داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و پنجم

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت چهل و پنجم:
اتاق کوچک بود به بهانه برداشتن کت رفتم انجا شايد کلامي بگويد شايد نگاه سحر انگيزش را به صورتم بدوزد تسليم مي شوم معذرت مي خواهم دست هايش را مي بوسم تا مرا ديد پشت به من کرد کتم را برداشتم عادت داشتم هرچه پول توي جيبم بود روي طاقچه مي گذاشتم آنها را برداشتم راه افتادم توي محله برو بيايي بود از پسر بچه اي سوال کردم چه خبره؟ حاج اسماعيل مرده .حاج اسماعيل کيه؟ من چون صبج زود ميرفتم دکان و شب برمي گشتم زياد اهل محل را نمي شناختم قصاب محله؟ اااا چرا؟ با آن يال و کوپال؟ جوان بود مردي چهار شانه با سبيل هاي از بنا گوش رفته بازوان ستبر خالکوبي شده قابل به مرگ نبود صداي صلوات از گوشه ي بالايي به گوش رسيد ايستادم بلي عده اي مرد الله اکبر گويان و صلوات گويان تابوت قصاب را به دوش مي کشيدند .
بيکار بودم حال درست و حسابي نداشتم دنبال مفري مي گشتم شنيده بودم که مشايعت مرده ثواب دارد رفتم پشت تابوت چند تا زن به سر وسينه مي زدند و گريه مي کردند حتما عيال و دختر و خواهر حاج اسماعيل بودند کمي با جمعيت راه رفتم بعد مردي که جلوي من بود برگشت طرف من گفت : نمي خواهي ثواب کني؟ بگير دسته ي تابوت را به من داد برخلاف تصورم خيلي سبک بود قصاب اقلا ص دو بيست کيلو وزن داشت اما گويي پر کاه توي تابوت بوده، تعجب کردم پياده رفتيم تا ابن بابويه، اولين بار بود قبرستان مي ديدم مرده مي ديدم، مرگ پدرم يادم هست اما مرا نگذاشتند به قبرستان بروم، کنجکاو شدم که قصاب را در حال مرده ببينم، آخه مرد به آن چاقي به آن هيکل چرا اينجوري سبک شده بود؟ مگر روح وزن دارد؟ با دو سه نفر از مردها رفتم توي مرده شورخانه، پارچه را از رويش برداشتند. واي خداي بزرگ من امکان نداشت اگر نمي دانستم که قصاب مرده مي شناختمش، پوست و استخوان، رنگ پريده، ماسيده، مچاله شده، دماغش دراز شده بود، گونه نداشت. دو تا گودي وحشتناک دو طرف دماغش ديده مي شد.
- به چه مرضي مرد؟ هيس ...
شستند، کفن کردند، آوردند گذاشتند روي زمين، ملا آمد همه مان پشت سر ملا سرپا ايستاديم، قصابه جلوي همه مان بود همانجوري سرپايي نماز ميت خوانديم و بلاخره دفن اش کردند . با جمعيت برگشتم، رفتم خانه قصاب، پدر صلواتي عجب دبدبه اي، کبکبه اي داشت، ياد گوشت هايي که به محبوبه قالب مي کرد افتادم، پوست و استخوان را با مقداري چربي توي کاغذ مي پيچيد و مي داد، نه به محبوبه به هرکس بي زبان بود بدبخت بود، بي کس و کار بود، شناس نبود، چه کردي مرد ؟همه را گذاشتي رفتي ،وبال اش به گردن تو ماند لذتش را ورثه مي برند، تو بايد جواب بدهي، يادم آمد همان گوشتي را که خودش دو ساعت قبل يک کيلو حساب کرده بود وقتي برگرداندم گفت کم است، راست هم مي گفت اما بعدها شنيدم که خودش از اول کم مي فروشد، چه شد
مرد؟ کم فروشي هايت به چه دردت خورد؟ جز گناه چه نصيب تو شد؟ به چه مرضي مرد؟
_ خوره گرفت .آن ديگر چه جور مرضي است؟ خوره خونش را خورد، گوشتش را خورد .آه خدايا، تو چقدر عادلي تو چقدر حکيمي، سزايش همين بود، گوشتي را که از راه حرام آورده بود همه آب شد، خون مردم را به شيشه گرفت، خون خودش از بين رفت، الله اکبر، الله اکبر .واقعا آنهايي که گناه مي کنند چقدر نادان و جاهل هستند، ما اگر گوشت مان يک پونزه يک چارک کم بشود يا نشود، مي گذرد اما وبال بگردن قصاب مي ماند، رحيم خدا را شکر که کار تو کم فروشي و بدفروشي ندارد، خداراشکر .رفتم به دکان، دمادم غروب بود، در دکان را باز کردم، چوب هايي را بايد اره مي کردم، بيکار نبودم، تصميم گرفتم شام به خانه نروم، بگذار محبوبه ببيند که هر وقت بدعنقي مي کند تنها مي ماند، مادر هم که نيست بگذار توي خانه بماند،ب ا بچه اش است، تنهايي يه خرده راجع به رفتارش فکر کند، شايد پشيمان شود. آخه زندگي چي هست که اينقدر سخت گرفتيم؟ از کجا معلوم که فردا من هم مثل اين قصاب نيفتم و نميرم؟ چهار برابر من بود، به اندازه ي تمام عمر من، در ماه گوشت مي خورد، خانه اش کم از خانه ي بصيرالملک نبود، اما چه فايده؟ تا آن همه گوشت آب شود و به آن روز مرگ بيفتد ببين چه کشيده جهنم توي همين دنياست، اي کاش محبوب را هم مي بردم مردکه ي قصاب را ببيند، حتما بهمين خاطر است که مي گويند قبرستان رفتن ثواب دارد، آدم بيدار مي شود، آگاه مي شود، مي فهمد که عاقبت اينجا بايد برود، حرص و آز کم مي شود، حيف
محبوبه در همه ي اين مدت با هيچ کس رفت و آمد نکرد، همسايه ها را نمي شناسد، هم محله اي ها را نمي شناسد، اصلا يکبار هم نپرسيده آخه شما هيچ فک و فاميلي نداريد؟ مادر با چه رويي رفته خانه ي انيس خانم؟ ما که سال تا سال خبر از آنها نداريم، فکر کردم بروم سري به آنجا بزنم شايد مادر کاري داشته باشد، شايد از دلش درآورم بياورم خانه، الماس دوستش دارد، مادر براي بچه هلاک است، اما نه، بگذار يکي دو روز بعد مي روم، مادر هم بيخود آتش بيار معرکه شد، چند بار گفتم تو مداخله نکن ،ولي مي کند، چه بکنم؟ گرسنه ام شد، وقت شام است بروم خانه، محبوبه منتظرم است، حتما حالا سر و صورتي صفا داده، شامي درست کرده چشم براه من است، دوستش دارم، زنم است، عاشقش هستم، امروز تند رفتم، نبايد مي گفتم همينم که هستم، بايد ملايمتر حرف مي زدم، بد کردم، چه بکنم؟ در دکان را بستم و راه افتادم، وقتي وارد محله ي خودمان شدم، ديدم سر کوچه ي قصاب عده اي روي زمين نشسته اند !! جلو رفتم ،بلي اهل محل ،مرد و زن نشسته بودند، در خانه ي قصاب باز بود، توي حياطش هم پر بود شام غريبان بود، پلو و خورشت قيمه، سيني سيني دور مي گرداندند، من هم نشستم، چه برو بيايي بود، مثل اينکه واجب بود مال مردم را بخورد و شب شام غريبان اين بساط را راه بيندازد، فکر مي کنند گناهانش را سبک مي کنند، اي خدا مردم چرا کج فهم اند، نه به آن کم فروشي و بدفروشي، نه به اين احسان و بذل و بخشش، يک بشقاب پلو با يک پياله قيمه و يک زيردستي سبزي خوردن جلويم گذاشتند، از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان ناهار هم نخورده بودم، بشدت گرسنه ام بود، خوردم، اي قصاب باشي در زنده بودنت يک پونزه از گوشت مرا خوردي بعد از مرگت بيشتر از آن را خوردم ،اين چنين حق به حقدار مي رسد، مردم باور ندارند .روضه خوان روضه خواند. دل من گرفته بود به حال خودم گريه کردم، به حال الماس پسرم گريه کردم، به حال محبوبه گريه کردم، به حال مادرم هم گريه کردم .خدارحمتش کند آدم خوبي بود .بلي .خدا از بزرگي کم تان نکند .فاميل تان بود؟
خنده ام گرفت.فکر کرده بود براي قصاب دارم گريه مي کنم، غم خودم امروز از صبح روي دلم سنگيني مي کرد، بغض ام را اينجا خالي کردم، ساعت از نيمه شب گذشته بود، دلم مي خواست ديرتر بروم. بگذار محبوبه نگران بماند، بگذار دلواپسم شود، بگذار غصه بخورد، هميشه دور و برش هستم، قدرم را نمي داند، اشتباه مي کنم هميشه کنارش هستم، بايد يک جايي پيدا کنم که گاه گاهي بروم، اين مي بيند که من هيچ پناه گاهي ندارم، هيچ کس و کاري ندارم، حسابي سوارم شده، اگر خانه ي اميدي داشتم، اگر مي دانست مي توانم چند شب به خانه نروم، اين طور نمي کرد، فردا به بهانه ي مادرم مي روم منزل انيس خانم، ناصرخان مرد است مي فهمد با هم خوب اخت شده بوديم، ببين از وقتي که محبوبه آمده، همه را از ياد من برده، حتما مادر تعريف مي کند که چه بلايي است، انيس خانم خبر از حال و احوالاتمان حتما دارد، عمه کشور خبرگزاريش خوب کار مي کند .مثل اينکه مراسم تمام شده بود..
وقتي سرم را بلند کردم يکي دو نفر با تعجب نگاهم مي کردند شايد متعجب بودند که من کي هستم اينجا نشستم، خويش که نبودم، بيگانه و اين همه عزاداري؟ وقتي به خانه رسيدم ساعت دو بعد از نيمه شب بود، توي اطاق کوچک خوابيده بود، در را هم از پشت بسته بود، احتياج داشتم سرم را روي دامنش بگذارم، هنوز بغض در گلو داشتم، دلم مالامال از غصه بود، پشت در ايستادم : محبوب بيا آشتي کنيم .جواب نداد، آهسته با پا زدم به در، گفت :سر و صدا نکن بچه خوابيده . به گور پدرش که خوابيده .
دست بردار رحيم . خدايا چه بکنم؟ پشت در نشستم، پاهايم تاب تحمل تنم را نداشتند، سرم داغ شده بود، چشمانم مي سوخت. با التماس گفتم : محبوب جان...محبوب جان...در را باز کن...
صبح وقتي بيدار شدم همانجا پشت در بدون لحاف و تشک خوابيده بودم .تا من خانه بودم محبوب از اطاق بيرون نيامد، صبحانه درست نکردم، يک لقمه نان و پنير گذاشتم لاي دستمال رفتم دکان، پريموس را روشن کردم و بي منت صبحانه خوردم، تا ظهر کار کردم، سر ظهر ديدم پايم اصلا نمي آيد بروم خانه، از جلوي قهوه خانه، سيب زميني پخته با تخم مرغ پخته خريدم، نان هم داشتم، آمدم نشستم توي دکان ناهارم را هم خوردم ،يک لقمه غذا که اين همه دنگ و فنگ ندارد، چقدر بايد به خاطر شکم منت مادرم يا زنم را بکشم؟ ديدم بدم نمي آيد چايي اي درست کنم، هرگز بعدازظهر ها توي دکان چايي نمي گذاشتم اما سيب زميني حسابي تشنه ام کرده بود، چايي را دم کردم گذاشتم روي کتري که دم بکشد .پشت به در دکان داشتم تخته اره مي کردم و توي خيالات خودم بودم
_ اوستا رحيم، سلام .
اين صداي آشناي کي بود؟ يک لحظه فکر کردم بصيرالملک است، برگشتم، آه خدايا کي را مي بينم؟
_ اوستا جان سلام
قربان قدم هايت، راه گم کرده ايد؟ آفتاب از کدام طرف درآمده ياد پسرتان را کرده ايد؟ محکم همديگر را بغل کرديم، پدر و پسر بعد از سال ها بهم رسيده بوديم، اوستا با دستش آرام آرام مي زد به پشت من، رحيم، رحيم...رحيم.
دلگير بود، چشم هايش پر از اشک شد، من خوشحال شدم، گويي هديه ي گرانبهايي خداوند بمن داده احساس کردم پشت و پناهي پيدا کرده ام، از بي کسي نجات پيدا کرده ام.مي خواستم دکان را ببندم بروم سراغ ناصرخان، بلاخره پناهي پيدا کردم دارم داغون مي شوم ، دارم منفجر مي شوم . اوستا بفرما، بفرما کاش زير قدمت رحيم قرباني مي شد____________ .
_ رحيم زنده بماند انشالله. بنشين بنشين تعريف کن ببينم چه مي کني؟ اوستا دور و بر دکان را نگاه کرد:
خدارا شکر مثل اينکه کار و بارت هم خوب است الهي شکر .
_ زير سايه شما اوستا، هرچه دارم از برکت اوستايي شماست، شما يادم داديد، نانم از قبل محبت هاي شماست، تا زنده ام شاگرد شمايم .
_ خودت هم شعورش را داشتي، مثل تو خيلي ها پيش من مي آمدند، اما دست خالي رفتند، خب بنشين بگو ببينم پسر چه جوري رفتي داماد بصيرالملک شدي؟ سرت بزير بود اما انگاري کارت آن بالا بالاها صورت مي گرفت . بگذار اوستا جان يک چايي برايتان بياورم، امروز از قدم خوش شما چايي گذاشتم، خيلي عجيب است امروز هوس چايي کردم، نگو قسمت شماست که قبل از شما وارد دکانم شده . به به چه چايي خوشرنگي، پير بشي پسر، براي خودت هم بياور .
_ استکان ديگر نداشتم، الکي گفتم من خوردم شما نوش جان کنيد .خوب بگو ببينم داماد بصيرالملک، چه مي کني؟ زنت به راه است؟ سازگار است؟ لاغر شدي يا قد کشيدي؟ آره بار زندگي سنگين است، آن هم اداره کردن دختري که در ناز و نعمت بزرگ شده، خيلي مشکل است خيلي مشکل .حاجي خانم چطورند؟ سلامت هستند؟ ...اشک هاي اوستا مثل باران ريخت توي صورتش. دستپاچه شدم، ناراحت شدم، اي کاش نمي پرسيدم حتما باز دعوايشان شده، حتما باز کتک کاري کردند، حتما باز از آن حرف هاي نامربوط زده، اوستا دستمال بزرگي را از توي جيب اش بيرون آورد مثل بچه
ها، هق هق مي کرد، خدايا چه شده؟ جرات نمي کردم حرف ديگري بزنم، چشم هاي خودم هم داشت پر مي شد
_ رحيم...رحيم...حاجي خانم آتش به جانم زد، حاجي خانم تنهايم گذاشت، رفت، رفت بدبخت شدم رحيم، تنها شدم، به اخم تخم اش هم خو گرفته بودم، چهل و پنج سال کنارم بود، شوخي نيست، عمر آدمي است، رفت .
_ چرا نمي رويد دنبالش؟ چرا گذاشتيد برود؟ قهر کرد؟ مي ترسيدم بپرسم طلاق گرفت. از اين کلمه وحشت داشتم .
_ رحيم از دستم رفت، جايي رفت که برگشت ندارد، جايي رفت که نمي توانم پيش اش بروم . آه فهميدم. حاجي خانم مرده، گويي تمام دلگيري هايي که از اين زن داشتم ...همه آب شد و بخار شد فقط مهرباني هاش نماد پيدا کرد گريه ام گرفت گريه کردم پا به پاي اوستا باز نه فقط براي حاجي خانوم براي خودم تصور مرگ محبوبه جگرم را آتش زد اگر محبوبه بميرد من چه مي کنم؟ اگر روزي بي او شوم چه مي کنم؟ اگر روزي بروم خانه و او نباشد؟ خانه سوت و کور است
زندگيم سياه است ديگر زنده ماندنم بي فايده است بداخلاق هست ناسازگار هست اما دوستش دارم انس گرفتم قهرش هم شيرين است اخم هاش هم خواستني است ...اوستا اشک هايش را پاک کرده بود و داشت مرا نگاه مي کرد.
_ رحيم...پسرم....تو چه غمي داري هان؟ اين گريه ي همدردي نيست اين گريه ي دردمندي است چيه؟ خوشبخت نيستي؟ هان؟ بچه داري؟ با سر اشاره کردم آري اوستا خوشبختي را فقط در بچه دار شدن مي دانست آخ که چه اشتباهي ! کار و بارت که خوب است غصه ي چرا داري؟ مادرت زنده است؟ آري توي همان خانه اش است؟ نه پيش شماست؟ آري محبوبه خوب است؟ زنده است؟ خنده ام گرفت اشک هايم را پاک کردم بگو درد دلت را بگو سبک مي شوي من گريه کردم سبک شدم .چه بگويم اوستا چه بگويم؟ خودم هم واماندم دارم مي سوزم و مي سازم محبوبه دارد آتشم مي زند .
- مي داني رحيم؟ آن دختر وصله ي تن تو نبود تو يک کلام نيامدي با من که مثل پدرت بودم صلاح و مصلحت کني بارها به تو نصيحت کرده بودم که سعي کن از تجربه ي ديگران استفاده بکن
اشتباه ديگران را تکرار نکن نگو نه من فرق مي کنم نه پسر جان همه ي مان سرو ته يک کرباسيم از خدا بيشتر نمي دانيم که خودش فرموده ظلوما جهولا نادانيم همه ي مان از صدر تا ذيل خب بگو ببينم چه شده؟ اصلا من هميشه در حيرتم که تو چه جور جرات کردي دختر بصير الملک را خواستگاري کني؟
_ جرات نکردم خودش خاطر خواهم شد .
_ آخه چه جور؟ کجا ترا ديد؟ چه جوري تو را شناخت تعريف کن ببينم. پدرت از هيچ چيز خبر ندارد . اوستا جان هم قاتق نان ام از شماست و قاتل جانم از شماست؟ من؟ اگر در دکان شما شاگردي نمي کردم کار به اينجا نمي کشيد هي رفت و امد به انيس خانم پيغام اورد و پسغام آورد سفارش قاب کذائي داد آمد برد من گردن شکسته مزد نگرفتم بجايش گل آورد و خب ....اوستا نگاه مي کرد و سرش را تکان مي داد خب؟
_ و شد آنچه که نبايد مي شد .
نمي بايست مي شد من راهنما نداشتم پدر بالاي سرم نبود جواني بود و بهار بود و سر شوريده .هميشه اينطور است هميشه...هميشه خب حالا اختلاف تان سر چي هست؟
_ هيچي الکي گاهي الکي الکي اخم مي کند تخم مي کند قهر مي کند آشتي مي کند بهانه مي گيرد ذله ام کرده نمي دانم چه بکنم .آخه حرف حسابش چيه؟ پدر و مادرش چه مي گويند؟ هه پدر و مادر؟ اصلا اسمش را نمي آورند اصلا پايشان را توي خانه ي ما نگذاشته اند اصلا اجازه نمي دهند اين بنده ي خدا بديدن شان برود ولش کردند طردش کردند ...
_ خب رحيم طفل معصوم دلش از آنجا پر است مگر دختر مي تواند دل از پدر و مادر بکند (آنهم آن مادر يک پارچه محبت يک پارچه خانمي)
_ من چه تقصير دارم؟ مرا چرا مي چزاند؟ خودش را چرا مي چزاند؟ خودش هم ناراحت است خودش هم غصه مي خورد دعوا که يک طرفه نمي شود هر دو طرف ناراحت مي شوند لاغر شده تکيده آن محبوبه ي سابق نيست سرو وضعش هميشه قاطي است حتي سرش را هم شانه نمي کند .رحيم مواظبش باشد گل ناز پروده است مادر بچه ات است دختر کم آدمي نيست حالا نمي بايست پيش مي آمد حالا که شده مواظبش باش تو مردي هرچه باشد زن است ضعيف است محبوبه خانم يادم است يک پارچه خانم بود والله اکبر سرنوشت چه کارها مي کند آن خواهر بزرگ که از خوشبختي دارد مي ترکد اين هم از اين طفل معصوم يک چائي ديگر بده ببينم غصه دارم کردي .
- نبايد مي گفتم نبايد شما را ناراحت مي کردم دلم پر بود از غصه مي ترکيدم .
- راحت شدي؟ سبک شدي؟ خب همين خوب است وقتي دلت از غصه خالي بشود از کينه هم خالي مي شود نرم مي شوي مي روي سويش زنت است دختر کم کسي نيست جواهري است
چند شب تا پاسي از شب گذشته توي دکان کار مي کردم سيب زميني و نان مي خوردم يک چائي هم مي خوردم و موقع رفتن دهنم را از آن زهرماري مي ماليدم مي رفتم خانه مثل اينکه همين کار سبکم مي کرد از حرص بي اعتنايي هايش اين کار را مي کردم .تحمل قهرش را بيشتر از چهار روز نداشتم شب چهارم دلم مي خواست به هر حقه اي هست آشتي کنم اگر آشتي مي کرد که فبها المراد اگر نمي کرد ديوانه مي شدم عصبي مي شدم و زمين و زمان بد مي گفتم دق دلم را سر ديگ و قابلمه و کاسه و بشقاب در مي آوردم سر الماس داد مي کشيدم به در و ديوار لگد مي زدم خودم بعدا مي فهميدم که ديوانگي کرده ام اما دست خودم نبود داشتم کم کم از کوره در مي رفتم اخلاقم تند شده بود بدخلق شده بودم صبرم داشت تمام مي شد . شب دير وقت رفتم خانه شام خورده و سير شده از اين که فکر مي کرد کباب و شراب خورده ام لذت مي بردم مثل بچه ها مي گفتم بگذار دلش بسوزد.
بچه خوابيده بود و خودش نشسته بود گلدوزي مي کرد هي گل مي دوخت ولي من بالاخره نفهميدم براي چي مي دوخت کجا مي انداخت مي فروخت يا مي فرستاد براي مادرش کاري به کارش نداشتم خودش صلاح خودش را مي دانست به من مربوط نبود از اين شکل نشستن اش پهلوي بچه خوشم آمد خدايا اين زن من است اين بچه ي من است هر دوتا را دوست دارم بي آنکه نگاهم بکند بکارش مشغول بود اما حتما او هم بهانه اي پيدا نمي کند که با من سرحرف را باز کند من باز بايد پيشقدم مي شدم
اولين بار قدم را او برداشت اما بعد از آن هرگز نشد قدم ديگري بردارد هميشه من بودم که آشتي مي کردم و پيش او مي رفتم .وسايل خطاطي ام را آوردم و درست کنارش نشستم زيرچشمي نگاهم کرد جان گرفتم. جرات پيدا کردم .چه بنويسم؟ جوابم را نداد .لوس نشو ديگر بگو چه بنويسم؟
_چه مي دانم؟ هر چه دلت مي خواهد. دل من تو را مي خواهد .قلم را بر داشتم و نوشتم : محبوبه محبوبه محبوبه .دلم مالامال از عشق بود نگاه او هم عاري از کينه بود لبخند زيبائي روي لبانش نقش بست نگاهم در نگاهش گره خورد تمام وجودم زيرو رو شد همه ي کينه ها و عداوت ها رنگ باخت همه ي دلخوري ها از بين رفت
عشق من! عزيز من! زن من! دستهاي پر از تمنايم را بسويش دراز کردم .محبوب . توي بغلم خزيد سرش را روي سينه ام گذاشت، چشم هايش پر از اشک شد، اشک شوق، اشک شادي، اشک ندامت و پشيماني، محبوبم! محبوبه ي شبم! مادر بچه ام! پسرم! الماس پر بهايم! آخ ....
_ محبوب جان بايد بروم دنبال مادرم .خوب خودشان خواستند بروند . کجا بره؟ جايي ندارد برود، حتما رفته ورامين خانه ي پسر خاله، يک روز، دو روز، سه روز مهمان مي شود، هميشه که نمي شود بماند. بايد بروم بيارمش .در آغوشش گرفتم و گفتم: ناراحت مي شوي؟ نه چه ناراحتي؟ برو بياورشان .اگر مي گفت آري ناراحت مي شوم، حتما دنبال مادر نمي رفتم، بالاخره به هر جان کندني بود پول و پله اي جور مي کردم، فکر کرده بودم در همان ورامين اتاقي براش بگيرم و مقداري من
کمک اش کنم، مقداري هم مي توانست براي پسرخاله که دوخته فروشي داشت کار کند و زندگي اش را بچرخاند، اما از يک طرف هم دلم براي الماس مي سوخت،ا ين چند روز مثل کسي که چيزي را گم کرده مي رفت و مي آمد و مي گفت : نانا، محبوب هم مي فهميد که مادرم را مي خواهد اما به روي خودش نميآورد سابق از نانا بدش مي آمد جوابش را نميداد اما من متوجه شده بودم اين روزها تا مي گفت نانا که همون ننه بود محبوب فوري جوابش مي داد :جانم چه ميگي؟ چي ميخواي ننه به قربانت . صبح جمعه قبل از اينکه محبوب و الماس بيدار شوند راه افتادم، رفتم ورامين، پسرخاله و زنش و دختر و پسرش الحق آدم هاي مهرباني بودند، من اولين بار بود که ميديدم شان، خيلي تحويلم گرفتند .
_ صفا آورديد، مشرف فرموديد .آقا رحيم و همه ي تهران، مي گويند از هزار نجّار يکي مثل او نمي شود .پس چرا خانم تشريف نياوردند؟ قابل ندانستند ؟بنده نوازي مي کردند، صله ي رحم مي کردند .کلبه ي ما لايقشان نبود؟ جان فدا مي کرديم .نه بابا اين حرفها نيست عروس من خيلي خاکي است، بچه دار است جانش به جان بچه اش بند است .حق با مادر است الماس يه خرده سرما خورده بود ترسيدم بدتر بشود .وقتي داشتيم بر مي گشتيم مادر تو راه گفت :
کوکب را ديدي ؟اين را مي خواستم براي تو بگيرم ،بد بود؟ توجه نکردم، اما صداي خوبي داشت، مهربان بود .
_ بگو آدم بود، پدر و مادرش هم خوبند نمي داني اين يه هفته با من چه کردند. خاله خانم گفتند و مثل پروانه دور و برام مي چرخيدند وقتي رحيم آقا مي گفتند مثل اينکه از کدام امير و حکم صحبت مي کردند، نديده خاطرت را مي خواستند، به وجودت افتخار مي کنند .فهميدم .ديدي چطور پا به بخت و اقبالت دادي؟ خويش مان بودند، لقمه ي دهنمان بودند، وصله ي تنمان بودند .بس کن مادر قسمت نبود .همت نبود، قسمت که با پاي خودش تو بغل آدم نميآيد.
خنده ام گرفت : اتفاقا قسمت با پاي خودش توي بغل آدم مي آيد .مادر هم خنديد
_ خوب نگفتي سر خود آمدي دنبال يا با اجازه ي ملکه آمدي؟ خودش گفت برو بياورشان اخم هايش باز شده؟ رو به راه است؟ آره، راستي اين دختر خوبه که شوهر نمي کنه .مثل اينکه چند تا خواستگار داره، يکي خوششان آماده ،اما کار و بارش تهران مي خواهند بيايند پرس و جو کنند ببينند اهل است، خوب است .چي کاره است؟ پسر، خواستگار کوکب . نمي دانم مثل اينکه قهوه چي است، شاه عبدالعظيم يک قهوه خانه کوچيک دارد .خدا رو شکر مادر بدون هيچ کينه و عداوتي با محبوبه روبرو شد، الماس نانا نانا گويان خودش رو انداخت تو بغل مادرم، دلم سوخت، بچه ي بيچاره اسير بداخلاقي ما شده بود .آن شب وقتي محبوبه کنارم دراز کشيد خيلي صميمي و با مهرباني گفت : رحيم جان تقصير از من بود، بايد مرا ببخشي. در آغوشش گرفتم، وقتي مظلوم ميشد محبوب واقعي بود، وقتي شاخ و شانه مي کشيد، به نظرم قيافه اش عوض مي شد، زيبايي اش را از دست مي داد،ديدارش رنج آور مي شد بغلش کردم موهايش را نوازش کردم، خدا رو شکر باز هم همه چيز روبراه شد، پسرم بغل مادرم و کنار او خوابيده بود و محبوبم بغل و کنار خودم .
ادامه دارد..
قسمت قبل: