داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و ششم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
به نظر من کلاس های کویین کم کم خیلی جالب می شوند، جین و روبی می خواهند درس بخوانند تا معلم شوند.
این نهایت آرزوی آنهاست ،روبی می گفت که بعد از گرفتن مدرکش فقط دوسال درس می دهد، بعد، می خواهد ازدواج کند. جین می گفت که می خواهد همه ی زندگیش را وقف درس دادن کند و هرگز ازدواج نمی کند، چون برای درس دادن حقوق می گیرد، اما یک شوهر هرگز حقوق نمی دهد و حتی برای دادن پول خرید کره و تخم مرغ هم غر می زند، فکر می کنم جین تجربه های تلخی را پشت سر گذاشته، چون خانم لیند می گفت: که پدرش یک پیرمرد وسواسی است و از آب کره می گیرد، ژوسی پای می گفت که فقط برای درس خواندن می خواهد به کالج برود، چون مجبور نیست
خرج زندگی اش را خودش بدهد او می گفت که البته بچه یتیم هایی که با صدقه زندگی می کنند وضعشان فرق دارد، آنها مجبورند کار کنند. مودی اسپرجن مکفرسون می خواهد کشیش بشود خانم لیند می گفت که او با آن اسمش چیز دیگری هم نمی تواند بشود.
به حساب بدجنسیم نگذار ماریلا! او با آن صورت چاق و پهن وچشم های آبی ریزش و گوش هایی که مثل بادبزن به سرش چسبیده اند، قیافه ی خیلی مسخره ای دارد ولی شاید وقتی بزرگ شود فقیافه بهتری پیدا کند، چارلی اسلون می گفت که می خواهد سیاست بخواند و یکی از اعضای مجلس شود اما خانم لیند می گوید که او موفق نمی شود، چون اسلون ها همگی مردمی راستگویند، درحالی که این روزها فقط رذل ها درسیاست کارشان پیش می رود."
ماریلا وقتی دید آنی می خواهد شروع به کتاب خواندن کند، پرسید: "گیلبرت بلایت می خواهد چه کاره شود؟"
آنی با دلخوری گفت: "برایم اصلا مهم نیست که بدانم هدف گیلبرت بلایت در زندگی چیست، البته اگر اصلا هدفی داشته باشد."
رقابت بین گیلبرت و آنی دیگر کاملا آشکار شده بود قبلا آن رقابت تقریبا یکطرفه بود، اما مدتی بود که همه مطمئن شده بودند گیلبرت هم مثل آنی تصمیم گرفته است همیشه نفر اول کلاس باشد، دشمنی او و مقاومت آنی تقریبا هم سنگ و برابر بودند، بقیه افراد کلاس هم کم و بیش برتری آنها را قبول کرده بودند و هرگز حتی خواب رقابت با آن دو را هم نمی دیدند.
از روزی که آنی کنار دریاچه معذرت خواهی گیلبرت را رد کرده بود، گیلبرت تصمیم گرفته بود با او رقابت کند و از آن به بعد، کوچک ترین اعتنایی هم به او نمی کرد. او با دخترهای دیگر صحبت می کرد و گپ می زد، با آنها کتاب و وسایل سرگرمی رد وبدل می کرد ودرباره ی درس ها وبرنامه ها بحث می کرد، گاهی اوقات با یکی دو تای آنها در مسیر بازگشت از کلیسا یا کلوپ دی بیتینگ همراه می شد، اما به آنی توجهی نمی کرد و بی توجهی های ا وبرای آنی چندان خوشایند نبود، آنی هرچقدر هم که سرش را تکان می داد و پیش خودش می گفت که اهمیتی ندارد باز هم فایده ای
نداشت، زیرا در اعماق احساسات زنانه و خودسرانه اش ،چیزی به قلب کوچکش ندا می داد که برایش اهمیت دارد و اگر اتفاقی که در دریاچه آب های درخشان افتاده بود دوباره پیش می آمد، مسلما آنی در پاسخی که به گیلبرت داده بود تجدید نظر می کرد به هر حال به نظر می آمد آنی پنهانی دریافته بود دلخوریش نسبت به گیلبرت کاملا از بین رفته است، بله ، ازبین رفته بود، درست زمانی که او به انرژی حاصل از آن نفرت احتیاج داشت. هرچقدر سعی می کرد با یاد آوری جزییات خاطرات تلخ قدیمی، دوباره به آن احساس خشم رضایت بخش دست پیدا کند، بی فایده بود، زیرا در انتها صحنه های کنار دریاچه از دور سوسو می زدند و همه چیز را به هم می ریختند.
آنی مطمئن شده بود ناخواسته گیلبرت را بخشیده است، اما دیگر خیلی دیر شده بود. در نهایت نه گیلبرت و نه هیچ کس دیگری، حتی داینا نفهمیدندکه آنی چقدر پشیمان است و چقدر دلش می خواهد آن قدر مغرور و یک دنده نبود! تصمیم گرفته بود احساساتش را در عمیق ترین لایه های قلبش مدفون کند و همان کار را هم کرد. او آن قدر خوب از عهده انجام آن کار بر آمد که گیلبرت احساس می کرد آنی اصلا متوجه بی اعتنایی های تلافی جویانه اش نشده است تا حداقل دلش کمی خنک شود. تنها چیزی که گیلبرت را کمی دلگرم می کرد ، برخورد سرد آنی با چارلی اسلون و رفتارهای نا بخشودنی و بی جهتش به او بود.
به هر حال زمستان هم کنار روزهای مدرسه و مطالعه و تفریح های خوشایندش سپری شد. از نظر آنی، روزها مثل مهرهای طلایی بودند که یک به یک از گردنبند سال فرو می افتادند او پر از اشتیاق ،هیجان ودلگرمی بود. باید درس های زیادی را یاد می گرفت و افتخارات زیادی کسب می کرد، کتاب های جذابی را می خواند، قطعه های جدیدی را برای سرود کلاس یکشنبه ها آماده می کرد و بعد از ظهر روزهای شنبه به خانه کشیش نزد خانم آلن می رفت. به این ترتیب بدون آنکه آنی متوجه شود، بهار یک بار دیگر به گرین گیبلز آمد و جهان پیرامون او را شکوفه باران کرد.
با فرا رسیدن بهار جاذبه ی درس خواندن میان دانش آموزان کلاس کوئین کم رنگ شد، زیرا زمانی که همه بچه ها بعد از پایان ساعت مدرسه، به طرف راه باریکه های سرسبز و جنگل پربار و مرغزارهای با طراوت هجوم می بردند، دانش آموزان کلاس کوئین در مدرسه می ماندند آنها آرزوومندانه از پشت پنجره به بیرون خیره می شدند و به این نتیجه می رسیدند که افعال لاتین و تمرین های های فرانسوی، آهنگ دل نشین و برانگیزاننده ای را که در ماه های سرد زمستان داشتند، تا حدودی از دست داده اند. حتی آنی و گیلبرت هم فرق کرده بودند و تنبلی می کردند. با به پایان رسیدن سال تحصیلی ، معلم و دانش آموزان نفس راحتی کشیدند، آنها به استقبال تعطیلاتی رفتند که با نوایی امید بخش پیش رویشان گسترده شده بود.
روز آخر خانم استیسی گفت: "همه شما سال پرباری را پشت سر گذاشتید و حالا تعطیلات خوب و خوشی در انتظارتان است ،تا جایی که می توانید از دنیای پیرامونتان لذت ببرید و حسابی انرژی ،سرزندگی و انگیزه ذخیره کنید تا سال بعد را با موفقیت پشت سر بگذارید، همان طور که می دانید رقابت در سالی که قرار است با امتحان ورودی به پایان برسد مانند زور آزمایی در یک مسابقه طناب کشی است."
ژوسی پای پرسید: "سال بعد هم شما به مدرسه ما می آیید؟"
ژوسی پای هرگز برای پرسیدن تردید نمی کرد و همه بچه ها از این بابت از او ممنون بودند، چون هیچ یک جرئت نداشتند آن سوال را از خانم استیسی بپرسند، اما دلشان می خواست جوابش را بدانند. مدتی بود شایعه ی تلخی در مدرسه دهان به دهان می گشت که خانم استیسی سال بعد به آنجا برنمی گردد. تدریس در مدرسه ی دیگری در محل زندگیش به او پیشنهاد شده بود و انتظار می رفت که مورد قبول خانم استیسی واقع می شود. بچه های کلاس کوئین درسکوتی پرابهام منتظر شنیدن جواب ماندند.
خانم استیسی گفت: "بله، این طور به نظر می آمد، قصد داشتم به مدرسه ی دیگری بروم، اما بعد، تصمیم گرفتم در اونلی بمانم. راستش را بخواهید آنقدر به دانش آموزانم علاقه مند شده ام که نمی توانم ترکشان کنم، بنابراین همین جا می مانم و باز هم همدیگر را می بینیم.
-هورا!!.
این صدای فریاد مودی اسپرجن بود. او که هرگز سابقه نداشت کنترل احساساتش را از دست بدهد، تا یک هفته بعد، از یادآوری حرکت آن روزش، از خجالت سرخ می شد.
آنی در حالی که چشم هایش از خوشحالی می درخشیدند، گفت: "آه! خیلی خوشحالم، خانم استیسی عزیز! چقدر بد می شد اگر برنمی گشتید.من که اصلا دلم نمی آمد با یک معلم دیگر به درس خواندن ادامه بدهم."
آن شب وقتی آنی به خانه برگشت، همه ی کتابهای درسیش را در اتاق زیر شیروانی در صندوقچه ی کهنه ای ریخت، درش را قفل کرد و کلیدش را در جعبه ی پتوها انداخت.
او به ماریلا گفت: "درتعطیلات نمی خواهم حتی یک نگاه به درس هایم بیندازم، امسال تا جایی که می توانستم درس خوانده ام وآن قدر هندسه را دوره کرده ام که همه ی قضیه های کتاب اول را حفظ شده ام، حتی اگر کلمه هایش عوض شوند. حالا دیگر از همه ی چیزهای عاقلانه خسته شده ام و می خواهم درطول تابستان به تخیلاتم اجازه ی تاخت و تاز بدهم.
آه! جایی برای نگرانی نیست، ماریلا! مطمئن باش برای این تاخت و تازها محدودیت هایی قائل می شوم، دلم می خواهد تابستان امسال حسابی خوش بگذرانم، چون ممکن است این آخرین تابستان من به عنوان یک دختر بچه باشد. خانم لیند می گفت که اگر من سال دیگر هم مثل امسال قد بکشم، باید دامن های بلند بپوشم و اگر دامن بلند بپوشم، باید قوانینش را هم رعایت کنم و کاملا باوقار باشم، درضمن فکر کنم با آن وضع، دیگر نشود به پری ها فکر کرد، به خاطر همین می خوام امسال تابستان حسابی به آنها فکر کنم، تعطیلات امسال خیلی پرخاطره می شود، روبی گیلیس می خواهد همین روزها جشن تولد بگیرد، پیک نیک کلاس یکشنبه ها و کنسرت تبلیغاتی ماه آینده هم برقرار است.
آقای بری گفته که می خواهد یک روز بعد ازظهر من و داینا را به هتل وایت سندز ببرد تا آنجا ناهار بخوریم. می دانی که بعد از ظهرها آنجا ناهار می دهند.جین اندروز تابستان پارسال یک بار به آنجا رفته و از چراغ های الکتریکی و گل ها و خانم های شیک پوش آنجا خیلی تعریف می کند، او می گفت که اولین بار بوده که چشمش به زندگی سطح بالا افتاده و تا آخرین روز عمرش آن را فراموش نمی کند.
عصر روز بعد خانم لیند به گرین گیبلز رفت تا بداند چرا ماریلا روز پنجشنبه در جلسه کمک به کلیسا شرکت نکرده بود. هر وقت ماریلا به آن جلسه نمی رفت همه حدس میزدند که در گرین گیبلز اتفاقی افتاده است.
ماریلا گفت: پنجشنبه متیو دچار یک حمله قلبی شد و من نتوانستم تنهایش بگذارم. البته الان حالش خوب است اما این حمله ها بیشتر از قبل به سراغش می آیند و من نگرانشم. دکتر می گفت که او نباید هیجان زده شود. این هم اصلا کار سختی نیست چون متیو هیچ وقت به دنبال هیجان نبوده و نخواهد بود.اما کار سنگین هم برایش خطرناک است در حالی که متیو ترجیح می دهد بمیرد تا اینکه کار نکند. بیا بنشین، ریچل! چای الان آماده می شود.
خانم ریچل که دقیقا همان منظور را داشت گفت: حالا که این قدر اصرار میکنی می مانم.
خانم ریچل و ماریلا با آرامش در سالن نشستند و آنی مشغول دم کردن چای و پختن بیسکویت شد بیسکویت های سفید و خوش طعمی که حتی خانم ریچل هم نتوانست از آنها ایراد بگیرد.
با غروب خورشید خانم ریچل همان طور که ماریلا او را تا انتهای راه باریکه بدرقه می کرد گفت: باید بگویم آنی واقعا دختر زرنگی شده حتما حسابی به تو کمک می کند.
ماریلا گفت: بله حالا دیگر کاملا سخت کوش و قابل اعتماد است .قبلا می ترسیدم هرگز خیال بافی هایش را کنار نگذارد اما این کار را کرده و می توانم بی هیچ نگرانی هر کاری را به او بسپارم.
خانم ریچل گفت: وقتی سه سال پیش اولین بار او را دیدم هرگز فکر نمی کردم این قدر دختر سر به راهی شود. یادش بخیر! هرگز آن بد اخلاقیش را فراموش نمیکنم! آن شب وقتی به خانه رفتم به تامس گفتم ببین کی دارم میگویم تامس! ماریلا کاتبرت از کاری که کرده پشیمان می شود. اما اشتباه می کردم و از این بابت خیلی خوشحالم. ماریلا! من از آن آدم هایی نیستم که نمی توانند به اشتباهشان اعتراف کنند. نه شکر خدا از این اخلاق ها ندارم. قضاوت من در مورد آنی اشتباه بود. البته تعجبی هم ندارد چون او دختری عجیب با رفتارهای غیر منتظره بود و من لنگه اش را ندیده بودم.
نمی شد او را با بقیه بچه ها به یک شکل ارزیابی کرد. پیشرفت او در این سه سال واقعا جای تعجب دارد. مخصوصا از نظر قیافه. او واقعا دختر قشنگی شده البته من خودم دخترهای رنگ پریده و چشم درشت را زیاد نمی پسندم به نظر من دختر باید درشت تر و خوش رنگ و روتر باشد مثل داینا بری یا روبی گیلیس. چشم های روبی گیلیس واقعا درخشان اند اما راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم چرا ولی وقتی آنی کنار آنهاست با اینکه نصف زیبایی آنها را ندارد اما باعث می شود بقیه زیاد به چشم نیایند چیزی مثل نرگس های سفید کنار یک شقایق سرخ و درشت
ادامه دارد...
قسمت قبل: