نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (چهل و سوم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (چهل و سوم)

آخرين خبر/ از ميدان وليعصر به سمت تقاطع جمهوري گز مي‌کنيم، از خيابان جمهوري و شلوغي‌هايش مي‌گذريم و کنار مغازه پيراشکي خسروي مي‌ايستيم. 
دوستم پيراشکي ساده هوس کرده و من از آن پيراشکي‌هاي مربايي مي‌خواهم که روزي پدر برايمان خريده بود. 
مرد فروشنده اما مي‌گويد سال‌هاست پيراشکي مربايي نمي‌زنيم و من يادم مي‌افتد به پياده‌روي خيابان فردوسي با پدر، آن روزي که پدربزرگ توي بيمارستان بانک ملي به پايان سلام کرده بود و پدر خيلي غمگين بود و ما را برده بود تا قصه‌هاي کوچه قديمي‌شان را برايمان بگويد. 
آن‌وقت من مي‌گويم من فقط مربايي دوست دارم و دوستم غر مي‌زند که يک‌چيز ديگر بخر. 
بعد هم‌ صداي گذشتن موتور و ماشين و آدم‌هاست از نزديک‌ترين فاصله به هم و ردوبدل ويروس‌ها و موبايل‌ها و پول‌ها و صداي دوستم که مي‌گويد خودت را برسان به آن‌طرف خيابان و صداي کوچه‌پس‌کوچه‌هاي خيابان جمهوري و بعد هم‌صداي طوطي‌هاي خيابان فردوسي. 
به دوستم مي‌گويم برويم توي خيابان نوفل‌لوشاتو و بعد از کنار مدرسه فيروز بهرام سر درمي‌آوريم و آنجاست که من پيراشکي پنيري‌ام را به گربه‌اي مي‌بخشم. 
دوستم اما بااشتها پيراشکي‌اش را مي‌خورد، ماسکش را مي‌کشد روي چانه و از پياده‌روي شلوغ رد مي‌شود و در همه مغازه را باز مي‌کند و به همه لبخند مي‌زند، درست مثل وقتي‌که کودک بوديم و با پدر رفته بوديم به يک اسباب‌بازي‌فروشي و پدر يک‌چيزي براي خواهر کوچکم خريده بود که يادم نيست و کسي از کسي نمي‌ترسيد و کسي ماسک نداشت و درخت‌هاي بيمارستان بانک ملي پر بود از طوطي‌هاي سبز قشنگ. 
به دوستم مي‌گويم برويم سمت منوچهري و بعد از وسط شلوغي دلارفروش‌ها مي‌رويم به سمت خلوتي عتيقه‌فروش‌ها و بشقاب‌هاي زشت و شکسته را ورق مي‌زنيم و توي فنجان‌ها دنبال يک فنجان گيره دار مي‌گرديم شبيه آن‌که مادرم داشت و به مردي که مي‌خواهد به‌زور يک بشقاب آبي خاک گرفته را به ما بفروشد مي‌گوييم حالا برمي‌گرديم. 
اما برنمي‌گرديم از منوچهري به خيابان لاله‌زار وارد مي‌شويم و از لاله‌زار به انقلاب مي‌رسيم و بعد باز فردوسي و بعد شلوغي و بعد دود و بعد آدم‌ها که هي مي‌گذرند و تمام نمي‌شوند. 
دوستم مي‌گويد تو گرسنه نمي‌شوي، مي‌گويم من فقط پيراشکي مرباي آلبالو دوست دارم، مثل همان‌که پدر خريد برايمان و وقتي داشتيم تقسيم مي‌کرديم يکي از دستش رها شد و افتاد توي جوب و پدر بي‌آنکه اخم کند دست ما را گرفت و از جوب گذراند و گفت اشکالي ندارد و راستش آن پيراشکي تنها چيزي بود که دلم مي‌خواهد بازداشته باشمش.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره