داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت چهاردهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل چهاردهم:
ملاقات مجدد پيپ با استلا و خانم هاويشام
قبل از فرستادن مگويچ به خارج از کشور احساس کردم که بايد با استلا و خانم هاويشام نيز ملاقات
کنم.وقتي به خانه ي استلا در لندن رفتم فهميدم که پيش خانم هاويشام بازگشته است بنابراين
مگويچ را به هربرت سپردم و با کالسکه راهي شهري شدم که به خوبي آن را مي شناختم.قبل از
رفتن به خانه ي خانوم هاويشام براي صرف صبحانه به هتل رفتم.ديدن بنتلي درامل در آنجا بسيار
شوکه کننده بود اما ميتوانستم دليل بازديدش از منطقه را حدس بزنم.
او سريعا" گارسون را صدا زد و با اطمينان از اينکه من ميتوانم صدايش را بشنوم گفت:گوش کن.
دوشيزه امروز اسب سواري نخواهد کرد.به ياد داشته باش من امشب اينجا شام نخواهم خورد و به
منزل دوشيزه خواهم رفت.
درامل با دانستن اينکه حرفش قلب مرا شکسته لبخند شريرانه اي به من زد.از هتل بيرون رفت و
فرياد زد تا اسبش را بياورند.اگر از استلا اسمي مي برد او را کتک ميزدم.از دستش بسيار عصباني
بودم و در مورد آينده ام بسيار ناراحت.به همين دليل نتوانستم صبحانه ميل کنم و مستقيما" به
خانه ي قديمي رفتم.
خانم هاويشام و استلا را در يک اتاق با شمع هايي که مثل هميشه روشن بودند پيدا کردم.
گفتم:ناراحت هستم.همانطور که شما هميشه مي خواستيد کسي را که هزينه ي تحصيلاتم را تامين
مي کرد پيدا کردم.اکنون مي دانم که هرگز يک آدم ثروتمند و مهم نخواهم شد.بيشتر از اين
نمي توانم بگويم.اين راز من نيست بلکه راز يک شخص ديگر مي باشد.
با در نظر گرفتن اينکه بعدش چه خواهم گفت کمي مکث کردم.
خانم هاويشام که کنجکاو شده بود گفت:ادامه بده.
گفتم:گمان مي کردم شخصي که هزينه ي تحصيلاتم را تامين مي کند شما هستيد خانم هاويشام و
شما نيز مرا به اين اشتباه ترغيب کرديد.
خانم هاويشام با عصبانيت فرياد زد:چرا بعد از اين همه رنجي که کشيده ام بايد در حق کسي لطفي
کنم.
براي آرام کردنش سريعا" گفتم:بلي.حق با شماست.اما شما بستگان خود را تشويق کرديد که فکر
کنند من وارث مقداري از ثروت شما خواهم بود.
سراسيمه فرياد زد:چرا بايد چنين کاري بکنم؟
- اما آقاي متيو پاکت و پسرش آدم هاي متفاوتي هستند.آنها حريص و خودخواه نيستند.
بلکه بخشنده و صادق مي باشند.ميخواهم شما اين را بدانيد.
با دقت به من نگاه کرد و گفت:چه چيزي برايشان مي خواهي؟
در حالي که گونه هايم سرخ شده بود در جوابش گفتم:پول.از شما مي خواهم به دوستم هربرت
کمک کنيد تا شريک شرکتي شود که برايش کار مي کند.من خودم دو سال پيش پرداخت پول آن
را شروع کردم و درمورد آن چيزي به هربرت نگفتم.اما اکنون متوجه شده ام که نمي توانم به
پرداخت پول ادامه دهم.اين قسمتي از راز يک فرد ديگر است.
خانم هاويشام به شومينه و سپس دوباره به من نگاه کرد.پرسيد:ديگر چي؟
در حالي که رو به استلا برگرداندم سعي کردم تا صداي لرزان خود را کنترل کنم.گفتم:استلا من تو
را دوست دارم.به شدت عاشقت شده ام.
او سرش را به نشانه ي تاسف تکان داد.
ادامه دادم:مي دانم استلا.براي ازدواج با تو هرگز اميدي نداشته ام.اما از لحظه اي که براي اولين بار
در اين خانه ديدمت عاشقت شده ام.ترغيب خانم هاويشام به اميدواري ظالمانه بود.اما فکر
نمي کنم که ميخواست بي رحمي کند.
استلا با خونسردي تمام گفت:چيزي که مي گويي قلب مرا تحت تاثير قرار نمي دهد.من نمي توانم
مانند تو عاشق شوم و در اين باره هشدار داده بودم.اينطور نيست؟
با اندوه جواب دادم:بلي.اما باورم نمي شود.
- من اين گونه بزرگ شده ام.
- بنتلي درامل به شهر آمده.حقيقت دارد که با او به اسب سواري ميروي؟
با اندکي تعجب جواب داد:همه اش حقيقت دارد.
فرياد زدم:نه استلا.تو نمي تواني او را دوست داشته باشي.
گفت:مگر نشنيدي؟من هرگز نميتوانم عاشق کسي باشم.سپس اضافه کرد:اما چرا حقيقت را از تو
پنهان کنم؟با او ازدواج خواهم کرد.
با دستهايم سرم را پوشاندم.پس از يک لحظه سرم را بلند کردم و فرياد زدم خودت را زير دست و
پاي حيواني مانند او نيانداز!حتي اگر با من هم ازدواج نکني آدم هاي ديگري وجود دارند که
عاشقت هستند.هر يک از آنها هزاران بار بهتر از درامل مي باشند.
پاسخ داد:من نمي توانم با مردي ازدواج کنم که انتظار دارد عاشقش باشم.درامل به اندازه ي کافي
همسر خوبي برايم خواهد بود.تو به زودي مرا فراموش خواهي کرد.
گفتم:هرگز استلا.تو جزئي از من هستي.در هر خطي که مي خوانم و هر منظره و رويايي که ميبينم
حضور داري.تا آخرين لحظه ي عمرم جزئي از من باقي خواهي ماند.خدا به همراهت.
براي يک لحظه دستانش را روي لبانم نگه داشتم.زماني که داشتم آنجا را ترک مي کردم چهره ي
دوست داشتني استلا با شگفتي به من نگاه مي کرد.اما خانم هاويشام با نگاهي آميخته به ترحم و
گناه به من خيره شده بود.
همه چيز تمام شد.براي آرام کردن احساساتم کل مسير برگشت به لندن را پياده روي کردم.شب ها
دروازه هاي تمپل هميشه بسته مي شد اما دربان شيفت شب زماني که نامم را به او گفتم اجازه داد تا
داخل شوم.او به من پاکتي داد که به نشاني آقاي پيپ فرستاده شده بود.داخل آن نوشته ي وميک
بود که ميگفت:به خانه برو.
قسمت قبل: