نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت هفتم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت هفتم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!

قسمت هفتم:
حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حيدر هر لحظه در دلم آتش ميگرفت. از وقتي خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنيد، ديگر به من زنگ نزده بود و خوب مي فهميدم چه احساس تلخي دارد که حتي نميتواند با من صحبت کند؛ احتمالا او هم رؤياي وصالمان را لحظه لحظه تصور ميکرد و ذره ذره ميسوخت، درست مثل من! شايد هم حالش بدتر از من بود که خيال من راحت بود عشقم در سالمت است و عشق او در محاصره داعش بود و شايد همين احساس آتشش زده بود که بالاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تيغ غيرت بريده بودند که نفسش هم بريده بالا مي آمد و صدايش خش داشت : کجايي نرجس؟ با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زيرلب پاسخ دادم : خونه. و طعم گرم اشکم را از صداي سردم چشيد که بغضش شکست اما مردانه مقاومت ميکرد تا نفسهاي خيسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد : عباس ميگه مردم ميخوان مقاومت کنن. به لباس عروسم نگاه کردم، ولي اين لباس مقاومت نبود که با لبهايي که از شدت گريه ميلرزيد، ساکت شدم و اينبار نغمه گريه هايم آتشش زد که صداي پاي اشکش را شنيدم. شايد اولين بار بود گريه حيدر را ميشنيدم و شنيدن همين گريه غريبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدايي که به سختي شنيده ميشد، پرسيد : نميترسي که؟ مگر ميشد نترسم وقتي در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برايم باز کرد : داعش بايد از روي جنازه من رد شه تا به تو برسه! و حيدر ديگر چطور ميتوانست از من حمايت کند وقتي بين من و او، لشگر داعش صف کشيده و براي کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلي، لَه لَه ميزد. فهميد از حمايتش نااميد شده ام که گريه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به ميدان آمد : نرجس! به خدا قسم ميخورم تا لحظه اي که من زنده هستم، نميذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بني هاشم داعش رو نابود ميکنيم! احساس کردم از چيزي خبر دارد و پيش از آنکه بپرسم، خبر داد : آيت الله سيستاني حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم
همه دارن ميان سمت مراکز نظامي براي ثبت نام. منم فاطمه و بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم.


به خدا زودتر از اوني که فکر کني، محاصره شهر رو ميشکنيم! نميتوانستم وعده هايش را باور کنم که سقوط شهرهاي بزرگ عراق، سخت نااميدم کرده بود و او پي در پي رجز ميخواند : فقط بايد چند روز مقاومت کنيد، به مدد اميرالمؤمنين کمر داعش رو از پشت ميشکنيم! کلام آخرش حقيقتاً حيدري بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشيد. نبض نفسهايم زير انگشت احساسش بود و فهميد آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هواي عاشقي به سرش زد : فکر ميکني وقتي يه مرد ميبينه دور ناموسش رو يه مشت گرگ گرفتن، چه حالي داره؟ من ديگه شب و روز ندارم نرجس! و من قسم خورده بودم نگذارم از تهديد عدنان باخبر شود تا بيش از اين عذاب نکشد. فرصت هم صحبتيمان چندان طولاني نشد که حليه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه براي نماز مغرب وعشاء به مقام امام حسن ميروند تا شيخ مصطفي سخنراني کند. به حيدر که گفتم خواست برايش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همين که قدم به حياط مقام گذاشتم، با خاطره حيدر، خانه خيالم به هم ريخت. آخرين بار غروب روزي که عقد کرديم با هم به مقام آمده بوديم و ديدن اين گنبد سفيد نوراني در آسمان نيلي نزديک اذان مغرب، بر جراحت جالي خالي حيدر نمک مي پاشيد. نماز مغرب و عشاء در فضاي غريبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالي که ميدانستيم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اينک ما تنها در پناه امام حسن هستيم. همين بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعاي فرج با زمزمه گريه مردم يکي شده و به روشني حس ميکرديم صاحبي جز صاحب الزمان نداريم. شيخ مصطفي با همان عمامه اي که به سر داشت لباس رزم پوشيده بود و بلافاصله شروع به سخنراني کرد : ما هميشه خطاب به امام حسين ميگفتيم اي کاش ما با شما بوديم و از شما دفاع ميکرديم! اما امروز ديگه نياز نيست اين حرف رو بزنيم، چون ما امروز با اهل بيت هستيم و از حرم شون دفاع ميکنيم! ما به اون چيزي که آرزو داشتيم رسيديم، امروز اين مقام و اين شهر، حرم اهل بيت هست و ما بايد از اون دفاع کنيم! گريه جمعيت به وضوح شنيده ميشد و او بر فراز منبر برايمان عاشقانه مي سرود : جايي از اينجا به بهشت نزديک- تر نيست! دفاع از حرم اهل بيت بهشت است! سال پيش به خيمه امام حسن حمله کردن، ديگه اجازه نميديم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از اين شهر دفاع ميکنيم! شور و حال شيعيان حاضر در مقام طوري بود که شيخ مصطفي مدام صدايش را بلندتر ميکرد تا در هياهوي جمعيت به گوش همه برسد : داعش با چراغ سبز بعضي سياسيون و فرماندهها وارد عراق شد، با خيانت همين خائنين موصل تکريت رو اشغال کرد و ديروز ۳0 دانشجوي شيعه رو در پادگان تکريت قتل عام کرد! حدود 0 روستاي اطراف آمرلي رو اشغال کرده و الان پشت ديوارهاي آمرلي رسيده. اخبار شيخ مصطفي، بايد دلمان را خالي ميکرد اما ما در پناه امام مجتبي بوديم که قلبمان قرص بود و او همچنان ميگفت : يا بايد مثل مردم موصل و تکريت و روستاهاي اطراف تسليم بشيم يا سلاح دست بگيريم و مثل سيدالشهدا مقاومت کنيم! اگه مقاومت کنيم يا پيروز ميشيم يا شهيد ميشيم! اما اگه تسليم بشيم، داعش وارد شهر ميشه؛ مقدساتمون رو تخريب ميکنه، سر مردها رو ميبُره و زنها رو به اسارت ميبَره! حالا بايد بين مقاومت و ذلت يکي رو انتخاب کنيم! و پيش از آنکه کلامش به آخر برسد فرياد هيهات منا الذلة در فضا پيچيد و نه تنها دل من که در و ديوار مقام را به لرزه انداخت. ديگر اين اشک شوق شهادت بود که ازچشمه چشمها مي جوشيد و عهد نانوشته- اي که با اشک مردم مُهر ميشد تا از شهر و اين مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شيخ مصطفي هم گريه اش گرفته بود، اما بايد صلابتش را حفظ ميکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند : ما اسلحه زيادي نداريم! ميدونيد که بعد از اشغال عراق، آمريکاييها دست ما رو از اسلحه خالي کردن! کل سلاحي که الان داريم سه تا خمپاره، چندتا کالشينکف و چندتا آرپيجي. و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پيرمردي پاسخ داد : من تفنگ شکاري دارم، ميارم! و جواني صدا بلند کرد : من لودر دارم، ميتونم يکي دو روزه دور شهر خاکريز و خندق درست کنم تا
داعش نتونه وارد بشه. مردم با هر وسيله اي اعلام آمادگي ميکردند و دل من پيش حيدرم بود که اگر امشب در آمرلي بود فرمانده رشيد مدافعان شهر ميشد و حالا دلش پيش من و جسمش دهها کيلومتر دورتر جا مانده بود. شيخ مصطفي خيالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندي زد و با آرامش ادامه داد : تمام راهها بسته شده، ديگه آذوقه به شهر نميرسه. بايد هرچي غذا و دارو داريم جيره بندي کنيم تا بتونيم در شرايط محاصره دووم بياريم صحبتهاي شيخ مصطفي تمام نشده بود که گوشي در دستم لرزيد و پيام جديدي آمد. عدنان بود که با شمارهاي ديگر تهديدم کرده و اينبار نه فقط براي من که خنجرش را روي حنجره حيدرم گذاشته بود خبر دارم امشب عروسي ات عزا شده! قسم ميخورم فردا وارد آمرلي بشيم! يه نفر از مرداتون رو زنده نميذاريم! همه دختراي آمرلي غنيمت ما هستن و شک نکن سهم من تويي! قول ميدم به زودي سر پسرعموت رو برات بيارم! تو فقط عروس خودمي!

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره