داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت دوم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل دوم
تمام صبح آن روز از اينکه خواهرم به دزدي من پي ببرد وحشت داشتم اما خوشبختانه سرش
مشغول تميز کردن خانه و کباب کردن جوجه ها براي ناهار کريسمس بود.او متوجه بيرون رفتن من
و گم شدن غذا نشده بود.ساعت يک و نيم دو تن از ميهمان هايمان از راه رسيدند.آقاي واپسل و
پامبل چاک.
آقاي واپسل که کشيک بود بيني بزرگي داشت و پيشانيش درخشان و کچل بود.
آقاي پامبل چاک صاحب فروشگاهي در نزديکي شهر بود.چاق بودو ميان سال و دهاني چون
دهان ماهي و چشم هايي خيره داشت. او عموي تني جو بود اما خواهرم او را عمو صدا ميزد.روز
کريسمس هر سال به سلامتي خواهرم دو شيشه مشروب همراهش مي آورد.
خواهرم هميشه در جواب محبتش ميگفت:اووه عمو پامبل چاک محبت کردي.
آقاي پامبل چاک هم هر بار اين گونه جوابش را ميداد:لياقتت بيشتر از اين است.
حتي اگر از خواهرم دزدي نکرده بودم نشستن با اين ميهمانان دور يک ميز معذبم ميکرد.نه تنها
آرنج پامبل چاک در چشمم بود بلکه اجازه ي صحبت هم نداشتم.آنها بدترين قسمت گوشت را به
من مي دادند.حتي اگر جوجه زنده بود بابت قسمت هايي از بدنش که به من داده بودند احساس
شرم ميکرد.بدتر از آن اين بود که بزرگسالان هرگز مرا به حال خود نمي گذاشتند.
آقاي واپسل با همان صداي کلفتي که معمولا در کليسا استفاده ميکرد گفت:قبل از خوردن غذا
اجازه دهيد از پروردگارمان به خاطر غذايي که برايمان مهيا کرده سپاس گذاري کنيم.
خواهرم درگوشي به من گفت:شنيدي؟ شاکر باش.
آقاي پامبل چاک قاطعانه گفت:پسر جان به خصوص شکر گزار کسي باش که تو را با دست (دست
تنها) بزرگ کرده است.
آقاي واپسل کنجکاوانه با ناراحتي پرسيد: چرا جوانان هرگز شکر گزار نيستند؟
آقاي پامبل چاک در جوابش گفت:آنها ذاتا" شخصيت بدي دارند.
سپس هر سه يشان به نحو ناخوشايندي به من نگاه کردند.
زماني که ميهمان به خانه مي آمد موقعيت جو حتي ضعيفتر از معمول ميشد. اما اگر ميتوانست
هميشه سعي ميکرد کمک حال من باشد.گاها" براي آرام کردنم آبگوشت اضافي به ظرفم
مي ريخت.اکنون همين کار را انجام داد.
آقاي پامبل چاک گفت:فکرش را بکن پسر جان.اگر خواهرت تو را بزرگ نکرده بود.
خواهرم با عصبانيت گفت:گوش مي دهي؟
پامبل چاک ادامه داد:همانطور که گفتم اگر خواهرت زندگيش را وقف مراقبت از تو نکرده بود
اکنون کجا بودي؟
جو آبگوشت بيشتري به ظرفم ريخت.
آقاي واپسل دلسوزانه به خواهرم گفت:او مايه دردسر شماست خانم.
خواهرم فرياد زد:دردسر؟ دردسر؟
سپس در حالي که خواهرم شروع کرد به فهرست کردن همه ي بيماري ها،تصادفات و جرم هاي
من،همه به جز جو با انزجار به من نگاه مي کردند.جو آبگوشت بيشتري به ظرفم اضافه کرد طوري
که گوشت درون آن شناور شد.ميخواستم بيني آقاي واپسل را از جايش بکنم.سر انجام خواهرم
خانم جو ساکت شد تا نفسي تازه کند.
به آقاي پامبل چاک گفت:عمو جان بياييد کمي مشروب ميل کنيم.از قبل يک بطري باز کرده ام.
بالاخره اتفاق افتاد.اکنون خواهرم به اينکه من مقداري مشروب کش رفته ام و به جايش آب
ريخته ام پي خواهد برد.آقاي پامبل چاک گيلاسش را تا چراغ بالا برد،لبخندي زد و آن را سر
کشيد.فقط چند لحظه بعد زماني که از جايش پريد و شروع کرد به انجام حرکات عجيب و غريبي
در اتاق،همه ي ما در کمال شگفتي به او خيره شديم.
با خودم گفتم:ديوانه شده است؟ کنجکاو بودم بدانم که آيا او را به کشتن خواهم داد و اگر اين
چنين باشد چگونه؟ در نهايت نفس نفس زنان خودش را روي صندلي انداخت و فرياد زد: دارو!
در اين لحظه فهميدم جريان از چه قرار است.به جاي پر کردن بطري مشروب با آب،قويترين و بدمزه ترين داروي خواهرم را به اشتباه درون آن ريخته بودم.چيزي که داخل بطري بزرگ قهوه اي
رنگ وجود داشت داروي خواهرم بود.
خواهرم پرسيد:اما چگونه داروي من توانسته داخل بطري مشروب برود؟
خوشبختانه خواهرم جهت يافتن پاسخ وقت نداشت چون آقاي پامبل چاک براي از بين بردن
مزه ي دارو از او يک نوشيدني داغ الکلي خواست.
زماني که مرد چاق آرامتر شد خواهرم گفت:حالا وقتش است.همگي بايد هديه اي را که عمو
برايمان آورده امتحان کنيم.يک پاي گوشت بسيار خوشمزه.
آقاي پامبل چاک که اکنون بسيار آرامتر به نظر مي رسيد گفت:حق با شماست خانم جو.پاي را
بياوريد.
جو دوستانه به من گفت:پيپ تو هم بايد مقداري بخوري .
مي دانستم چه اتفاقي در پيش است.بيشتر از اين نمي توانستم آنجا بنشينم.از ميز پائين پريدم و
سريعا" اتاق را ترک کردم.
خواهرم در حالي که فرياد مي زد پاي را دزديده اند ( پاي گم شده است ) از آشپزخانه خارج شد
اما وقتي سربازها را ديد ايستاد.
افسر مسئول گفت:آقايان و خانم ها عذر ميخواهم.من به نام پادشاه اينجا هستم و به دنبال آهنگر
ميگردم.
خواهرم با عصبانيت پرسيد:چرا دنبال او هستيد؟
افسر مودبانه پاسخ داد:خانم از طرف خود اعلام مي دارم که از آشنايي با همسر خوب ايشان بسيار
خرسندم.از جانب پادشاه از وي درخواست دارم که اين دستبند ها را تعمير کند.
آقاي پامبل چاک کف زنان گفت:بسيار عالي،بسيار عالي.
در حالي که جو چراغ آهنگري را روشن کرد و مشغول کار شد سربازان در آشپزخانه منتظر ماندند.
اکنون احساس بهتري داشتم چون همه پاي گوشت گم شده را فراموش کرده بودند.
افسر گفت:عاليست.قبل از تاريکي شب دستگيرشان خواهيم کرد.
آقاي واپسل پرسيد: مجرمان را؟
افسر گفت:بلي.دو تن از آنها به مرداب ها گريخته اند.آيا اينجا کسي آنها را ديده است؟ همگي
گفتند نه( همگي سرشان را به نشانه ي نه تکان دادند).. کسي چيزي از من نپرسيد.
زماني که دستبندها آماده شد جو پيشنهاد داد که ما هم بايد همراه سربازان برويم و خانم جو از
آنجايي که کنجکاو بود بداند چه اتفاقي خواهد افتاد موافقت کرد.
پس جو،آقاي واپسل و من هر سه يمان از دهکده تا مرداب ها پشت سربازان به راه افتاديم.
زير لب گفتم:جو،اميدوارم که آن مرد بيچاره را نيابيم.
گفت:من هم اميدوارم پيپ.
هوا سرد بود و از سمت دريا باد شرقي مي وزيد.کم کم داشت تاريک مي شد.ناگهان همگي
ايستاديم.از دوردست صداي دادو فرياد شنيديم
افسر دستور داد:زود باشيد از اين راه و همگي در آن مسير شتابان حرکت کرديم.صداي داد و
فرياد واضح تر شد.
- قاتل،فراري،کمک.
سرانجام ديديم دو مرد با يک ديگر در حال کتک کاري هستند.يکي از آنها زنداني اي بود که من
کمکش کرده بودم و ديگري مردي بود که وقتي در نزديکي کلبه ديدمش فرار کرد.
زنداني من فرياد زد:تحويل شما.او را براي شما نگه داشته بودم.
آن يکي مرد گفت:جناب افسر او سعي داشت مرا به قتل برساند.
از صورتش خون مي آمد و مشخص بود که حسابي ترسيده.
مرد اولي گفت:او را به قتل برسانم! نه.در اين صورت مرگش بسيار ساده خواهد بود.ميخواهم
پشت ميله هاي زندان بپوسد.او همانطور که در دادگاهمان دروغ گفت دروغ
مي گويد.
چند لحظه بعد زنداني من براي اولين بار متوجه حضورم شد.سرم را به نشانه ي اينکه نميخواستم
سربازها پيدايش کنند سمتش تکان دادم.به من خيره شد بود.نفهميدم متوجه منظورم شده است يا نه.
قسمت قبل: