نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و دوم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

 وقتی ماریلا و آنی راهی خانه شدند ، داینا تا رسیدن به پل آنها را بدرقه کرد. دو دختر در حالی که بازوی ییکدیگر را گرفته بودند ، کنار همدیگر قدم می زدند . آندو با رسیدن به رودخانه قبل از خداحافظی به یکدیگر قول دادند که فردا بعدازظهر همدیگر را ببینند.
همان طور که ماریلا و آنی از باغ گرین گیبلز می گذشتند ، ماریلا پرسید : خوب با داینا احساس تفاهم کردی ؟
آنی که متوجه لحن کنایه آمیز ماریلا نشده بود ، آهی کشید و گفت : آه بله . وای ماریلا ! من در این لحظه خوشحال ترین دختر جزیره پرینس ادواردم .قول می دهم امشب دعایم را به بهترین شکل بخوانم . من و داینا می خواهیم فردا در بیشه ی آقای ویلیام بل خانه ای برای بازی کردن بسازیم . می شود آن چینی های شکسته ای را که در انبار چوبی اند به من بدهی ؟ تولد داینا در فوریه و مال من در مارس است . به نظر تو تصادف عجیبی نیست ؟قرار است داینا به من یک کتاب قرض بدهد . می گوید داستان جالب و با شکوهی دارد . او می خواهد جایی را در جنگل نشانم بدهد که
پر از گل های زنبق است . به نظر تو داینا چشم های مهربان و پر احساسی ندارد؟من آرزو داشتم که چشم های پراحساسی داشته باشم . قرار است داینا شعر نلی در دره ی فندقی را یادم بدهد. او می خواهد یک عکس به من بدهد تا به دیوار اتاقم بچسبانم.آن عکس زیبا ، آنطور که داینا می گفت ، عکس خانمی با پیراهن ابریشمی به رنگ آبی آسمانی است . یک شرکت سازنده ی چرخ خیاطی آن را به داینا داده . دلم می خواست من هم می توانستم چیزی به داینا بدهم . من دو نیم سانتی متر از او بلندترم ، اما او خیلی تپل تر از من است . او می گفت که دلش می خواهد لاغر
تر از من باشد . چون آن طوری اندامش قشنگتر می شود . اما من فکر می کنم این حرف را برای دلخوشی من گفت . ما می خواهیم یک روز به ساحل برویم و صدف جمع کنیم . ما با هم توافق کردیم که از این به بعد اسم چشمه ی زیر پل را " چشمه ی پری " بگذاریم . اسم قشنگی نیست ؟ قبلا در داستانی خوانده بودم که درباره ی چشمه ای به همین نام بود. فکر می کنم دریاد اسم یک نوع پری دریایی است .
ماریلا گفت : خوب امیدوارم که داینا را با پرحرفی هایت کلافه نکنی . در ضمن یک چیز را فراموش نکن آنی ، قرار نیست تمام روز یا بیش تر آن را در حال بازی کردن بگذرانی . چون کارهایی داری که بهتر است همیشه ، اول از همه آنها را انجام دهی .
آن روز متیو باعث شد خوشحالی آنی تکمیل شود . او که تازه از فروشگاهی در کارمودی برگشته بود ،با کمرویی بسته ی کوچکی را از جیبش درآورد ، و درحالی که با خجالت به ماریلا نگاه می کرد بسته را به آنی داد و گفت : چون شنیده بودم شکلات دوست داری برایت کمی خریدم .
ماریلا غرولند کنان گفت : اوووف ، این چیزها دندان هایش را خراب می کند .خیلی خوب ، بچه آنطور ی نگاه نکن .حالا که متیو آنها را برایت خریده می توانی آنها را بخوری . اما بهتر بود برایت برگ نعنا می خرید . حواست باشد که همه را یکجا نخوری .
آنی با اشتیاق گفت : آه ، نه . اصلا! امشب فقط یکی از آنها را می خورم . اجازه دارم نصف آنها را به داینا بدهم؟ این طوری بقیه اش بیشتر مزه می دهد خیلی خوشحالم که می توانم به او چیزی بدهم .
بعد از رفتن آنی به اتاق زیر شیروانی ماریلا گفت : خداروشکر که او خسیس نیست . از این بابت خیلی خوشحالم ، چون از بچه های خسیس نفرت دارم . خدایا فقط سه هفته است که او به اینجا آمده ، اما احساس می کنم یک عمر است که با او زندگی کرده ام . دیگر نمی توانم نبودنش را تحمل کنم . آن قیافه ی حق به جانب را به خودت نگیر متیو! اعتراف می کنم که از نگه داشتن این بچه پشیمان نیستم و به او علاقه مند شده ام . تو هم لازم نیست مخالفت های گذشته ام را به من یادآوری کنی متیو کاتبرت .

 ماریلا به ساعت نگاه کرد و گفت : آنی باید تا حالا برای دوخت و دوز بر می گشت .
آن روز یکی از بعد از ظهر های ماه اوت بود و گرمای خورشید همه چیز را سست و بی حال کرده بود.
- او نیم ساعت بیشتر از زمانی که اجازه داده بودم با داینا بازی کرده ، حالا هم کنار هیزم ها نشسته و با متیو حرف می زند ،در حالی که می داند الان وقت کار کردن است . آن پیرمرد هم حتما با ساده لوحی تمام به حرف هایش گوش می دهد . تا به حال ندیده بودم هیچ مردی این طور شیفته ی یک دختر بچه بشود . هر چقدر آن دخترک بیشتر حرف می زند و چیزهای عجیب تری تعریف می کند ،او بیشتر خوشش می آید . آنی شرلی همین الان بیا اینجا . شنیدی چی گفتم؟
آنی با شنیدن صدای ضربه هایی که به پنجره شرقی خورد ،دوان دوان از حیاط وارد خانه شد . چشم هایش برق می زدند ، گونه هایش سرخ شده بودند و و موهای بافته نشده اش چو سیلابی درخشان در پشت سرش موج بر می داشتند . او نفس زنان گفت : آه ماریلا ، قرار است هفته ی آینده از طرف کلاس یک شنبه ها به پیک نیک برویم. به مزرعه آقای هارمون اندروز . درست کنار دریاچه ی آب های درخشان . خانم بل مدیر و خانم ریچل لیند هم قرار است بستنی درست کنند . فکرش را بکن ماریلا ، بستنی . آه ماریلا ! من هم می توانم بروم ؟
- اگر وقت کردی یک نگاهی هم به ساعت بینداز ، آنی ! به تو گفته بودم چه ساعتی به خانه بیایی ؟
ساعت دو .... فکر پیک نیک را بکن . ماریلا اجازه می دهی من هم بروم ؟آه ، من تا به حال به پیک نیک نرفته ام. خواب پبک نیک را دیده بودم ، اما هرگز
- بله گفته بودم ساعت دو والان یک ربع به سه است . دوست دارم بدانم چرا به حرفم گوش ندادی ،آنی !
- تا جایی که ممکن بود سعی خودم را کردم ؛ ماریلا ! اما تو که نمی دانی ایستگاه جنگلی ما چقدر جالب شده .بعد تازه باید جریان پیک نیک را برای متیو تعریف می کردم متیو شنونده ی خیلی خوبی است .. خواهش می کنم اجازه می دهی بروم ؟
- تو باید یاد بگیری در مقابل وسوسه ایستگاه جنگلی ..نمی دانم ... چی ، مقاوت کنی . وقتی به تو می گویم فلان ساعت باید خانه باشی، منظورم این است که دقیقا راس همان ساعت بیایی خانه، نه نیم ساعت دیرتر . در ضمن لزومی داشت سر راهت برای یک شنونده ی خب هم سخنرانی کنی . و اما درباره ی پیک نیک البته که می توانی بروی .
آنی با لکنت گفت : ولی....ولی داینا می گوید که همه باید یک سبد خوراکی با خودشان بیاورند . اما خودت که می دانی ماریلا ، من آشپزی بلد نیستم . و.... و با اینکه رفتن به پیک نیک بدون لباس آستین پفی اشکال چندانی ندارد ، ولی نداشتن یک سبد خوراکی واقعا غرور مرا جریحه دار می کند .از وقتی که داینا این موضوع را گفته ، دارم توی دلم دعا می خوانم شاید راه حلی پیدا شود .
- خیلی خوب ، دیگر لازم نیست دعا بخوانی من برایت خوراکی می پزم .
آه ماریلای عزیز و خوبم . آه چقدر تو مهربانی . آه واقعا ممنونم . بعد درحالی که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید ، خودش را در آغوش ماریلا انداخت و گونه های بی رنگش را بوسید . این نخستین بار در زندگی ماریلا بود که لب های کودکی داوطلبانه صوتش را لمس می کرد و این حس شیرین و ناگهانی بدنش را به لرزه انداخت. اما او برای آنکه خوشحالیش را از نوازش پرحرارت آنی پنهان کند ، با لحنی خشن گفت : خوب ، خوب این بوسه های بی معنی را تمام کن . به زودی باید این کار را هم یاد بگیری و می خواستم همین روزها چند درس آشپزی یادت بدهم. اما تو خیلی
خیال پردازی و من منتظر بودم قبل از شروع آموزش آشپزی ، رفتارت کمی متعادل تر شود . موقع آشپزی باید حواست کاملا جمع باشد و وسط کار ناگهان در رویاهایت غرق نشوی . حالا هم مشغول تکه دوزی شو و تا قبل از زمان خوردن چای ، تکه دوزی چهارگوشت را تمام کن .

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar