دست هايم بود، نوازش اش مي کردم، بازوانش را مي
ماليدم، درد دل مي کرد ،عرق مي کرد، آرام مي شد انگاري چرت مي زد، دوباره از اول، سه باره،...ده باره

_ محبوبه، خيلي درد مي کشي؟ نه...نه...زايمانم راحت است . من هرگز زايمان نديده بودم، بعد از من که مادرم ديگر بچه نياورده بود، نه خواهر داشتم نه خاله نه عمه هيچ نديده بودم، خدايا اين درد تمام شدني است؟ نکند محبوبه سر زا برود، آنموقع من چه مي کنم، خدايا کمک اش کن، خدايا بچه نمي خوام خودش را نجات بده محبوبه ي مرا، مونس شب و روز مرا .رحيم جان سرت را جلو بياور .بگو چه مي خواهي؟ انعام خوبي به قابله بده .نگران نباش راضيش مي کنم .

پيشاني اش را بوسيدم، خيس عرق بود، مادرم وارد شد و اين صحنه را ديد، پشت چشمي نازک کرد: محبوبه خانم حالا هم دست برنمي داري! بگذار اول درد اين يکي تمام بشود، بعد جاي پاي دومي را محکم کن خوب سر نترسي داري ها !...

 محبوبه ناراحت شد، از نگاه هايش فهميدم، بي انصافي است در اين حال که درد امانش را بريده بود نيش زبان هم بخورد، طفل معصوم به تنهايي درد مي کشد، به تنهايي متحمل اين همه ناراحتي است.

_ گفتم : مادر، بس مي کني يا نه؟ آمده اي قاتق نانش بشوي يا بلاي جانش؟ برخلاف انتظارم مادرم خنديد : چشم من خفه مي شوم تا مرغت تخم طلايش را بگذارد . ناراحت شدم شايد مادر هم منظور بدي نداشت اما در اين بحران درد زايمان و ناراحتي عصبي که دامن گيرم شده از کجا مي توانستم پي به منظر اصلي اش ببرم .

_ رحيم، يعني چه؟ تخم طلا يعني چه؟ اي بابا اين محبوبه هم عجب بي هوش و بي استعداد است، خدا نکند بچه مان به او رفته باشد .اين دومين بار است که اين سوال را مي کند مگر يکبار ديگر مادر نگفته بود؟ بي آنکه من جوابش را بدهم مادر که خنده کنان از اطاق بيرون مي رفت گفت : يعني اينکه بگذار بچه ات به دنيا بيايد و مهرش توي دل آقاجانت بيفتد، آن وقت ببين چه جور يک ده شش دانگ را به اسمت مي کند! اگر شش دانگ را نکند، سه دانگش که حتما روي شاخش است هيچ نگفتم، پس معلوم مي شود مادر هم آرزو مي کند که تولد اين بچه دلخوري ها را از بين ببرد، آشتي بکنند، به ديدن دخترشان بيايند.حالا ده شش دانگ و سه دانگ پيشکش خودشان، همان که ديدارشان تازه شود کلي در محيط زندگيمان اثر دارد .و صداي گريه ي بچه در فضاي خانه طنين انداخت، پسر بود، گرد و تپل و سرخ با موهاي سياه تابدار، نمي شد فهميد شبيه کي هست، خدا را شکر صحيح و سالم بود، هيچ عيب و نقصي نداشت، انگشت هاي دست و پايش به قرار بود، چشم و گوش هايش مرتب بود، خدايا شکر، خدايا شکر . محبوب جان متشکرم، خيلي زحمت کشيدي، قدم اش براي هردوتايمان مبارک باشد، انشالله خوش قدم باشد خوش روزي باشد، با پدر و مادر بزرگ شود، پيشاني محبوبه را بوسيدم و يک اشرفي طلا روي پيشاني اش گذاشتم . به قابله بيشتر از آنچه حقش بود دادم. يک قواره پارچه هم برايش خريده بودم با يک کله قند مادر داد و راهي اش کرد، همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد . يک هفته ي تمام بالاي سر محبوب نشستم ،مواظب بودم که لحاف از رويش کنار نرود، مواظب بچه بودم که وقتي مادرش خواب بود بيدار که مي شد آب قند برايش مي دادم، پستانک اش را توي دهانش مي گذاشتم، تر و خشک اش مي کردم .

محبوبه باز در درياي غم غوطه ور بود، نه نگاه مهرباني نه کلام محبت آميزي، تمام توجه اش به بچه بود. با اشتياق مي بوسيد مي بوييد، قربان صدقه اش مي رفت ،مي ليسيد .ديگر محل ما نمي گذاريد محبوبه خانم !
نو که مياد به بازار، کهنه ميشه دل آزار .سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و خنديد : اي حسود ! راست گفت انگاري حسوديم ميشد .اقلا بگذار شب ها پيش مادرم بخوابد .آخر بچه شير مي خواهد، بگذار دو سه ماه اينجا بماند، بعدا وقتي که شب ها ديگر براي شير بيدار نشد، چشم مي دهم مادرت ببرندش پيش خودشان.
به! پس بفرمايي تا شب عروسي ايشان خداحافظ آقا ما رفتيم .ده روزي بود شب و روز مشغول زايمان بوديم در دکان را باز نکرده بودم يکراست رفتم دکان, کاري داشتم که بايد تا دو شب ديگر تحويل مي دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم يک چراغ بادي داشتم روشن کردم و به کارم رسيدم گوشه دنجي بود براي فکر کردن, سبک سنگين کردن اتفاقات روزمره ده روز زايمان دخترشان گذشت نيامدند واه واه عجب شتر کين هستند عجب بي رحم هستند عجب نامهربان هستند آن خواهرهايش چه مي گويند؟ کوچيکه هيچ خواهر بزرگه که شوهر دارد هميشه زير نظر پدر و مادر که نيست بلند شود بيايد ناسلامتي خواهرش زاييده باز هم محبوبه هواي آنها را کرده والا من هر چه فکر مي کنم کار خلافي نکرده ام که باز هم مستحق بي اعتنايي و نامهرباني باشم تا کي بايد بچه را توي بغل اش بخواباند؟

آخ پس اين زنها ده تا بچه را چجوري مي زايند؟ اگر با بچه اول پدر فراموش مي شود ...

پاسي از شب گذشته بود باز شيطنتم گل کرد بطري الکل صنعتي را برداشتم مقداري تي ليوان ريختم با اب قاطي کردم لب زدم يه خرده هم به دور بر لبهايم ماليدم دفعه قبل بد نشد شايد اين بار هم افاقه کند . واخ واخ چه مزه بدي دارد آخه آنها چطوري مي خورند به چه چيز اين دلخوش اند؟ وقتي به خانه رسيدم بچه خوابيده بود مخصوصا خم شدم و پيشاني محبوبه را بوسيدم تا بوي آن به بيني اش بخورد .خودم از حرفي که زده بودم شرمنده بودم آخه چرا بايد نسبت به بچه خودم حسودي بکنم؟ اما فقط حسودي نبود بلکه مي فهميدم که محبوب بچه را بهانه مي کند که به من بي اعتنايي بکند والا صبح که من پايم را از خانه بيرون مي گذاشتم مادر بچه را مي برد پهلوي خودش و محبوبه خانم توي رختخواب مي خوابيد تا لنگ ظهر بعد از ناهار تا غروب افتاب اين دردم مي آورد و حرف من اين بود روز تا شب با بچه بازي کن شب که موقع استراحت همه است بگذار مادر ببرد پهلوي خودش اون از بودن بچه لذت مي برد و از خدايش بود که تنها نماند.

سلام ناز دار خانم !...تو که باز هم خوابيده اي ! درد دارم نمي توانم بنشينم .آره راست مي گويي ننه رستم هم چهل سال خوابيد و خنديدم و الکي تلو تلو خوردم داشتم اداي مست ها را در مي آوردم.
خنديد: لوس نشو رحيم . تو لوسم نکن .  نمي توانم آنقدر شيرين هستي که نمي شود لوست نکرد .سرحال بود خوشحال شدم تظاهر به سر مستي کردم براي رام کردن اين زن سرکش بهترين حقه را يافته ام کارم را تکرار خواهم کرد گفتم : تو اگر اين زبان را نداشتي که گربه مي بردت دختر سرم را بردم جلو که ببوسمش . باز از اين کثافت ها خوردي؟ اره, بدت مي آيد؟ خيلي زياد ديگر نخور .

الهي قربان تو بروم هر حرکتي مي کنم به خاطر توست براي جلب نظر تو است خواستم به طرفش بروم که مادر ميان دو لنگه در ظاهر شد يک دستش را به کمرش زد و نيم شوخي نيم جدي گفت : شما ها از اين کارها دست بردار نيستيدها...!.بس است ديگر تازه عروس و داماد که نيستيد.
نيم خيز شدم مادر حسابي حالم را گرفت گفتم : مثلا بفرماييد چه کاري است که از اين مهمتر است؟ ناسلامتي شب شش بچه تان است بايد اسمش را نتخاب کنيد . بحساب من چهارده روز از تولد بچه مي گذشت شب شش کدام است؟ به روي مادر نياوردم اگر دماغ مادر را مي سوزاندم ممکن بود قهر کند برود اوضاعمان بهم بخورد رو به محبوبه گفتم : چه اسمي انتخاب کردي محبوبه جان؟

از آنجا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستي دلم مي خواهد اسمش را بگذاريم عنايت الهه .غش غش خنديدم يک الف بچه اسم به اين گندگي گفتم : اگر خدا مرا به تو داده بايد اسم من عنايت الله باشد ...مادرم با عجله گفت : بس کنيد ادا واصول در نياوردي بچه بازي که نيست بزرگي گفته اند کوچکي گفته اند معمولا اسم بچه را بزرگتر ها مي گذارند پدر بزرگي مادر بزرگي کسي !

محبوبه با حالت اعتراض گفت: خانم, پدر بزرگ مادر بزرگ به وقت خودش سليقه به خرج داده اند و اسم بچه هاي خودشان را انتخاب کرده اند حالا نوبت ماست اگر ما پدر و مادرش هستيم دلمان مي خواهد اسمش عنايت الله باشد مادر رنجيد ديدم اشک هايش سرازير شد و از اطاق بيرون رفت, اما حق با مادر بود هميشه بزرگتر ها اسم مي گذارند و بعد پدر و مادر آنچه را که دوست مي دارند صدا مي کنند و بدين جهت است که اغلب بچه ها دو تا اسم دارند يکي معمولا از اسامي انبيا واوليا سات که پدر بزرگها ومادر بزرگها روي اعتقادشان مي گذارند و اسمي که بچه را با آن مي نامند از اسم هاي امروزي است صداي مادر از روي پله ها به گوش رسيد. مثلا من بخت برگشته مادر بزرگ هستم صد رحمت به دده ومنيز يک کلمه تعارف به من نمي کنند تقصير بچه خودم است مرا فقط براي کلفتي مي خواهند. براي اينکه بخرم بپزم, بشورم وبچه داري کنم اين هم دستمزد من من خاک بر سر من که از اول بخت و اقبالم سياه بود يک وجب دختر را ببين چه نتقي گرفته !...

دلم به حال مادر سوخت همان احساسي را پيدا کرده بود که قبل از آمدنش من داشتم احساس کلفتي و بندگي آني که آزار دهنده است کار بدني وجسماني نيست کار هميشه و همه جا هست خستگي نيست که ازارت مي دهد زخمي است که بر روحت وارد مي شود که در خواب هم سوزش رهايت نمي کند من نه اينکه از شستن و رفتن دلگير بودم نه, در عرض يک ساعت همه کارهايي را که محبوب در عرض چهارده پانزده ساعت انجام مي دهد انجام مي دادم اما آن چيزي که مرا مي ازرد اين انديشه بود که او مرا گير آورده نوکر خود کرده فرمان مي دهد, کار مي کشد بر گُرده ام سوار شده و به هر طرف که اراده مي کند مي کشاند حالا مادر هم همچو حالي پيدا کرده اگر زني بود صاحب مال ومنال, دستش به دهنش مي رسيد يک سر و گردن بالاتر از محبوبه بود وضع فرق ميکرد در آن موقع کار نبود بزرگواري بود کمک بود, محبت بود اما حال وضع فرق مي کند بلند شدم که دنبالش بروم محبوبه پشت سرم نجوا کرد : کجا مي روي؟ رحيم؟ ترا به خدا دعوا راه نينداز من حال ندارم .دروغ مي گفت به تجربه فهميده بودم از اينکه با مادر سر سنگيم مي کنم ارضا مي شود بمن بيشتر محبت مي کند مادر هم نصف کارهايي که مي کرد ادا بود اين هم يک جور ديگر حقه بازي مي کرد
من بدبخت ما بين اين دو زن گرفتار شده بودم پهلويش نشستم روي پله ها نشسته بود مخصوصا آنجا نشسته بود که از جريانات توي اطاق هم بي خبر نباشد والا مي رفت توي اطاقش آنجا دور بود صداي ما را نمي توانست بشنود.
چه خبرته معرکه گرفته اي؟ مي خواهي سينه پهلو کني کار دستم بدهي؟ با گريه گفت: نترس کار دستت نمي دهم راحتت مي کنم خيلي دلت مي سوزد؟ اگر من برايت مادر بودم ، اجر و قربم برايت بيش از اين ها بود . حالا چه مي گوئي ؟ مي خواهي خودت اسم بچه را بگذاري ؟ نخير بنده غلط مي کنم ، مرا چه به اين فضولي ها ! من فقط بايد کهنه هايش را بشورم . گفتم بگو چه اسمي دلت مي خواهد ؟ چه اسمي ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را خوب بگذار الماس ، اين که ديگر غر و زر ندارد! من مي دانستم مادر چرا دوست دارد اسم نوه اش را الماس بگذارد ، اولا ياد شوهرش را زنده مي کرد و دلش با يادش لااقل خوش بود هم چون پدرم مردي بسيار قوي و محکمي بود ناخود آگاه فکر مي کرد که با اين اسم نوه اش قوي مي شود و مثل چند تا بچه پر پر شده اش از بين نمي رود لااقل مثل پدر شصت سال زندگي مي کند ، علاوه بر اين واقعا هم الماس نه اينکه اسم پدرم بود و دوستش داشتم بلکه جدي جدي خيلي بهتر از عنايت الله بود که آدم را ياد پيرمردها مي انداخت ، الماس درخشنده بود پر تلولو بود ، جواهر بود ، گران بود ، زيبا بود ، مثل پسر کوچکم که بي خبر از همه جا کنار مادرش خوابيده بود و به آرامي نفس مي کشيد .

خدا را شکر غائله تمام شد ، اما مي دانستم که چون با مادر دعوا نکرده ام محبوبه راضي نيست ، واله من هم داشتم اخلاق زنانه پيدا مي کردم ، چه بکنم ؟ نمي توانستم اخم و تخم اين ها را تحمل کنم آمدم توي اطاق در اطاق را بستم که مادر صدايم را نشنود و آهسته گفتم : زن گنده! سر يک بچه قشقرقي به پا کرده! خوب ، از اول بگو مي خواهم الماس بگذارم و تمامش کن . با همين تمامش کن ، در حقيقت داشتم به محبوبه هم حالي مي کردم که تو هم تمامش کن ولي با حالتي که گوئي در مخمصه بدي گير کرده است گفت : رحيم جان ، آخر الماس که اسم غلام سياه هاست ! اسم خواجه مادربزرگم بود من دوست ندارم ! عجب عقل ناقصي داشت اين زن ، گويا غلام سياه ها ، اسم مخصوصي دارند ، اصلا بنظرم دروغ مي گفت ، مادر بزرگ گفت که قابل دسترس نباشد ، تازه شنيده بود که اسم پدر من الماس است اگر شعور داشت موقع عقد لااقل گفته بودند رحيم پسر الماس ، نمي بايست مي گفت اسم غلام سياه است ، اسم پدر من بود ، پدرم مرده بود و ياد و خاطره اش براي من عزيز بود و اگر او هم واقعا رحيم جان را مي خواست بايد احترامش مي کرد گفتم : حالا تو شروع کردي ؟ اسم اسم است ديگر ، مگر غلام سياه آدم نيست ؟ اگر الماس نگذاري فردا مادرم قهر مي کند مي رود ، دستمان مي ماند بسته . حالا چرا عصباني مي شوي ؟
من فقط ... تو عصبانيم مي کني ديگر ، سر هيچ و پوچ ، همه اش دنبال بهانه مي گردي ، حالا مادر ما يک کلمه حرف زد ، يک چيزي از ما خواست ، ببين تو چه الم شنگه اي به پا مي کني ؟ راستي راستي بي آنکه بخواهم خلقم تنگ شد ، زندگي ما شده بود کشمکش سه جانبه ، يکماه بيشتر نبود مادر آمده بود اين چندمين بار بود که اين دو سر شاخ مي شدند ، اين دختر هم مرا به بازي گرفته است تا لب جوي مي برد و تشنه ام برمي گرداند . بچه را بهانه کرده گرفته بغلش ، تا من هستم ناز و نوازش اش مي کند يک لحظه زمين نمي گذارد اما تا پايم را مي گذارم بيرون ، کنارش مي گذارد و مي گيرد مي خوابد ، روز خوابيده شب خواب ندارد من بيچاره خسته و خراب مي خواهم بخوابم صداي حرف زدنش با بچه يا گريه بچه نمي گذارد بخوابم ، اصلا چه کاري هست بنده توي اطاق کوچک آنور اطاق يالقوز بخوابم ؟ لااقل توي اطاق بزرگ مي خوابم که لااقل خواب راحتي کرده باشم ، در برابر ديدگان متعجب اش رختخوابم را برداشتم و رفتم توي اطاق بزرگ خوابيدم ، دلش مي خواهد توي اطاقش باشم و نباشم .

چهل روز گذشت ، دقيقا به همين منوال ... محبوبه از رختخواب بلند شد ، حمام رفت ، کم کم خودش به بچه مي رسيد ، گاه گاهي سفره را پهن مي کرد ، چائي مي ريخت ، ولي خب همه کارها را مادر روبراه مي کرد ، خريد در برف و بوران کار ساده اي نبود ، ظرف شستن کنار حوض ، استخوان مي ترکاند . يکروز که هوا سرد و برفي بود بعد از صبحانه هنگامي که مي خواستم سر کار بروم مادرم گفت : خوب رحيم جان ، من هم ديگر خداحافظي مي کنم.
کجا ؟ حالا چرا مي خواهي به اين زودي بروي ؟ نه ديگر ، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده ، من هم بايد به سر خانه و زندگيم بروم ، البته اگر تو صلاح بداني . منتظر شدم که محبوبه عکس العملي نشان بدهد ، لام تا کام يک کلمه حرف نزد ، چکار داشت حرف بزند ؟ مادر رحيم مي رفت رحيم دست به خدمت بود ، قبلا که بچه نداشت ، بهانه نداشت کارها بگردن من بود حالا که بچه دار هم شده نازش بيشتر شده ، با وجود اين چيزي نگفتم ، صبر کردم خودهايشان کنار بيايند ، لباسم را پوشيدم و خداحافظي کردم . از پله ها که پائين رفتم مادرم اشاره کرد .

_ ديدي حقم را کف دستم گذاشت؟ يک کلمه نگفت آهان يا نه . خب تو خودت گفتي مي روي . من که دلم تنهائي را نمي خواد من که دوست ندارم در خانه تنها زندگي کنم ، اينجا تو هستي ، نوه ام هست ، من که زحمتي برايتان ندارم، مثل کلفت جلوي شما کار مي کنم ، کهنه مي شويم ، خريد مي کنم غذا مي پزم اما دلم خوش است که تو هستي بچه ام هست ، تازه تو از صبح تا غروب جان مي کني ، انصاف است يک کرايه خانه هم بخاطر من بدهي ؟ اين انباري که قبل از من هم خالي بود من که جاي شما را تنگ نکرده ام .

_ پس دلت مي خواهد بماني ؟ خودت دلت مي خواهد نه؟ آره من بيست سال با تو زندگي کرده ام معلوم است دلم مي خواهد پهلوي پسرم باشم ، جز تو کسي را ندارم به پاي تو پير شده ام ، بگذار پيري را هم کنار تو باشم . مادر راست مي گفت انصاف نبود آخر عمري تنها باشد ، از مروت و جوانمردي ، به دور بود مادر براي من نعمت بود تازه پدر وصيت کرده بود"رحيم مادرت را تنها نگذار "


کارم توي دکان هم بهتر پيش مي رفت ، چون خستگي کار خانه را نداشتم ، برگشتم توي اطاق : محبوب جان مادرم حرفي مي زند که انگار بد نيست ، مي گويد تو چرا بايد خرج دو تا خانه را بدهي ؟ خرج کرايه خانه مرا بدهي؟ مي گويد خوب من هم همين جا براي خودم يک گوشه اي مي پلکم ، آن هم وقتي آدم خانه اش جا دارد ... ولي آخر رحيم ... چيه ؟ ناراحتي ؟ نه ولي آدم مستقل نيست دست و پايش بسته است . ؟ !چه استقلالي چه دست و پائي ؟ مگر مادر چکار مي کند ؟ اصلا کاري به کار ما ندارد ، منظورش چي هست ؟ شب توي اطاق ما که نمي خوابد ، تازه چند ماه قبل از آمدن مادر ، محبوب اطاق اش را جدا کرده بود خودش اينطور مي خواهد ، چه ارتباطي به مادر دارد ؟ آن بيچاره آنور حياط توي انباري بيتوته مي کند ، هر وقت کار هست پيش ماست ، اين ها بهانه است فقط وقتي تنها هستيم براحتي از من سواري مي کشد همين . مادر من سر کول تو سوار مي شود ؟ چه کار مي کند ؟ غير  از اين است که خدمتت را مي کند ؟ دست و پايت را بسته ؟ که مستقل نيستي ؟ خوب ، مي روم به او مي گويم همين الان جل و پلاست را جمع کن محبوبه مي گويد بايد بروي . واي خدا مرگم بدهد ، اين طور نگوئي ها ! خيلي بد است ، کي من همچين حرفي زدم ؟ راست است صراحتا همچو حرفي نزد اما معناي کل کلامش همين بود ، شهامت نداشت آنچه را که در دل دارد به زبان بياورد مي خواست در اين ميان مرا پيش مادرم خراب کند گفت :خوب-
بمانند هر کار صلاح مي داني بکن .پس محبوب جان تو هم يک تعارفي بکن بالاخره مادر من است .باشد .يا علي- - - .
بي آنکه چيزي به مادر بگويم بيرون رفتم . 

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره