داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت آخر

آخرين خبر/ پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به يکي از پرفروشترين کتابهاي سال انتشار تبديل شد، کتابي منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهيد ا. پژواک از نشر البرز. اين کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با اين تفاوت که داستان از زبان رحيم (شخصيت منفي داستان) نقل شده که ميگويد محبوبه يک طرفه به قاضي رفته و اشتباه ميکند. اين کتاب هم به يکي از کتابهاي پرفروش تبديل شد. شکايت نويسنده کتاب بامداد خمار از نويسنده شب سراب به دليل سرقت ادبي نيز در پرفروش شدن آن بيتاثير نبود.
داستان کتاب از اين قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصيلکرده و ثروتمندي است که ميخواهد با مردي که با قشر خانوادگي او مناسبتي ندارد، ازدواج کند. براي جلوگيري از اين پيوند، مادر سودابه وي را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش ميکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگيز سياه بختي محبوبه در زندگي با عشقش رحيم است که از همان برگهاي نخست داستان آغاز ميشود و همه کتاب را دربرميگيرد.
قسمت پنجاه و ششم:
چه کلمه ي نا مربوطي از دهانم بيرون آمد؟من چه گفتم؟ گفتم : ديگر حرفي نداريم که بشينم،حرف زور ميزنيد، بابا من زنم را طلاق نمي دهم، دوستش دارم و طلاقش نميدهم. اي مسلمانان به دادم برسيد مگر شما انصاف نداريد؟اين مرد ميخواهد (مرد گفتم نامرد که نگفتم) يک زن و شوهر را از هم جدا کند، گوشتش را از ناخن جدا کند .حالا مي گويند با صداي بلند گفتم؟ حاشا نميکنم، خوب عصباني بودم،در بدترين شرايط ممکن قرار گرفته ام، دارم زندگي ام را مي بازم، دارم فشار زور ناحق را متحمل مي شوم، آدم هستم، از سنگ که نيستم انگاري خانم خانما گوش ايستاده بود و متوجه شد شوهرش خيلي بي ادب است. در حالي که چادر سياه به سر داشت، سر را از لاي در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت : آقا، آقا؟
آقا جان مهربان که يک عمر محبوبه وصف محبت هاي بي دريغش را نسبت به خانواده به سر من گردن شکسته زده بود و با وجود اينکه من خبر از زن گرفتن و عرق خوري هاي شبانه اش در آن خانه ي تارزن داشتم اما هميشه ساکت گوش داده بودم با تشر داد زد : برويد بيرون و در را ببنديد . يعني به شما ارتباط ندارد، شما چه کاره ايد که مداخله مي کنيد؟ بريد بيرون .
من ساکت و صامت ناظر اين جريانات بودم، دم نميزدم، چه بگويم؟جواب اين مرد را چه بدهم؟ زور دارد، پول دارد، قدرت دارد هر کاري که مي خواهد مي کند .
_ خوب گوش هايت را باز کن ببين چه مي گويم. صلاحت در اين است که طلاقنامه را امضا کني. به نفع خودت است، اگر کردي که کردي، اگر نکردي، يک، .....با انگشت هايش يکي يکي مي شمرد: اول اينکه تا نفقه دخترم را ماه به ماه در حضور من به دخترم ندهي و رسيد نگيري، دخترم به خانه ات نمي آيد، نفقه هم بايد در شأن و شئونات زن باشد، خداوند و پيغمبر گفته اند، قانون هم مي گويد دخترم من بايد کلفت داشته باشد، فرش و رخت خواب و وسايل زندگي داشته باشد، بايد حداقل سالي دوبار خرج کفش و لباس و چادرش را بدهي، پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهي، اين که از اين.
خواستم بگويم که روز اول که در همين اتاق مرا خر کرديد و دخترتان را به ريش من بستيد آن خدا پيغمبر و قانون کجا بودن؟ اگر آن روز من مي فهميدم که قانون چيست مسلما مي فهميدم که نمي توانم از پس آن بر آيم و مي گفتم ما را بخير شما اميدي نيست شر نرسانيد اما آن روز خانه و دکّان و کلي جهيزيه هم بارش کرديد و فرموديد ماهي سي تومان هم کمک خرجي لطف مي کنيد و گولم زديد حالا چي شده؟ خدا و پيغمبر فرموده و قانون مقرر کرده؟....چه بگويم؟.....نرود ميخ آهني در سنگ ......
_ دوما به اطلاع جنابعالي ميرسانم دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده است، بنابراين بايد برايش خانه بخري .......
با بي اعتنايي گفتم :
_ از کجا بياورم؟ مثل اينکه خيلي زن سازگاريست حالا .......
_ آهان موضوع همين جان، تازه اينکه چيزي نيست، اصل مطلب مانده، بايد مهريه اش را تمام و کمال بپردازي، مي داني که پول کمي هم نيست، مي داني که مهريه مثل يک غرض است و عندالمطالبه بايد بپردازي يعني هر وقت که زن بخواهد مي تواند مهريه اش را بگيرد، حالا چه قبل از طلاق چه بعد از آن، شيرفهم شد؟
اي اي اي اين پدر مادر دخترها عجب آدم هاي بي چشم و رويي هستند موقع عقد يواشکي مي گويند مهريه رو کي داده کي گرفته؟ اين ها رسم و رسوم است بخاطر حرف مردم است، اما ببين چه مي کنند همان روز هم که مهريه را خودشان بريدند و دوختند من يک کلام حرف نزدم چون من فکر کردم که زن طلاق بده نيستم خوب هر چه مي خواهند تعيين کنند اما حالا همان آدم هاي محترم دارند سر کيسه ام مي کنند، دارند له ام مي کنند .دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم :
_ کفّ دستي که مو ندارد نمي کنند .ولي من مي کنم، مي دهم آنقدر کفّ اين دست چوب بزنند، تا مو در بياورد، دخترم مهريه اش را به من بخشيده است يا مهريه را مي دهي يا مي اندزمت توي هلفدوني، تا آنقدر آنجا بماني که موهاي جنابعالي هم مثل دندان هايت سفيد شود .فکر مي کرد آنقدر نفهم هستم که نمي دانم زندان رفتن من دردي از درد دخترش کم نمي کند، من آنجا پير بشوم و دخترش را طلاق ندهم چه مي شود؟ نرم شد، ديد که از تهديدش نترسيدم براي من زندان رفتن مساله ي مهمي نبود وقتي زندگي ام را باخته ام وقتي در آزاد بودن طرفي نبسته ام زندان بروم، چه
مي شود؟ آنجا هم نجاري مي کنم، بيکار که نمي مانم، براي من بيکاري مصيبت است ..اما ...رشته ي افکارم را صدايش پاره کرد سر بلند کردم و نگاهش کردم .
_ اما اگر راضي به طلاق بشوي، اولا مهريه اش را ميب خشم، در ثاني دکان را هم به اسم خودت مي کنم . فهميدم که جا زده متوجه شده بود، که هر چند ندارم، بي کسم، تنهاي تنها هستم اما ريش و
قيچي دست من است اگر زير بار طلاق نروم بصير الملک حسابي حالش گرفته مي شود از موقعيتم استفاده کردم و گفتم :
_ پس خانه چه مي شود؟
_ خانه توي گلويت گير مي کند، عجب پرو و وقيح است مرتيکه ي پدر سوخته .
_ من خانه را هم مي خواهم، نمي توانم که توي بيابان زندگي کنم که .خلاصه خوب فکرهايت را بکن، فقط دکان، اگر هم قبول نکني مي فرستم عموي آژان و و برادرهاي معصومه خانوم بيايند تمام قضيه را برايشان شرح مي دهم. دکان و مهريه دخترم را هم به اسم معصومه خانم مي کنم دخترم هم در هر دادگاهي که لازم باشد شهادت مي دهد که تو زير پايه اين دختر نشسته ي تا هم مجبور بشوي او را بگيري و هم افسارت به دست او لات و پاتش بيفتد، حالا ديگر خود داني. اين ها ديگر شر و ور بود که سر هم مي کرد، چيزي که باعث کوتاه آمدنش شد همان موقعيت قانوني من
بود، البته نمي دانم آن قانون مهرم حلال و جانم آزاد را اين ها مثل اينکه نمي دانستند وألا اين همه چانه نمي زدند چه مي دانم شايد هم اوستا اشتباه مي کرد همچو قانوني نيست، به هر حال پيش خودم فکر کردم، پدره را دست به سر کنم شايد با خود محبوبه بتوانم کنار بيام .
گفتم :خيلي خوب، کي بايد طلاق بدهم؟ و کجا بروم؟
_ همين فردا صبح علي طلوع، مياي اينجا دم در منزل، با فيروز خان مي روي محضر ،من تمام دستورات را داده ام، امضا مي کني فهميدي؟ سه طلاقه، بعد که امضا کردي و تمام شد، من روز بعدش مهريه و دکّان را به تو مي بخشم و در همان محضر دکّان را به اسمت مي کنم .بد
دل شدم، از اين آدم ها همه چيز مي شود انتظار داشت، با حقه زنم دادند و با حقه طلاقش مي گيرند شايد باز هم حقه اي در کار باشد، مي گويد من تمام دستورها را داده ام پس خودشان کارها را تمام کرده اند .
_ از کجا که بعدا زير حرفتان نزنيد؟ دلم چرکين شده بود شايد عباس و حمزه را هم همين مرد به جان من انداخت نمي دانم که .
_ از آنجا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفتم .نه معني سه طلاقه را فهميدم و نه معني پستان مادر را گاز گرفتن را، به هر صورت ولش .پرسيدم :
_ پول محضر را من بايد بدهم؟
با عجله گفت :نه خير من مي دهم و بلند شد که از اتاق خارج شود محبوبه به دنبالش راه افتاد که با عجله صدايش کردم :
_ محبوب .
_ چي کارش داري؟
با ادب و نزاکت گفتم اجازه بديد دو دقيقه تنها با او صحبت کنم، نمي گذاريد خداحافظي کنم؟ از غضب کم مانده بود بترکد، دلم شروع کرد به تپيدن، آخ که رحيم چه روح هاي سختي را مي بيني پسر. چيزي از عمرت نگذشته همه جور مصيبت را ديده اي ياد آن شاعر شهيد افتادم که گفته بود که من که خود راضي به اين خلقت نبودم زور بود از لحظه اي که به ياد دارم مرگ
پدر، دربدري و خانه بدوشي، کارگري و روزمزدي بعد بي کاري، دربدري، عشق بد فرجام، مرگ فرزند، بي فرزندي و حالا از دست دادن زني که هشت سال تمام با هم نفس کشيديم و با هم سر به يک بالين گذشتيم، حالا اين زن رو از تو مي گيرند .قدرت دارند، مي توانند، تو چه حقي داري در حالي که اه در بساط نداري، مرگ براي ضعيف امر طبيعي است کسي که پول ندارد غلط مي کند عاطفه داشته باشد، کسي که زر ندارد حق داشتن دل را هم ندارد اين ها قسمت پول دارها و مال دارها است که با پول همه کار مي کنند من گردن شکسته نگاه تو روي زني نکرده ام اينجوري بد عاقبت شدم اين مرد که گردن کلفت رفته زن هم گرفته و بغل آن عجوزه مي خوابد اما چون پول دارد آقاست و آقا جانم است و ارباب است اي روزگار، لعنت بر تو .
_ بگو ببينم چه کار داري؟ صداي محبوبه بود اما صدايش آشنا نبود انگاري هيچ مرا نمي شناخت آخ که چه زود اين ها همه چيز را فراموش مي کنند عشقشان هم سرسري است .پدرش در حالي که از اتاق بيرون مي رفت گفت : من همين نزديکي ها هستم . هه هه، آن سال هايي که بايد پيش ما مي بود ترکمان کرد،اگر مثل پدري بالاي سر ما دو تا بود حتما کارمان به اينجا نمي کشيد اگر من هم اشتباه مي کردم و خلاف مي کردم مثل پدري راهنماييم ميک رد و به راهم مي آورد، حالا ما را که هشت سال شب و روز در خلوت با هم بوديم تنها نمي گذارد واقعاً که ......وقتي در را بست و من و محبوبه تنها شديم گويي تمام گله هايم از بين رفت، ديدم باز هم دوستش دارم و باز هم مي توانم در آغوشش بگيرم، دست هايش را ببوسم و طلب بخشش کنم
_ چقدر خوشگل شدي محبوب .
_ ديگر دوره ي اين حر فها تمام شده .رفتي، بي خداحافظي؟ تو که شب قبلش حسابي با من خداحافظي کرده بودي .پوزخندي زد و گفت : راستي حال مادرت چطور است؟ اصلا فراموشم شده بود که چطوري کتکش زده بود هيچ حرفي در اين مورد بهش نزدم .جوابش دادم : راهيش کردم رفت خانه ي پسر خاله .
_ راستي؟ شيش سال دير به صرافت افتادي .
_ بيا از خر شيطان پياده شو محبوب، برگرد سر خانه و زندگيت .
_ نه ديگر کلاه سرم نمي رود،ديگر پشت گوشت را ديدي مرا هم ديدي .
_ ديگر دوستم نداري محبوب؟
_ نه، خودت نگذاشتي، سيرتت صورتت را پشاند .سيرت تو چي؟ بهتر از من بود؟ سازگار بودي؟ سربه راه بودي؟ ....... من مي دانم که بد کردم، ولي به خدا پشيمان هستم، هر دو مقصريم، هر دو گناه کاريم، هم من اشتباه کردم هم تو، من فکر مي کردم تو آن قدر عاشقم هستي، آن قدر خاطرم را مي خواهي که نبايد دست و دلم برايت بلرزد، تو هم همچو اشتباهي کردي، تو هم فکر کردي چون دوستت دارم هر کاري مجازي بکني و کردي و من دم نزدم يادت مي آيد وقتي الماس مرد يک کلمه از تو گله کرده باشم؟ البته سرنوشتش بود اما تو هم مواظب اش نبودي، هميشه کنار کرسي خوابيده بودي و مادرم هم کلفتي مي کرد و هم بچه داري، اما من چيزي در اين مورد تا اين لحظه به تو گفتم؟ اما آن شب بد کردم، مست بودم غلط کردم، مي فهمم که اشتباه کردم توبه مي کنم محبوبه جان توبه مي کنم .
_ هاه......توبه ي گرگ مرگ است، به محض اينکه برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن هاي به قول پدرم بدتر از خودت مي کني .
_ قول مي دهم، غلط کردم، بده دستت را ببوسم، تو خودت مرا بد عادت کردي اگر هم زني به دکانم مي آمد، من فکر مي کردم و به خود مي گفتم وقتي نه خانه اي داشتم و نه دکاني، زني مثل محبوبه عاشقم شد ، دنبالم افتاد و پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت . پس لابد حالا که....حالا که ......
_ حالا که چي؟ حالا که تنبانت دو تا شده؟
_ تو هر چه دلت مي خواهد بگويي بگو، فکر مي کردم باز هم مثل تو گيرم مي آيد، بهتر از تو نصيبم مي شود، آره اين فکرها را هم کردم به تو دروغ نمي گويم، اما فقط در حد فکر بود، اما تو هزار تهمت بي جا به من زدي به خدا تو هم به من مديون هستي، حالا گذشته ها را ولم کن بگذار دستت را ببوسم .
_ راست مي گويي من هم به تو مديون هستم، بد جوري هم مديون هستم، حالا وقتش رسيده که حساب ها را تصفيه کنيم .شيش هفت سال بود که مي خواستم اين دين را به تو بپردازم. با تمام قدرتي که در بازو داشت چنان بر صورتم نواخت که براي يک لحظه چشمانم تار شد احساس کردم چيز گرمي تمام سوراخ بيني ام را پر کرد .اما هيچ دلگيري از او نداشتم همان دستي را به صورتم سيلي زده بود گرفتم و با تمام صميميت بوسيدم خون دماغم روي دستش ريخت .
_ خون مرا ريختي محبوب جان حالا راحت شدي؟ دلت خنک شد؟
_ نه....راحت نشدم اگر مي توانستم وقتي راحت مي شدم موقعي دلم خنک مي شد که اين خون از رگ گردنت « اين رگ بي غيرتي را با تيغ از هم بدرم .
الله اکبر اين همان رگي است که بارها گفته بود آرزو داشت تمام هستي خود را به پاي صاحب آن بريزد تا سربلند بماند؟ خدايا من همان رحيم هستم که او به دنبالم آمد و خانه خرابم کرد؟ خدايا آن عشق بود يا هوس که تبديل به نفرت شده است؟ محبوب جان من اين پلنگ را دوست دارم, محبوبه اين پلنگ بهتر از بره مظلوم و بي دست و پاست محبوبه طلاق نگير ترا به روح الماس قسم مي دهم طلاق نگير من هم از دست مي روم .دستش را از دستم بيرون کشيد و گفت: ولم کن برو گمشو .محبوب ,...محبوب جان چطور دلت مي آيد؟ بي اعتنا به همه چيز رفت و در را بست اي بي انصاف .سيل سرشک ما ز دلش کين بدر نبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد گفتم به گريه دلش مهربان کنم چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
نمي دانستم چند ساعت در ان اطاق تک و تنها نشستم و کسي سراغم را نگرفت, گويي بر زمين ميخکوب شده بودم و اشک بي امان از چشم هايم فرو مي ريخت . هوا تاريک شده بود بي انصاف ها يک چراغ موشي هم توي اطاق نگذاشتند وقتي بوي غذا بلند شد فهميدم که دارند شام مي خورند .فيروز خان کالسکه چي در اطاق را باز کرد و گفت : کي مي رويد؟
_ همين حالا ...دل از من برد و روي از من نهان کرد
خدا را, با که اين بازي توان کرد؟
چرا چون لاله خونين دل نباشم؟
که با ما نرگس او سرگران کرد؟
صباگر چاره داري وقت وقتست
که درد اشتياقم قصد جان کرد
ميان مهربانان کي توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردي
که تير چشم آن ابرو کمان کرد .
*****************************************
آخرين خبري که از محبوبه دارم اين است که با منصور خان پسر عمويش عروسي کرد آري هوو شد کسي که از نگاه بي خيال من به روي زني در کوچه پي کار خودش مي رفت آتش مي گرفت و روزگار مرا سياه مي کرد رفت زن مردي شد که يک شب در ميان در بغل زن ديگري مي خوابيد ما بلاخره اين زن ها را نشناختيم, من پير شدم اما سر از کار اين ها در نياوردم منصور آقا بيوه زن دوم اش هم بود! از خودتان بوييد شما چه کرديد؟ عمو جان خسته شديد مي دانم خلاصه بگوييد .
سيروس جان من هيچ وقت نمي دانستم که صيغه محرميت نوع ديگري هم دارد هميشه فکر مي کردم صيغه مي خوانند که با هم ...اما اوستا محمود خدا بيامرز يک روز مادرم را با خودش برد پهلوي ملاي محله و صيغه خواهر برادري برايشان خواند و برگشتند اين بار اوستا شد دايي من .خيلي جالب بود خيلي خوشم آمد اوستا مرد مهرباني بود مثل پدر من بود گويا سرنوشت زندگي ما را با هم عجين کرده بود در طول زندگيم خيلي به دادم رسيد و در جريان طلاق و جدايي ما هم دو رادور ناظر قضيه بود بعد از آنکه فهميد خانه را بايد تخليه کنم و واقعا هم چيزي براي زندگي نداشتيم آمد دنبال مان وگفت : رحيم من که با شما رودرواسي ندارم خودت مي داني که تک و تنها زندگي مي کنم و کم کم ديگر قابل به کار هم نيستم و تو مادرت بياييد دم خور من باشيد, خانه به آن
بزرگي بي کدبانو مانده من مي دانم مادر تو زن با سليقه اي است مي تواند هم سبزي و خرمي را به خانه بياورد .مادر در رفتن يه خرده اين پا و آن پا کرد مي ترسيد اوستا خيالاتي داشته باشد اما بعدا "ديديم که اوستا درست مثل مادر من معتقد است که خدا يکي يار هم يکي دلدار يکي .سيروس جان بعد از محبوبه من هرگز نتوانستم خودم را راضي کنم که زن ديگري را بجاي او بپذيرم و مي بيني که تنها زندگي کردم و گله اي هم ندارم .اما همان دختر اصل و نسب دار و استخوان دار وشريف و نجيب رفت شوهر ديگري کرد و بغل منصور تارزن خوابيد .به شود گر محک تجربه آيد به
ميان تا سيه روي شود هر که در او غش باشد
هه هه اين ها چرا اينقدر مطرب توي خانواده شان داشتند؟ خب ديگه بيکاري مادر تمام بيعاري ها و بدعادتي هاست اگر آن ها هم هنري داشتند مطمئن باش اوقات بيکاري شان را به تارزني
و مشروب خوري صرف نمي کردند . من به شما افتخار ميکنم کنده کاري هاي روي چوب شما در تمام کشور بي نظير است .پسرم من تمام عشقم را روي چوب پياده مي کنم من با تمام وجود عاشق اين کارم, خداوند اوستا محمود را قرين رحمت و عنايت خودش قرار بدهد او يادم داد و اما سيروس جان برويم سر اصل موضوع اندکي پيش تو گفتم غم دل ترسيدم که دل آزرده شوي ورنه سخن بسيار است .
داستان شما در عين تلخي آنقدر شيرين بود که من يادم رفت براي چه پيش شما آمده ام .من از سالها پيش دوست ناصر خان پدرت بودم و هستم مادرت معصومه خانم اولين زني بود که دلم خواست خواهري داشت و زن من مي شد., اما خب سرنوشت چيز ديگري بود شکر خدا پدرت امروزه کار و بارش گسترش فوق العاده اي پيدا کرده و باز هم شکر خدا که وضع تان خيلي روبراه است اما سيروس جان من واقعا مثل عموي تو هستم اوستا محمود در آخرين روزهاي زندگيش ناصر خان را که فاميلش بود خواست و به او گفت که بعد از من جان تو و جان رحيم چون اوستا مي دانست که من کس ديگري ندارم و عرضه دوست خوب پيدا کردن هم ندارم از آن روز ما دو تا واقعا مثل برادريم عموجان درست است که پدرت را دوست دارم و احترامش مي کنم اما به تو مي گويم از اين کارش که ترا از دانشکده بيرون کشيده و برده توي شرکت حسابدارت کرده دلگير شدم .
_ خودم بيرون آمدم .
پس اشتباه از خودت است پسرم پول را هميشه مي تواني پيدا کني اما وقتي جواني گذشت ديگه شوق و ذوق درس خواندن را از دست مي دهي برو دنبال درس ات برو دانشکده را تمام کن بعد برگرد پيش پدر جاي تو که هميشه محفوظ است .
_ مي دانيد عموجان مساله سودابه بيشتر مرا فراري داده دست از سرم بر نمي دارد خودتان بهتر از همه مي دانيد که مردها مثل زن ها ودختر ها نيستند که هزار خواستگار مي ايد وچون ميل ندارند
فراموشش مي کنند ما مردها وقتي مي فهميم که دختري دوست مان دارد نمي توانيم دست برداريم.. والله من هر چند مدتي است که دورادور مي گردم ولي خيالش ولم نمي کند شايد علت اينکه قرار گذاشته اند که پسرها به خواستگاري بروند همين است چون اگه قرار بود دختر ها از ما خواستگاري مي کردند به اولين خواستگار جواب بله مي داديم .
_ آه سيروس جان اي کاش جوان مي دانست و پير مي توانست اي کاش تجربه اي که من حالا بدست اوردم در سن تو داشتم راست مي گويي ما مردها در برابر محبت بي چاره ايم تا بفهميم که حتي زن گداي محله دوستمان دارد نمي توانيم بي خيال بمانيم .من نمي دانم بلاخره چه بايد بکني اين دختر هم از آن اعيان و اشراف و من منه قربان هاست تو پول داري موقعيت اجتماعي داري اما مي ترسم وقتي عشقش رنگ باخت صحبت پدر دانشمند و مادر هنرمندش را پيش بکشد و بر تو هم همان رود که بر من رفت .براي همين است که دانشکده نمي روم مادر مي گويد از دل برود هر انکه از ديده برفت .
_ نه سيروس جان گاهي دوري آتش عشق را تيز تر مي کند نمي دانم من نمي دانم تکليف تو چيست؟ و اينکه چه بايد بکني بدست خودت است يا براي مدتي برو خارج يا دانشکده ات را عوض کن نمي تواني به شهر ديگري منتقل شوي؟ نمي دانم بايد بپرسم .
_ پسرجان حالا فرار بکني بهتر از آنست که فردا فرارت دهند گول عشق وعاشقي را نخور من به اين نتيجه رسيده ام که عشق دام شيطان است و هميشه هم بدعاقبتي و هزار مصيبت بدنبال دارد اتفاقا "عشق بدون وصلت زيباست وصلت و زناشويي قاتل عشق است و بلاي جان هر دو طرف دوست بدار توي دلت در خيالاتت در روياهايت همه هنرمندان دل شوريده دارند عشق بي وصلت منشا هنر است وصلت دام شيطان است بر حذر باش .هيچ وقت نگو ما تافته جدا بافته هستيم نه همه ما سرو ته يک کرباسيم وهمه انسان ها در طول تاريخ حيات اشتباهات همساني را مرتکب شده و مدام تکرار مي کنند اي کاش آنقدر عقل و شعور داشتيم که از تجربيات ديگران عبرت مي گرفتيم .
_ عمو جان به شما قول ميدهم من اشتباه شما را تکرار نخواهم کرد سودابه هرگز نخواهد توانست مرا مثل محبوبه شما به دام ازدواج بکشد سعي خواهم کرد فراموشش کنم .آفرين پسرم از خدا کمک بخواه قبل از اينکه سرپرتگاه گير بيافتي به خدا متوسل شو شب دعاي مرا بخوان قل اعوذ برب الناس ...
_ ها ها ها !چرا ميخندي؟
_ آخه براي شما خيلي افاقه کرد ...کرد,
_ کرد در موقع اش کرد من هم اگر پدري مثل ناصر خان بالاي سرم داشتم يا عمويي دلشکسته و زندگي باخته مثل من در کنارم بود اشتباه نمي کردم چه بکنم که از هر طرف بي کس و کار بودم باشد حالا گله اي ندارم خاطرات شيريني دارم که روز و شبم را پر مي کنند و تنهايم نمي گذارند, ما که هميشه قهر نبوديم ما که هميشه با هم دعوا نمي کرديم لحظات شيريني هم داشتيم خدا رو سپاس مي گويم که حتي به عشق نافرجام و بد فرجام محبوبم هم خيانت نکردم خدا را شکر مي کنم که آنقدر کف نفس داشتم که الماس ديگري را سر پيري بدبخت نکردم خدا رو شکر که در تمام مراحل زندگي پاک ماندم و تهمت ها و افترا ها را تحمل کردم و دم نزدم روزي که بميرم خيالم از بابت اعمال و افکارم راحتِ راحت است
_ صدسال عمر کنيد عمو جان شما با هنرتان متعلق به همه کشور هستيد .ا ين پاداش صبوري و بردباري ام در برابر مشيت الهي است خودم مي دانم خدا رو شکر با سربلندي خود را به اينجا رسانده ام خوش عاقبت شده ام از خدايم سپاسگذارم .
رشت
پايان
قسمت قبل: