نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت شانزدهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت شانزدهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته‌ و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.

به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بسته‌ي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…

فصل شانزدهم:
خانم هاويشام دليل رنج پيپ را درک مي کند.
زماني که روز بعد به ديدن خانم هاويشام رفتم متوجه شدم که بنا به درخواست او خانه اش را تاريک تر از قبل کرده اند و اينکه با رفتن استلا چقدر تنها شده است.با اندوه به من نگاه کرد.
در حالي که دستهايش را به سمتم دراز ميکرد گفت:بگو پيپ.چگونه ميتوانم به دوستت کمک
کنم؟آخرين بار چيزي در موردش گفته بودي.
درباره ي قراردادي که بر اساس آن هربرت شريک شرکت کلاريکرز ميشد توضيح دادم.هنوز بايد
نهصد پوند پرداخت ميشد.
- اگر آن مبلغ را بپردازم تو خوشحالتر خواهي شد؟
- بيشتر از خوشحالتر!
- خودت چي پيپ؟به کمک نياز نداري؟
- چيزي وجود ندارد که شما از پس انجام آن برآييد.
يک فقره چک نوشت و آن را به من داد.
- پول را آقاي جگرز به تو خواهد داد.
در حالي که تکه کاغذ ديگري را به من ميداد افزود:نامم روي اين يادداشت نوشته شده است.اگر
روزي توانستي زير نامم بنويسي که "او را ميبخشم" لطفا" اين کار را انجام ده.
گفتم:اووه خانم هاويشام! اکنون هم مي توانم بنويسم.همه ي ما اشتباه مي کنيم.من نمي توانم با

کسي تندي کنم.
در مقابلم روي زانوهايش افتاد و فرياد زد:چه کرده ام پيپ!هرگز نبايد استلا را آن گونه بزرگ
مي کردم يا اجازه مي دادم که تو آسيب ببيني.
گفتم:ممکن است در مورد استلا چيزي بپرسم؟چگونه و چرا او را به فرزند خواندگي پذيرفتيد؟
با ملايمت گفت:پدر و مادرش را هرگز نمي شناختم.از جگرز خواستم تا دختر کوچکي براي
فرزند خواندگي پيدا کند و او استلا را زماني که حدودا" سه سالش مي شد اينجا آورد.
حرف ديگري نزديم.بنابراين آنجا را ترک کردم اما سر راهم که از باغچه ي قديمي مي گذشت
احساس کردم که اتفاق بدي افتاده است.بنابراين به سمت پله ها دويدم تا ببينم حال خانم هاويشام
خوب است يا نه؟وقتي در را باز کردم ديدم خانم هاويشام نزديک شومينه نشسته بود.ناگهان يک

شعله ي بزرگ اتاق را روشن کرد.خانم هاويشام رو به من کرد و جيغ زنان با عجله به سمتم دويد.
موها و لباس هايش آتش گرفته بود.به نحوي موفق شدم که با کتم او را بپوشانم و با دستهايم
شعله هاي آتش را خاموش کنم.دنبال يک دکتر فرستادم که زخم هاي او را تميز کند.
تخت خواب خانم هاويشام روي ميز غذا خوري بزرگي که کيک عروسيش قبلا" آنجا بود قرار
گرفت و خانم هاويشام با ملافه اي سفيد به صورت نيمه هوشيار روي آن دراز کشيد.نمي توانستم
بمانم.او را به دست پزشکان و چند پرستار سپردم و به لندن بازگشتم.دست ها و بازوي راستم به
شدت سوخته بود.اگرچه درد زيادي داشتم بي تاب بودم بدانم که آيا جاي مگويچ امن است يا نه؟
هربرت در حالي که داشت دستهايم را به آرامي باندپيچي ميکرد با ملايمت گفت:همه چيز روبراه
است هندل.او خيلي بيشتراز قبل دلپذيرتر شده.اکنون او را واقعا" دوست دارم.ديروز داشت از
گذشته اش برايم تعريف ميکرد.ظاهرا" يک بار با زن جواني که به زن ديگري حسادت ميکرده
ازدواج مي کند.دعوايي به راه مي افتد و همسرش آن زن ديگر را مي کشد.خوشبختانه در زمان
محاکمه اش وکيل باهوشي پيدا مي شود و او را از قتل تبرئه مي کند.مگويچ و او صاحب دختري
بودند که مگويچ خيلي دوستش داشت.بعد از دادگاه همسر و بچه اش ناپديد مي شوند و او گمان
مي کند که همسرش بايد دخترشان را کشته باشد.
در حالي که تلاش ميکردم هيجانم را کنترل کنم پرسيدم:دخترش چند سال داشت؟
هربرت گفت:اگر زنده باشد تقريبا" همسن تو ميشود.
گفتم:هربرت.من مريض،ديوانه يا هر چيز ديگري شده ام؟
هربرت پس از اينکه مرا به دقت معاينه کرد در جوابم گفت:اگر چه کمي هيجان زده به نظر ميرسي
اما نه.
گفتم:گوش کن هربرت.مگويچ پدر استلاست.
روز بعد علي رغم اينکه به خاطر سوختگي هايم احساس مريضي و ضعف داشتم به دفتر آقاي
جگرز رفتم.او اعتراف کرد که استلا دختر خدمتکارش است و توسط خانم هاويشام به فرزندي
گرفته شده تا شانسي براي زندگي بهتر داشته باشد.با اين حال حتي جگرز بزرگ هم نمي دانست که
مگويچ پدر استلاست.

قسمت قبل:



به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره