مردی که مردانگی بلد است
آخرين خبر/ مادربزرگم مستاجري داشت که چندين سال توي يکي از واحدهاي خانهاش زندگي کردند، بچه دار شدند، خانه خريدند و رفتند.
مرد، درشت و هيکلي بود با بيني بزرگ و ابروهاي پهن و سبيل سياه، تو بگو چيزي مثل کاظم آفرندنيا؛ زن ريزهميزه بود، با دستهاي کوچک و صورتي شبيه گنجشک، انگار پرستو گلستاني!
روزي که براي اجارهي خانه آمدند مادربزرگم گفت: "هر روز صداي دعوا و کتککاري از خونهتون نياد ها!"
و اين حرف را با نگاه به دستهاي درشت مرد گفت.
مادربزرگم اين تذکر را به هيچکدام از مستاجرهاي قبلي نميداد، نداده بود...
اما به اين يکيها داد... چون توقعش از مردي با ويژگيهاي بارز مردانه اين بود که بخواهد هر از گاهي مردانگياش را به رخ بکشد، دادي بزند، چيزي پرت کند، مشتي حواله کند...
يک شب که همه همسايهها توي حياط دور هم نشسته بودند، حرف ميزدند و بازي ميکردند؛ يکباره زن تشنج ميکند، ميافتد روي زمين و شروع ميکند به لرزيدن.
مرد از جا ميپرد، زن را با يک دست مثل يک نوزاد بغل ميزند، مثل پر کاه بلند ميکند و پهناي کفِ دست ديگرش را ميگذارد لاي دندانهاي زن، تا قفل نشوند، تا زبانش را گاز نگيرند. در همان حال هم زير گوش زن ميگويد که چيزي نيست، نترس، خوبي! و حين نگاه به زن بيتوجه به خوني که از کف دستش جاري شده اشک ميريزد.
.
درست همان مردانگيِ زمختي که مادربزرگ را ترساندهبود، ناچارش کرده بود شمشير بکشد و در کمينِ کوچکترين صداي جيغ باشد که چماقبهدست، مثل يک بچهمحل بامعرفت برود هواخواهي زن، درست همان مردانگي آغوش شده بود براي حمايت، قدرتي براي محافظت از زن و احساسش.
زن و مرد چند سال بعد خانه خريدند و از آنجا رفتند، اما مادربزرگم تا پايان عمر، هربار اسفند دود ميکرد يک مشت هم به نيت مرد ميريخت روي آتش!
يک مشت اسفند به پاس اينکه مرد نشانش داده بود با گزمهي سبيل از بناگوش دررفتهاي که در نوجوانيِ مادربزرگ هول ميانداخته توي دل زنها و با مرد عربدهکشي که مادربزرگ از سفيديِ چشمهايش وقتي چشم ميدرانده ميترسيده فرق دارد.
مردي که فردا شب وقتي زن بيآنکه بداند ديشب چه بر او گذشته مردش را ملامت ميکند که هيچ کاري بلد نيست، خواسته خيار خرد کند، کف دستش را بريده، با نگاه به دست پارچهپيچش لبخند زده و اعتراف کرده دستوپاچلفتي و بدون زن هيچ است.
منبع صفحه soudabe.farzipoor