
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و چهارم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
فصل 14
اعتراف آنی
عصر زود دوشنبه ی قبل از پیک نیک، ماریلا با چهره ای درهم از اتاق بیرون آمد. آنی همان طور که در آشپزخانه در حال پوست کردن نخود ها بود آواز "نلی در دره ی فندق" را می خواند. شور و حرارت صدایش هم نشان می داد که آن را از داینا یاد گرفته است.
-آنی! تو سنجاق سینه ی مرا ندیدی؟ تا جایی که یادم می آید، دیروز بعد از برگشتن از کلیسا آن را به جاسوزنی زدم، اما الان پیدایش نمی کنم.
آنی به کندی جواب داد:"من...من آن را امروز بعد از ظهر، وقتی شما به جلسه ی "کمک به کلیسا" رفته بودید، دیدم. وقتی داشتم از جلوی اتاقتان رد می شدم آن را روی جاسوزنی دیدم، به خاطر همین وارد اتاق شدم تا تماشایش کنم."
ماریلا با تحکم گفت:"به آن دست زدی؟"
آنی گفت:"بـ بـ بله. آن را برداشتم و به سینه ام زدم تا ببینم چه شکلی می شوم."
-تو حق نداشتی چنین کاری بکنی. این یک نوع فضولی است. اولا نباید وارد اتاق من می شدی. دوما نباید به سنجاق سینه ای که مال من است دست می زدی.خوب، آن را کجا گذاشتی؟
-آه! من آن را روی میز داخل اتاق گذاشتم. حتی یک دقیقه هم روی لباسم نماند. باور کن، ماریلا! قصد فضولی نداشتم.
فکر نمی کردم وارد شدن به اتاق و امتحان کردن سنجاق سینه کار اشتباهی باشد، اما حالا که فهمیدم، دیگر آن را تکرار نمی کنم. این، یکی از اخلاق های خوب من است؛ هرگز یک کار اشتباه را دوبار انجام نمی دهم.
ماریلا گفت: "تو آن را آن جا نگذاشته ای. سنجاق سینه روی میز نیست. حتما آن را بیرون برده ای یا جای دیگری گذاشته ای."
آنی بدون معطلی و با لحنی که به نظر ماریلا گستاخانه آمد، گفت:"من آن را همان جا گذاشتم. البته یادم نیست که آن را به جا سوزنی زدم یا روی سینی و چینی گذاشتم، اما مطمئنم که آن را از اتاق بیرون نیاوردم."
ماریلا گفت:"می روم و یک بار دیگر نگاه می کنم. اگر سنجاق سینه را داخل اتاق گذاشته باشی، باید هنوز آن جا باشد. اما اگر نباشد، معلوم می شود که با آن کار دیگری کرده ای."
ماریلا به اتاقش رفت و همه جا را گشت؛ از روی میز گرفته تا هرجای دیگری که ممکن بود سنجاق آنجا باشد. اما بدون آن که به نتیجه ای برسد به آشپزخانه برگشت.
-آنی! سنجاق غیب شده. طبق گفته ی خودت تو آخرین کسی بوده ای که به آن دست زده ای. حالا بگو ببینم چه کارش کرده ای؟ راستش را بگو. شاید آن را بیرون برده ای و گم کرده ای.
آنی در حالی که به ماریلا حق می داد عصبانی باشد، با جدیت گفت: "نه. من راستش را گفتم. سنجاق سینه را از اتاق بیرون نبرده ام. حتی اگر به خاطر این حرف مرا به سلول بیندازید، اگر چه دقیقا نمی دانم سلول چه جور جایی است. اما حرفم را عوض نمی کنم. همین که گفتم."
جمله ی آخر آنی فقط تاییدی برای گفته هایش بود، اما ماریلا احساس کرد او قصد مقاومت و لجبازی دارد. بنابراین به تندی گفت:"تو داری دروغ می گویی آنی! کاملا مشخص است. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، مگر این که تصمیم بگیری واقعیت را بگویی. حالا به اتاقت برو و آن قدر آنجا بمان تا اعتراف کنی."
آنی متواضعانه گفت: "نخود ها را هم با خودم ببرم؟"
-نه خودم آن ها را پاک می کنم. کاری را که گفتم انجام بده.
وقتی آنی به اتاقش رفت، ماریلا با ذهنی مغشوش، سرگرم انجام دادن کارهایش شد. او نگران سنجاق ارزشمندش بود. اگر آنی، سنجاق را گم کرده بود، چه می شد؟ یک دختربچه چقدر باید بدجنس باشد که کاری را معلوم است انجام داده است، انکار کند! بعد هم آن قیافه ی معصوم را به خودش بگیرد!
ماریلا همان طور که با عصبانیت نخود ها را پوست می کند، با خودش فکر کرد: "منظور من این نیست که او آن را دزدیده، یا چنین چیزی. او فقط آن را برای بازی یا خیال بافی برداشته. کار خودش است، مطمئنم. مگر این که بعد از بیرون آمدن آنی و قبل از رفتن من به آن جا، یک روح وارد اتاق شده باشد! به هر حال سنجاق سینه غیب شده و به نظر من او آن را گم کرده و حالا از ترس تنبیه شدن می ترسد حقیقت را بگوید. معلوم می شود که به جز از کوره در رفتن، گاهی اوقات دروغ هم می گوید. خیلی وحشتناک است که نتوانی به بچه ای که در خانه ات زندگی می کند، اعتماد کنی؛ یک بچه ی حیله گر و دروغ گو. این ویژگی های آنی مرا بیشتر از گم شدن سنجاق ناراحت می کند. اگر راستش را به من می گفت، این قدر دلخور نمی شدم و چندان اهمیتی به گم شدن سنجاق نمی دادم."
در تمام طول عصر ماریلا هر چند دقیقه یک بار به اتاقش رفت و دنبال سنجاق گشت، ولی آن را پیدا نکرد. قبل از خواب هم سری به اتاق زیر شیروانی زد، اما نتیجه ای نگرفت. آنی همچنان اصرار داشت که از سنجاق سینه خبر ندارد، اما ماریلا باز هم کوتاه نیامد و از حرفش برنگشت.
صبح روز بعد، ماریلا داستان را برای متیو تعریف کرد. متیو گیج و دستپاچه شد. او نسبت به درستکاری آنی شک نداشت.
اماهمه ی شواهد علیه دخترک بود، بنابراین فقط گفت :مطمئنی که پشت میز نیفتاده؟
ماریلا جواب داد: نه تنها میز را جلو کشیدم بلکه تمام کشوها و گوشه و کنارهای اتاق هم گشتم سنجاق غیب شده .آن بچه آن را برداشته و حالا دروغ می گوید میتوکاتبرت! حقیقت کاملا واضح و مشخص است نمی شود انکارش کرد.
میتو از اینکه در چنین وضعیتی جای ماریلا نبود احساس رضایت می کرد. او اصلا دلش نمی خواست در تصمیم گیری ماریلا دخالت کند. بنابراین با درماندگی پرسید: خوب حالا می خوای چکار کنی؟
ماریلا در مورد قبلی توانسته بود با حبس کردن آنی نتیجه ی موفقیت آمیزی بگیرد . با جدیت گفت: او آن قدر در اتاقش می ماند تا اعتراف کند. آن وقت تصمیم می گیریم باید چکار کنیم. شاید اگر بگوید سنجاق را کجا گذاشته بتوانیم پیدایش بکنیم. ولی به هر حال او باید به شدت تنبیه شود میتو!
میتو در حالی که کلاهش را در دست گرفته بود گفت: خوب، بله تو باید او را تبیه کنی . ولی من در این قضیه هیچ دخالتی نمی کنم چون خودت این طور خواسته بودی.
ماریلا احساس می کرد باید موضوع را از همه پنهان کند حتی دلش نمی خواست در این مورد با خانم لیند مشورت کند او با چهره ای درهم به اتاق زیر شیروانی رفت و با همان چهره ی درهم خارج شد آنی همچنان حاضر به اعتراف نبود او روی ادعایش پافشاری می کرد که سنجاق را برنداشته است. دخترک ناگهان به گریه افتاد . و ماریلا احساس ترحمش را به شدت در خود سرکوب کرده بود به این ترتیب ماریلا برای اینکه موضوع را یک سره کند با تحکم گفت: تو انقدر در اتاقت می مانی تا اعتراف کنی آنی پس خودت را اماده کن.
آنی ناله کنان گفت: ولی ماریلا! فردا روز پیک نیک است تو که نمی خواهی من را از رفتن به آنجا محروم کنی ؟ فقط فردا بعد از ظهر بیرون می روم این طور نیست؟ بعد از آن تا هر وقت که بخواهی اینجا می مانم ولی من باید به پیک نیک بروم.
-تا وقتی که اعتراف نکردی نه به پیک نیک می روی نه به هیچ جای دیگر.
آنی در حالی که نفسش بند امده بود گفت: آه ماریلا!
ولی ماریلا از اتاق بیرون رفته و در را بسته بود.
صبح روز چهارشنبه خورشید با چنان درخششی طلوع کرده بود که گویی می خواست همه چیز را برای پیک نیک آماده کند . پرنده ها اطراف گرین گلیبز آواز می خواندند. زنبق ها عطرشان را به دست باد سپرده بودند تا از همه ی پنجره ها و درها عبور کرده و مانند وردی سحرآمیز اتاق ها و سالن را تسخیر کنند. درخت های داخل گودال مانند هر روز صبح که آنی از پنجره ی اتاقش آنها را تماشا می کرد با خوشحالی شاخه هایشان را تکان می دادند.اما آنی پشت پنجره نبود. وقتی ماریلا صبحانه ی آنی را بالا برد دخترک را دید که با چهره ی رنگ پرید هو مصمم، لب هایی به هم فشرده و چشم هایی درخشان روی تخت نشسته است .
ادامه دارد....
قسمت قبل: