داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت نهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل نهم:
ملاقات با جو
پيپ عزيز،آقاي گرگري از من خواسته به تو بگويم که به زودي به لندن خواهد آمد و مي تواند ساعت 9 صبح روز سه شنبه در اتاق هاي آقاي پاکت با تو ملاقات کند.البته اگر از نظر تو اشکالي
نداشته باشد.ما هر شب درباره ي تو حرف مي زنيم و کنجکاويم بدانيم که چه مي گويي و چه مي کني.
با بهترين آرزوها،بايدي.
پي نوشت:اميدوارم با اينکه اکنون يک جنتلمن شده اي از ملاقات با او خودداري نکني.او مرد بسيار خوبيست.
من اين نامه را روز دوشنبه دريافت کردم و متوجه شدم که جو روز بعد خواهد آمد.متاسفم به اين اعتراف کنم که به هيچ عنوان مشتاق ديدن او نبودم.اگر ميتوانستم با پرداخت پول او را از خودم
دور کنم يقينا" چنين کاري را انجام مي دادم.مي دانستم که لباسش،رفتارش و عوامانه حرف زدنش مرا بسيار شرمسار خواهد کرد.خوشبختانه هربرت او را تمسخر نخواهد کرد.
ساعت 9 صبح روز بعد صداي پوتين هاي زشت و بدقواره ي جو را که از پله ها مي آمد شنيدم.بالاخره وارد اتاق هاي هربرت شد.هر دو دستم را گرفت،تکان داد و گفت:پيپ،حالت چطور است؟چهره ي صادق وخوبش از خوشحالي مي درخشيد.
گفتم:از ديدارت خوشحالم جو.کلاهت را بده به من.
اما جو اصرار ميکرد که آن را با دقت روبرويش نگاه دارد.بهترين لباسش را به تن داشت که اصلا اندازه اش هم نبود.
گفت:خوب!چه جنتلمني شده اي پيپ!
گفتم:و تو جو فوق العاده خوب به نظر مي رسي.
گفت:به لطف خدا بله.حال خواهرت بدتر نشده و بايدي مثل هميشه سخت کار مي کند اما واپسل ديگر کشيش کليسايمان نيست.او بازيگر شده و در يکي از تاترهاي لندن بازي مي کند.
جو که به اطراف نگاه مي کرد متوجه اسباب اثاثيه ي گران قيمتي شد که اخيرا" خريده بودم.
هربرت مودبانه گفت:بنشينيد براي صرف صبحانه.
جو نااميدانه به دور و اطراف نگاه کرد تا جايي براي گذاشتن کلاهش پيدا کند.سرانجام با ظرافت آن را روي قفسه گذاشت.
صبحانه تجربه ي دردناکي برايم بود.جو چنگالش را خيلي زياد در هوا تکان مي داد و به جاي اينکه با آنها صبحانه بخورد بيشتر زمينشان مي انداخت طوري که وقتي هربرت براي رفتن سر کار خانه را ترک کرد خوشحال شدم.من به اندازه ي کافي در فهميدن اينکه تقصير من است حساس نبودم و اينکه اگر من او را عوام تلقي نمي کردم چنين زشت نمي نمود.
جو اينگونه شروع کرد:اکنون تنهاييم قربان.
با عصبانيت گفتم:جو،چگونه ميتواني مرا قربان صدا کني.
براي چند لحظه با خونسردي به من نگاه کرد.به آرامي و با دقت گفت:نيامده ام که تو را ببينم.نيامده ام که از خوردن صبحانه با تو لذت ببرم.اما مجبور بودم که بيايم.پيامي برايت آورده ام پيپ.خانم هاويشام مي گويد که استلا به خانه آمده و از ديدنت خوشحال مي شود.زماني که نامش را شنيدم صورتم سرخ شد.
جو در حالي که از جايش بلند مي شد و کلاهش را برمي داشت گفت:پيامم را رساندم.پيپ موفقيت بيشتري برايت آرزو ميکنم.
با اعتراض گفتم:به اين زودي اينجا را ترک ميکني جو؟!
قاطعانه گفت:بلي،ترک ميکنم.
چشم در چشم شديم و در حالي که با من دست مي داد همه ي آن آقاهايي که از ته قلب پاکش ميگفت آب شد.
گفت:پيپ،دوست عزيزم.زندگي پر از وداع هاي بسيار است.من يک آهنگرم و تو يک جنتلمن.ما بايد جدا از هم زندگي کنيم.من مغرور نيستم.تنها ميخواهم در جاي درست قرار بگيرم.من اشتباهي اين لباس ها را پوشيده ام و اشتباهي به لندن آمده ام اما جاي درست من آهنگري،آشپزخانه يا مرداب ها مي باشد.اگر تو جوي آهنگر را هنگام انجام کارهاي قديمي در آهنگري قديمي اش ببيني درباره ي او دچاره اشتباه نخواهي شد.مي دانم احمق هستم.اما گمان ميکنم که بالاخره اين را فهميده ام.خدا به همراهت پيپ دوست عزيزم،خدا به همراهت.
حرف هايي که بي آلايش و از ته دل گفت تاثير عميقي بر من گذاشت.قبل از اينکه بتوانم جلوي اشکهايم را بگيرم و نگاهش کنم رفته بود.تصميم گرفتم که خيلي زود به ملاقات خانم هاويشام بروم.روز بعد وقتي به کالسکه اي که راهي شهرمان بود رسيدم و سوارش شدم فهميدم که روبروي دو زنداني که توسط نگهبانانشان به کشتي هاي مخصوص نگهداري زندانيان برده مي شدند نشسته ام.به دست هايشان دستبند و به پاهايشان زنجير وصل شده بود.با ترس ناگهان يکي از آنها را شناختم.او همان مردي بود که در بار دهکده يمان به من اسکناس دو پوندي داد و در طول سفر مي شنيدم که به طرز عجيبي در مورد آن صحبت مي کردند.
يکي از آنها پرسيد:پس مگويچ از تو خواست که آن دو پوند را به آن پسر بدهي؟به تو در انجام اين کار اعتماد کرده بود؟
گفت:درست است و من چيزي را که خواسته بود انجام دادم.آن پسر کمکش کرده بود.به او غذا داده بود و رازش را نگه داشته بود.
- در آخر چه بر سر مگويچ آمد؟
- آنها او را به استراليا تبعيد کردند چون تلاش ميکرد از زندان فرار کند.
مي دانستم آن مرد از آن جايي که ظاهرم خيلي تغيير کرده بود نمي توانست مرا بشناسد.اما به هر حال مي ترسيدم.تمام ترسي که در دوران کودکيم با آن زنداني فراري تجربه کرده بودم به ذهنم آمد.درست زماني که فکر ميکردم وقت فراموش کردن آن است.
اما زماني که رسيديم و من در راه خانه ي خانم هاويشام بودم به آينده ي درخشانم فکر ميکردم.او استلا را به فرزند خواندگي پذيرفته بود.کم و بيش مرا هم پذيرفته بود.شايد ميخواست که من وارث خانه ي تاريک قديمي باشم و با استلا ازدواج کنم.اگر چه عاشق استلا بودم اما اين حقيقت را که با او خوشبخت نخواهم شد پنهان نمي کردم.من عاشق او بودم چون نمي توانستم که از دوست داشتنش دست بکشم.
زماني که اورليک در را به رويم باز کرد متعجب شدم.پرسيدم:ديگر براي جو کار نميکني؟
مودبانه گفت:همانطور که مي بينيد نه،رئيس جوان.
مي دانستم که اورليک قابل اعتماد نيست و تصميم گرفتم به آقاي جگرز بگويم که او در کار کردن براي خانم هاويشام به اندازه ي کافي وظيفه شناس نيست.آقاي جگرز احتمالا" او را بيرون ميکرد.
زماني که وارد اتاق خانم هاويشام شدم دوشيزه اي خوش لباس کنار وي نشسته بود.وقتي سرش را بلند کرد تا نگاهم کند متوجه شدم که او استلاست.به قدري زيبا شده بود که خيلي خودم را از او پايين تر احساس کردم.علي رغم همه ي تحصيلاتم هنوز آن پسر زمخت و عامي اي که هميشه مورد تمسخر او بود به نظر مي رسيدم.
خانم هاويشام با خنده ي شريرانه اي پرسيد:استلا خيلي عوض شده است پيپ!مگه نه؟!
با سردرگمي جوابش را دادم.هنوز مي توانستم غرور استلا را ببينم و مي دانستم که او دليل شرمساري من از خانه ام و جو است.با اين حال مي دانستم که نميتوانم از عشق ورزيدن به او دست بکشم.ما با هم در باغ قديمي راه رفتيم و به آرامي درباره ي ملاقات هاي دوران کودکيمان صحبت کرديم.اکنون که بزرگ شده بوديم به نظر مي رسيد که مرا به عنوان دوست پذيرفته است.از اين خوشحال تر نمي توانستم باشم.مطمئن شدم که خانم هاويشام ما را براي يکديگر انتخاب کرده است.عجب احمقي بودم من.
استلا ناگهان ايستاد،رو به من کرد و گفت:خانم هاويشام ممکن است که از ما بخواهد در آينده لحظات بيشتري را باهم سپري کنيم.اما در اين مورد بايد به تو هشدار دهم که من هيچ قلبي ندارم.هرگز نمي توانم عاشق کسي باشم.
در جوابش گفتم:باورم نمي شود.در حالي که مستقيم به چشمانم نگاه ميکرد متوجه چيزي در چهره اش شدم.آيا چنين حالتي را اخيرا" در چهره ي زن ديگري ديده بودم؟
زماني که به خانه برگشتيم خانم هاويشام فقط با من صحبت کرد.مشتاقانه پرسيد:استلا را تحسين نمي کني پيپ؟هر کسي که او را ببيند بايد تحسينش کند.او با دست استخوانيش سرم را به طرف خود کشيد و در گوشم زمزمه کرد:عاشقش باش،عاشقش باش،عاشقش باش!اگر دوستت داشته باشد عاشقش باش!اگر نفرت داشته باشد عاشقش باش!اگر قلبت را تکه تکه کند باز هم عاشقش باش!مي توانستم عضلات دست نحيفش را که دور گردنم پيچيده بود حس کنم.آن قدر عصباني بود که مي توانست درباره نفرت،انتقام يا مرگ بيشتر از عشق صحبت کند.
قسمت قبل: