نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت چهارم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت چهارم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل چهارم:
شديدا" مشتاق بودم که استلا مرا بپذيرد.متوجه شدم که تنها با حضور در مدرسه ي شبانه ي خانم واپسل نميتوانم به خوبي آموزش ببينم.بنابراين از بايدي دختر عموي آقاي  واپسل خواستم تا هر چيزي را که در موردش آگاهي دارد به من ياد دهد.او تا جايي که ميتوانست به من کمک کرد.با اين حال ميدانستم که زمان زيادي طول خواهد کشيد تا بتوانم به سطح استلا برسم.
يک شب دنبال جو رفتم تا او را از بار دهکده به خانه بياورم.خواهرم گاهي اوقات به جو اجازه ميداد که براي کشيدن پيپ و نوشيدن کمي آبجو به بار برود.آقاي واپسل و جو همراه يک غريبه نشسته بودند که هرگز آشنايي قبلي با او نداشتم.يکي ازچشمانش نيمه باز بود و کلاه بزرگي داشت که بيشتر سرش را پوشانده بود.زماني که من رسيدم ناگهان کنجکاو شد و به طرز کاملا" عجيبي ران پايش را ماليد.او چند لحظه پيش براي خودشان رم (نوعي نوشيدني الکلي) سفارش داده بود.
گفت:آقايان،اينجا تنها دهکده ي اين دور اطراف است؟!
جو گفت:بلي.فقط چند مرداب پايين رودخانه وجود دارد.
غريبه پرسيد:آيا مردم هرگز شبشان را در کنار مرداب ها سپري مي کنند؟
جو گفت:نه.به جز زندانيان فراري که پيدا کردنشان مشکل است.يک بار من،آقاي واپسل و پيپ جوان که اينجا نشسته براي يافتن يکي از آنها به مرداب ها رفتيم.مگه نه پيپ؟
گفتم:بلي جو.غريبه با چشم سالمش نگاهي به من کرد.
پرسيد:نام ايشان چيست؟پيپ؟پسر شماست؟
آقاي واپسل در جوابش با صداي رسمي اي که از آن در کليسا استفاده مي کند اين گونه توضيح داد:اين پسر برادر زن آهنگر است.
زماني که نوشيدني ها رسيدند غريبه کاري انجام داد که نمي خواست کسي جز من متوجه آن شود.
او نوشيدني داغش را با آب مخلوط کرد اما به جاي اينکه آن را با قاشق بهم بزند از يک تکه سوهان استفاده کرد و بعد از تمام شدن کارش آن را داخل جيب پشتي شلوارش گذاشت.
به محض اينکه سوهان را ديدم متوجه شدم اين همان سوهانيست که از جو دزديده بودم و ميدانستم
که اين مرد زنداني مرا ميشناسد.با ترس و وحشت به او خيره شدم.
مرد دوستانه به گفت و گويش ادامه داد تا اينکه جو از جايش بلند شد و دست مرا گرفت تا بار را
ترک کنيم.

غريبه گفت:يک لحظه صبر کن.قصد دارم به اين پسر چيزي دهم.از جيبش سکه اي را که درون
يک کاغذ قديمي پيچيده بود بيرون آورد و آن را به من داد.با يک نگاه معناداري گفت:اين مال
توست.در حالي که هنوز به چشمانش خيره بودم گفتم:ممنون قربان.
من و جو با پاي پياده راهي خانه شديم.در تمام طول مسير جو دهانش را باز نگه داشته بود تا بوي رم از دهانش برود و خواهرم از بوي نفس جو متوجه اينکه او رم خورده است نشود.اما زماني که به خانه رسيديم مردي را ديدم که آن سکه و اسکناس دو پوندي را به من داده بود.خواهرم فکر کرد که بايد اشتباهي رخ داده باشد و اسکناس ها را نگه داشت.مبادا مرد براي پس گرفتنشان بازگردد.
اما ميدانستم که اين اسکناس ها و سکه از طرف زنداني من است و احساس کردم که داشتن دوستان زنداني مرا بيش از پيش جزو عوام خواهد کرد.
بار ديگري که نزد خانم هاويشام رفتم در اتاق متفاوتي از قبل منتظرشان ماندم.چندين دوشيزه و آقا که خويشاوند ايشان بودند آنجا حضور داشتند.آن ها همگي رويشان را برگرداندند و تا زماني که استلا مرا به عنوان اولين نفر به داخل صدا کرد با ديده ي نفرت به من مي نگريستند.در حالي که استلا مرا از راهروهاي تاريک به سمت اتاق خانم هاويشام ميبرد ناگهان ايستاد و صورتش را نزديک صورتم آورد.
- به من نگاه کن پسر!من زيبا نيستم؟!
- نه،به نظرم بسيار زيبارويي.
- نسبت به تو گستاخي و بي ادبي ميکنم؟!

- نه به اندازه ي بار قبل.
تا ميتوانست سيلي محکمي به صورتم زد.
- اکنون در موردم چه فکر ميکني اي پسر بي ادب کوچولو؟
- نمي گويم
- چرا باز گريه نمي کني احمق؟
- چون که هرگز به خاطر تو دوباره گريه نخواهم کرد.
وعده اي که داده بودم دروغي بيش نبود چون در آن لحظه در درونم داشتم گريه مي کردم و فقط ميدانستم که بعدها چقدر به خاطرش گريه خواهم کرد.
در راه پله ي طبقه ي بالا مردي را ديدم که در تاريکي پايين مي آمد.او مرد بزرگ و درشت هيکلي بود.با پوستي بسيار تيره،چشماني تيز و کله اي بزرگ که موهاي فرق سرش تقريبا ريخته بود.دستانش به شدت بوي صابون معطر ميداد.نميدانستم که او بعدها در زندگي من چقدر فرد مهمي خواهد شد.
در حالي که داشت به من نگاه ميکرد از استلا پرسيد:اين کيست؟
استلا در جوابش گفت:يک بچه دهاتي.خانم هاويشام دنبالش فرستاده.
مرد به من گفت:خوب تا جايي که ميدانم اکثر پسرها بد (شرور) ميباشند.مودب باش.
در حالي که با اخم به من نگاه ميکرد گوشه ي انگشت بزرگش را گاز گرفت و سپس به طبقه ي پايين رفت.
اين بار خانم هاويشام در اتاق ديگري بود که قبلا" آنجا را نديده بودم.روي تمام اسباب اثاثيه را گردو خاک پوشانده بود.زير نور شمع توانستم ميز بزرگي را که در وسط آن يک سيني زرد رنگ با صدها حشره را که داشتند از آن تغذيه ميکردند ببينم.
خانم هاويشام در حالي که به ميز اشاره ميکرد گفت:اين جاييست که مرا زمان مرگم آنجا مي گذارند.روي ميز درازخواهم کشيد و بستگانم ميتوانند بيايند و به من نگاه کنند.
او دست لاغرش (استخوانيش) را روي شانه ام گذاشت اما نميخواستم مرا لمس کند.مي ترسيدم آنجا بميرد.سپس در حالي که به آن سيني زرد رنگ اشاره ميکرد افزود:آن کيک تولدم است.
با عصبانيت به همه جاي اتاق نگاه کرد و ناگهان گفت:بيا.کمکم کن تا اطراف اتاق راه بروم.استلا را هم صدا کن.

زماني که داشت راه ميرفت بازويش را گرفتم تا کمکش کنم.زماني که استلا بستگان خانم هاويشام را که در طبقه ي پايين منتظر وي بودند داخل اتاق آورد ما هنوز داشتيم به آرامي و با زحمت دور اتاق راه ميرفتيم.آنها دم در ما را تماشا ميکردند.گمان کردم مرا به خاطر رفتار سرد خانم هاويشام مقصر ميدانند.
يکي از دوشيزه ها با محبت گفت:خانم هاويشام عزيز،چقدر سرحال به نظر مي رسيد!
خانم هاويشام با لحن تندي گفت:اين گونه نيست.لاغر شده ام و رنگ و روي پوستم رفته است.
دوشيزه ي ديگري بي درنگ گفت:چگونه خانم هاويشام بعد از اين همه مريضي ميتوانند سرحال باشند.غير ممکن است.عجب فکر احمقانه اي!
خانم هاويشام از آن دوشيزه پرسيد:حال شما چطور است؟
در حالي که داشتيم به او نزديک ميشديم خواستم بايستم اما خانم هاويشام اصرار کرد که آن طرفتر برويم.نسبتا" گستاخانه به نظر مي رسيد.
آن دوشيزه در جواب با ناراحتي گفت:اصلا سرحال نيستم.دوست ندارم در مورد احساساتم زياد صحبت کنم.اما خوب من شب ها اغلب بيدار ميمانم و به شما فکر ميکنم خانم هاويشام عزيز!
در حالي که دوباره داشتيم شتابان آن طرف گروه کوچک راه ميرفتيم خانم هاويشام گفت:خوب،فکر نکن!
آن دوشيزه گفت:ميترسم.نميتوانم جلوي خودم را بگيرم.اغلب آرزو ميکنم که اي کاش کمتر حساس و دوست داشتني بودم.اما شخصيتم اين گونه است و مجبورم که با آن سر کنم.
به آرامي شروع کرد به گريه کردن.وقتي داشت اشک مي ريخت افزود:اکنون به متيو نگاه کن.او هرگز به ديدن خانم هاويشام عزيز نخواهد آمد_اما من.
زماني که خانم هاويشام نام متيو را شنيد از راه رفتن باز ايستاد و به کسي که اين حرف ها را گفته بود نگاه کرد.او ناگهان ساکت شد.
خانم هاويشام قاطعانه گفت:متيو آخر سر خواهد آمد.زماني که من بميرم و روي آن ميز دراز بکشم،شما اطراف ميز خواهيد ايستاد و به من نگاه خواهيد کرد.تو اينجا،تو آنجا،تو کنار او،شما دو تا آن جا.اکنون که جايتان را فهميده ايد برويد.
خانم ها و آقايان به آرامي از اتاق خارج شدند.بعضي ها به آرامي اعتراض ميکردند که به اندازه ي کافي خويشاوند نزديک خويش را ملاقات نکرده اند.
زماني که همه رفته بودند خانم هاويشام به من گفت:پيپ،امروز روز تولد من است.به کسي اجازه نميدهم که درباره ي آن صحبتي کند.بستگانم در اين روز هر سال به اينجا مي آيند.امروز،مدت ها قبل از به دنيا آمدن تو روز عروسي من بود.در اين روز همچنين ممکن است که بميرم و زماني که آنها مرا در لباس عروسيم روي آن ميز دراز کنند انتقامم را از او خواهم گرفت.
در هواي سنگين آن اتاق تاريک و غبار آلود چهره ي او در آن لباس زردو سفيد روحاني به نظر مي رسيد.سکوت طولاني اي حکم فرما بود.
طبق معمول من خانه را ترک کردم و به سمت در رفتم اما اين بار چيز عجيبي اتفاق افتاد.در باغ مرد جوان رنگ پريده اي با موهاي روشن ديدم.
گفت:سلام،بيا مبارزه کنيم.
متعجب شدم که بدون گفتن هيچ حرفي دنبالش راه افتادم.
سريعا برگشت و گفت:يک دقيقه صبر کن.من بايد دليلي براي مبارزه به تو بدهم.اين هم دليل!موهايم را کشيد و سپس سرش را محکم به شکمم کوبيد.
پس از اين حاضر شدم تا با او مبارزه کنم.اما خيلي حرکت ميکرد و من نميتوانستم نزديکتر شوم.در حالي که مشتاقانه داشت خود را براي مبارزه آماده ميکرد گفت:از قوانين بازي تبعيت کن.
به نظر مي رسيد درباره ي مبارزه چيزهاي زيادي ميدانست.به همين دليل زماني که او را با ضربه ي اول و سپس با ضربه ي دوم به زمين زدم بسيار متعجب شدم.هر بار سريع بلند ميشد و به نظر مي رسيد به خاطر صحيح مبارزه کردن بسيار خوشحال است.من او را بابت شجاعت و شورو اشتياقش تحسين ميکردم.سرانجام مجبور شد برنده شدن مرا بپذيرد.سپس خداحافظي کرديم.
زماني که دم در رسيدم ديدم استلا منتظر من ايستاده است.به نظر مي رسيد چيزي او را خوشحال کرده.کنجکاور بودم بدانم که آيا مبارزه ي ما را تماشا کرده بود يا نه.
قبل از اينکه بروم گفت:اگر دوست داري اجازه ميدهم بوسم کني.

گونه اش را بوسيدم.اينکه ميخواستم او را بسيار ببوسم حقيقت داشت.با اين حال احساس کردم که بوسيدنش تقريبا" مانند سکه اي مي ماند که جلوي يک بچه دهاتي فقير انداخته شده و ارزش ديگري ندارد.
مرد جوان رنگ پريده را ديگر آنجا نديدم.تقريبا يک سال به ديدارم با خانم هاويشام ادامه دادم.او از ستايش من از استلا و ناخشنودي من از او زماني که مرا به سخره ميگرفت بسيار لذت مي برد.عادت داشت به گوش استلا اين گونه زمزمه کند:ادامه بده عشقم.قلب مردان را بدون هيچ عذري بشکن.ميخواهم انتقامم را از آنها بگيري.
در طول اين مدت خواهرم و آن پامبل چاک احمق از بحث در مورد خانم هاويشام و ثروت قابل توجه او دست نکشيدند.آنها مطمئن بودند که من ميتوانم انتظار دريافت يک هديه ي بزرگ از جانب خانم هاويشام قبل يا بعد از فوت او را داشته باشم.اما يک روز خانم هاويشام تصميم گرفت که اکنون روز موعود يعني روز معرفي من به عنوان شاگرد جو فرا رسيده است.بنابراين به من گفت که جو را به خانه اش ببرم.خواهرم بابت اينکه همراه جو دعوت نشده بود بسيار عصباني شد.روز بعد زماني که دوست عزيزم جو همراه من وارد اتاق خانم هاويشام شد نميتوانست به راحتي به چشمانش اعتماد کند.تاريکي،شمع ها،غبار،اثاثيه ي کهنه و دوشيزه ي پيري که لباس عروسيش را به تن داشت درک همگي اينها بسيار فراتر از ذهن محدود جو بود.احتمالا" دليل اينکه در حين صحبت از حرف زدن مستقيم با خانم هاويشام صرف نظر ميکرد و به جايش تنها با من حرف ميزد
اين بود.
به خاطر جو احساس شرمساري ميکردم.به خصوص زمانيکه مي ديدم استلا پشت خانم هاويشام دارد به من ميخندد.
خانم هاويشام اين گونه شروع کرد:خوب.تو،جو گرگري آهنگر آيا حاضري پيپ را به شاگرديت بپذيري؟
جو در جوابش گفت:ميداني پيپ،ما چگونه مي توانيم منتظر اين باشيم که باهم کار کنيم.مگر اين گونه نبوده است پيپ؟
خانم هاويشام ادامه داد:زماني که پيپ را به شاگرديت قبول کردي انتظار هيچ پاداشي از من نداشته باش.
جو با کمي دلخوري گفت:پيپ.چنين سوالي نيازمند جواب نيست.موضوعيست بين من و تو.مگه نه پيپ؟!
خانم هاويشام نگاه محبت آميزي به جو کرد.فکر ميکنم او بيشتر از استلا به شخصيت جو پي برده بود.کيسه ي کوچکي را از روي ميز برداشت و گفت:چيزي که داخل اين است را پيپ به دست آورده.بيست و پنج پوند.اين را به استاد بده پيپ.
شرايط حاکم بر آنجا به نظر مي رسيد که جو را ديوانه کرده بود.حتي اکنون به صحبت با من بيشتر پافشاري ميکرد.
گفت:اين خانم نسبت به تو بسيار بخشنده است.حالا دوست عزيزم،ما بايد تلاش کنيم که وظايفمان را در قبال هم انجام دهيم.مگه نه پيپ؟!
خانم هاويشام گفت:خداحافظ پيپ!استلا آنها را بيرون ببر.
پرسيدم:آيا بايد دوباره براي ديدنتان بيايم؟
گفت:نه،اکنون گرگري استاد توست.گرگري به ياد داشته باش من اين پول را به تو داده ام چون پيپ پسر خوبي بوده است.بيشتر از اين انتظار نداشته باش.
به نحوي موفق شدم جو را از خانه خارج کنم و حالش در روشنايي روز به حالت عادي برگشت.در واقع گمان ميکردم صحبت با خانم هاويشام هوشش را افزايش داده باشد زيرا در حين بازگشت به خانه برنامه اي به شدت هوشمندانه را طرح ريزي کرد.
به محض اينکه رسيديم خواهرم فرياد زد:ملاقات با دوشيزه هاي زيبايتان تمام شد؟!
کنجکاوم بدانم که چطور شد به خودتان زحمت بازگشت به خانه داديد؟!
جو گفت:خانم هاويشام از ما خواسته تا حامل چيزي باشيم.
انگار داشت سعي ميکرد تا دقيقا" عين کلمات را به يادش بياورد.
گفت:بهترين ها را برايت آرزو دارد.مگه نه پيپ؟
من گفته ي جو را تاييد کردم و سپس جو ادامه داد:خانم هاويشام به خاطر اينکه به گونه اي بيمار است که نميتواند لذت مصاحبت با يک خانم را داشته باشد معذرت خواهي کرد.
خواهرم با خشنودي گفت:خوب!او ميتوانست اين پيام را زودتر بفرستد اگرچه دير فرستادن پيامبهتر از هرگ ز نفرستادن است.او به پيپ چه چيزي داد؟
جو با صداي بلند گفت:هيچي.و با بلند کردن دستش صحبت خواهرم را قطع کرد.خانم هاويشام گفت که هر آنچه به پيپ داده به خواهرش يعني خانم گرگري تعلق دارد.مگه نه پيپ؟!
خواهرم با خنده پرسيد:چقدر پول داده؟
جو پرسيد:نظرت در مورد 10 پوند چيست؟
خواهرم گفت:بد نيست.
جو گفت:بيشتر است.نظرت در مورد 20 پوند چيست؟
خواهرم گفت:خوبه.
جو با خوشحالي گفت:خدمت شما.بيست و پنج پوند هست و کيف را به خواهرم داد.

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره