نماد آخرین خبر

دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟

منبع
ايرنا
بروزرسانی
دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟

ایرنا/ روی سنگ قبر ریحانه نوشته: «ولادت: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱؛ شهادت: ۱۴۰۲/۱۰/۱۳» دخترک دو سالش هم تمام نشده بود! یک سال و نیمه بود که شهید شد… کاش عمه ریحانه با همان گویش کرمانی روضه بخواند: «عزیزُم بیا...»

 روز مادر بود. همه در هیاهوی شادی این روز و بزرگداشت مقام زن در تکاپو بودند تا از هر دری برای این اتفاق بهترین ها را در سرگذشت خود ثبت کنند. اما، حدود ساعت ۴ بعد از ظهر زمزمه های فضای مجازی کام مردم را تلخ کرد. انفجار تروریستی در کرمان و نزدیک مزار حاج قاسم سلیمانی. یکی دیگر از اتفاقات تلخ تاریخ ایران به وقوع پیوست و داغ بر دل مردم ایران و مخصوصا کرمانی ها بر دل گذاشت. «خبرگزاری مهر» روایتی از یک پدر داشته، آن هم پدری که فرزندش نماد مظلومیت و معصومیت شهدای حادثه کرمان شد. پدر ریحانه، همان کاپشن صورتی معروف. 

دومین تولد ریحانه «کاپشن صورتی»
هاش اف را از فیلمبردار گرفتم و این پا و آن پا می‌کردم که چطور نزدیک‌شان شوم. شعله‌های داغ دل‌شان از این دور هم توی صورت می‌زد و چشم‌ها را می‌سوزاند. چند زن روی خاک‌ها نشسته‌اند و مویه می‌کنند. قرار است سراغشان بروم و اجازه ضبط بگیرم. داغ اما، تازه‌تر از اینهاست. جوانی با تی‌شرت رنگی اطراف جمع زنانه می‌چرخد. گریه‌هایش به پای زن‌ها نمی‌رسد؛ اما پریشان حال‌تر از آنهاست.
چه شد چه نشد؛ بماند. هر چه شد ده دقیقه‌ای که می‌گذرد من هم، جزئی از جمع زنانه روی خاک افتاده شده‌ام. یکی‌شان خیلی بی‌تاب است. «محمدامینُم بیا؛ عروسُم بیا؛ ریحانه‌م بیا؛ بیا بیا بیا…» خاک را تو دست‌هایش مشت می‌کند؛ اما تا می‌خواهد به سر بریزد «پیمان» را می‌بیند؛ برادر جوانش، بابای ریحانه و محمدامین که با تی‌شرت رنگی آمده. هنوز سیاه نپوشیده. هنوز امید دارد...
چیزی نمی‌پرسم. زنِ زمین‌خورده و خاکی، خودش در روضه‌هایی که با صدای بلند می‌خواند همه جواب‌ها را می‌دهد: «عروسُم اهل قهر نبود؛ فاطمه عزیزُم از دیروز تلفنش را برنمی‌دارد. نکند از دستم ناراحت است… ما با هم ناراحتی نداشتیم… عروسم بیا؛ عروسُم بیا…محمدامین قرآن یاد گرفته؛ جایزه خریدُم براش. موهای بور و خوشگلش را اگر ببینی… ای وای عمه؛ محمدامین عمه…»

به ریحانه که می‌رسد؛ مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند. نپرسیده از کجا آمده‌ام؛ نمی‌شناسیم هم را؛ اما مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند و می‌پرسد: «ریحانه من دو ساله است. ریحانه مگر جنگ رفته که شهید شود؟ دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟» ساعت ۱۰ صبح زیر آسمان کرمان، مقابل پزشک قانونی، انگار که در تاریکی یکی از غلیظ‌ترین روضه‌های حسینی نشسته‌ام. روسری‌ها را به سبک حسینیه‌های تاریک پایین می‌کشیم و یک دل سیر برای ریحانه‌های کرمان گریه می‌کنیم. هاش اف را توی کیف می‌گذارم و فیلمبردار و فیلمبرداری فراموشم می‌شود.
*
ساعتی بعد باید سراغ بیمارستان شهر برویم. قبل از راه افتادن خودم را نزدیک ورودی پزشکی قانونی می‌رسانم. چند نفری پشت درِ بسته ایستاده‌اند و انگار چیزی را می‌خوانند. به در که می‌رسم یک فهرست چند برگه‌ای می‌بینم که به شیشه چسبانده‌اند. این باید «فهرست داغ‌ها» باشد...
چند مرد پریشان‌حال شبیه «پیمان» پشت سرم منتظرند. دنبال داغ می‌گردند. معطل نمی‌کنم. از فهرست عکس می‌گیرم و چند قدم دور می‌شوم. آن طرف‌تر عکس‌ها را نگاه می‌کنم. «نام احتمالی؛ جنس؛ سن احتمالی؛ قد حدودی؛ وزن حدودی؛ پوشش» جز اینکه این چند کاغذ یک جور روضه مقتل است؛ هیچ چیز «قطعی» نیست. پشت هر کلمه یک قید «احتمالا» توی سر آدم می‌خورد.
خیلی‌ها اسم ندارند. توی ردیف نام احتمالی چند باری نوشته‌اند: «تیکه بدن»! پاها سستی می‌کند. سن احتمالی ردیف شماره ۹ از همه کمتر است. دو سال! جنسیت؛ زن. نام احتمالی: «زهرا ممتهن یا ریحانه سلطانی»
حواسم هنوز پیش ریحانه‌ای که ساعتی پیش همراه عمه‌اش گریه می‌کردیم نرفته است؛ هنوز مبهوت ستون‌ها و ردیف‌هایم. پوشش دخترکِ احتمالاً دو ساله و احتمالاً ریحانه را می‌خوانم: «کاپشن صورتی؛ تی‌شرت سبز چمنی؛ شلوار مشکی هِی‌فَمیلی؛ ژاکت صورتی؛ گوشواره قلبی…» هر دختر دوساله‌ای که دیده‌ام یا می‌شناسم جلوی چشمم می‌آید. دختر است و کاپشن و ژاکت و لباس‌های صورتی‌اش؛ دختر است و گوشواره و پلاک قلب و پروانه‌اش؛ دختر است و بابایش...
دور ردیف ۹ خط می‌کشم و برای تهران می‌فرستم: «بنویسید دختر دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی».
شب وقت نوشتن اولین خط‌ها برای شهدای کرمان، دختر کاپشن صورتی همه‌جا را پر کرده است. همه جا را! عکس‌ها را مرور می‌کنم و یک باره میان خط‌های خیسِ نوشتن، یاد حرف‌های زن کرمانی می‌افتم که خاک را چنگ می‌زد. ضجه «ریحانه ریحانه‌» هایش توی گوشم می‌پیچد. «نکند کاپشن صورتی با گوشواره قلبی که توی فهرست خواندم، همان ریحانه دو ساله‌ای است که عمه‌اش روضه‌اش را می‌خواند و برایش گریه می‌کردیم. همان زن که از من می‌پرسید: مگر دختر دو ساله هم شهید می‌شود؟»
**
خبر می‌رسد اول تیرماه، تولد ریحانه بوده است. داغ «پیمان» بابای ریحانه حتماً زبانه کشیده است.
عکس سنگ قبر ریحانه را دقیق‌تر از همیشه نگاه می‌کنم: «ولادت: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱؛ شهادت: ۱۴۰۲/۱۰/۱۳» دخترک؛ دو سالش هم تمام نشده بود؛ یک سال و نیمه بود که شهید شد… کاش عمه ریحانه اینجا بود و با همان گویش کرمانی روضه می‌خواند: «بچه به این کوچکی مگر شهید می‌شود؟ عزیزُم بیا بیا بیا…»
حالا که تولد ریحانه است، قصه گفته‌ها و ناگفته‌های بابایش را اینجا مرور کنید؛ بابایی که اوایل جوانی موهایش به سپیدی نشسته و در چهلمین روز داغش، طوری روضه باز خوانده که باز دوربین‌ها و میکروفون‌ها را فراموش کردیم...
 

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar