تعجب حاج قاسم از ازدواج دختر کم سن به روایت همسر شهید
![تعجب حاج قاسم از ازدواج دختر کم سن به روایت همسر شهید](https://app.akharinkhabar.ir/images/2021/01/11/7b151413-5900-4a28-b289-81411ac4497c.jpeg)
باشگاه خبرنگاران/ شهربانو دختر شهيد از ۱۵ سالگي بله را داده بود و ميدانست برخلاف زندگي بقيه نوعروساني که اطرافش ديده، او زندگي روتين و روزمرهاي نخواهد داشت. محمد آقا شرايط کارش را براي او شرح داده بود، اينکه پاسدار است و ضرورت کارش ايجاب ميکند مکرر به مأموريت برود. سفرهايي که بعضاً نه مدت آن مشخص است و نه مکان آن. حتي ممکن است تماس هم نتواند بگيرد.
شهربانو دوريها را به جان خريده بود. مضاف بر اينکه همسرش حتي وقتي خانه بود مشکلات جانبازي را به همراه داشت. محمد در جنگ تحميلي و در جريان عملياتهاي بيتالمقدس، والفجر۶، کربلاي ۱۰ جانباز شده بود و اعصابش نيز تحت تاثير اين جراحات قرار داشت، خصوصا ماههاي آخر سردردهاي شديدي ميگرفت. اما هر چه بود مرد خانه با وجودش حتي در دوري توانسته بود ستون زندگي باشد.
شهربانو از سال ۶۹ که به خانه بخت آمده بود تا پاييز سال ۹۴ دوريها را تحمل کرد و دم نزد، اما اين سفر آخر چه شده بود که ديگر دوري همسرش سخت ميگذشت، به دوستانش گفته بود اين بار ميخواهد دست شوهرش را ببوسد و به او بگويد در نبودش لحظات سختي دارد، خصوصا حالا که حسين، کوثر و ابوالفضل بزرگتر شدهاند.
اما دقيقا همين دفعهاي که خانم خانه چنين تصميمي ميگيرد اوضاع طور ديگري رقم ميخورد. محمد شاليکار در سن ۴۷ سالگي روز ۲۱ آذر سال ۹۴ در سوريه وقتي مدتي از حضورش در مناطق تحت درگيري تروريستهاي تکفيري ميگذرد، شهيد ميشود و به ديدار برادرش حسين که در عمليات کربلاي ۱۰ به شهادت رسيده بود، ميرود. پيکر او هم اکنون در مسجد محلهشان در فريدونکنار به خاک سپرده شده است. شهربانو در آخرين ديدار کف پاي شوهرش را ميبوسد.
آنچه در ادامه خواهيد خواند خاطره يک ديدار شيرين است. ديدار حاج قاسم سليماني با خانواده شهيد شاليکار اولين شهيد مدافع حرم شهرستان فريدونکنار، که همسر شهيد اينگونه روايت ميکند:
شهيد مدافع حرم محمد شاليکار
مددي که همسرم به من رساند
روزي که همسرم داشت به سوريه ميرفت، به شوخي گفتم: حاج محمد نروي جلوي داعشيها بگويي بياييد من را بزنيد. ما ۲۵ سال طوري زندگي کرديم که انگار هنوز روزهاي اول است. واقعا لحظات عاشقانهاي داشتيم. حالا هم بعد از شهادت او با عکسها و خاطراتش زندگي ميکنم و اوقاتم را ميگذرانم. در منزل اتاقي را به همسرم اختصاص دادم و با سليقه خودم وسايلش را چيدم. دلتنگ که ميشوم آنجا با او خلوت ميکنم. يکبار مشکلي برايم پيش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم برد، خواب ديدم آمده منزل و يک نسخه زيارت عاشورا دستش هست، گفت: اين زيارت عاشورا را چهل روز بخوان حاجتت برآورده ميشود.
وقتي از خواب بيدار شدم چهل روز اين کار را انجام دادم و دقيقاً بعد از چهل روز مشکلي که داشتم حل شد. هميشه به حاج محمد ميگفتم: پيش مرگت شوم، نميتوانم دوري تو را تحمل کنم. الان واقعا صبرم را مديون حضرت زينب (س) هستم. بعضي وقتها کارهايي است که براي انجام آن به يک مرد نياز است، ولي انجام ميدهم. همان گونه که حضرت زينب (س) فرمود که من مصيبتي که در کربلا ديدم چيزي جز زيبايي نبود من هم همين حس رو دارم.
ازدواج تنها دخترم
آقا مهدي پسر همسايهمان دخترم را ديده بود و دوستش داشت، اما چون سن کوثر کم بود خيلي مايل به ازدواجش نبودم. هر چند پدرش مخالف نبود.
حاج محمد که شهيد شد آقا مهدي اصرارش براي ازدواج بيشتر شد تا حدي که خانوادهاش گفتند ما ميخواهيم روز مراسم سالگرد شهيد شاليکار پسرمان داماد خانه شما باشد. کوثر ناراضي نبود و من هم که ميدانستم مهدي جوان خوبي است رضايت دادم. قسمت اينگونه بود که دخترم هم در سني ازدواج کند که خودم هم در همان سن ازدواج کرده بودم. اتفاقا دامادم هم ۱۹ ساله بود و هم سن زمان دامادي شاليکار بود.
جالب است برايتان تعريف کنم وقتي فرزند آخرم را باردار بودم به کربلا رفته بوديم. همسفريها که متوجه شدند فرزندم پسر است گفتند: نامش را ابوالفضل بگذار، اما من دوست داشتم بگذارم مهدي و اين اسم را خيلي دوست داشتم. پسر اولم به خواست همسرم نام عموي شهيدش را گرفت و دوست داشتم نام اين پسرم مهدي باشد.
خلاصه زير بار پيشنهاد همسفريها نرفتم تا اينکه برگشتيم و زمان دنيا آمدن فرزندم آقا محمد گفت: خانم! ميشه اسم پسرمان را بگذاريم ابوالفضل؟ من هم که الويت همه کارها و تصميمهايم، همسرم بود با کمال ميل پذيرفتم و گفتم: چرا نميشود آقا. چند سال گذشت و خدا دامادي قسمتم کرد به نام مهدي و حالا او هم پسر سومم هست. گاهي به خودم ميگويم ببين خدا چه لطفي دارد.
شهيد مدافع حرم محمد شاليکار
حاج قاسم گفت: روي آمدن به مازندران را ندارم
بعد از شهادت همسرم، همراه تعدادي ديگر از خانواده شهداي مدافع حرم به تهران دعوت شديم تا در مراسم بزرگداشتي که براي شهدايمان گرفته بودند، شرکت کنيم. فضا طوري بود که حس کرديم ممکن است حاج قاسم براي سخنراني بيايد، اما از هر که پرسيديم اظهار بياطلاعي ميکرد.
کتابي از زندگي همسرم چاپ شده بود به نام خداحافظ دنيا و کوثر يک نسخه آورده بود تا اگر سردار سليماني را ديد به او بدهد تا برايش امضا کند. مراسم تازه در سالن اجتماعات هتل استقلال آغاز شده بود که متوجه شديم مردي وارد شد و حدود ۵۰ نفر از فرزندان کوچک و بزرگ شهدا دورش را گرفتهاند. غلغلهاي بود. حاج قاسم بود که همراه آنها همينطور که خوش و بش ميکردند رفت بالاي سن و سخنراني کرد. خانواده شهدا از او درخواست کردند که لحظاتي از نزديک با او گفتگو کنند، اما حاج قاسم گفت: بايد براي کاري زودتر برود، قول داد به مازندران بيايد و خانواده شهداي خانطومان را ببيند. اما اين را هم گفت که تا پيکر شهدا بر نگردد روي آمدن و ديدار با خانوادهها را ندارد.
تعدادي از رزمندگان مدافع حرم لشکر ۲۵ کربلاي مازندران ارديبهشت سال ۹۵ در منطقه خان طومان سوريه مورد هدف تروريستها قرار گرفته بودند و به علت وضعيت ايجاد شده امکان بازگشت پيکرها نبوده و برخي از خانوادهها چشم انتظار پيکر شهيدشان بودند. البته سردار سليماني وقتي آمد مازندران هنوز همه پيکرها تفحص نشده بود و قول داد که حتما بر ميگردند. همينطور هم شد و الان که اولين سالگرد حاج قاسم را ميگذرانيم تنها پيکر شهيد رحيم کابلي از آن شهدا برنگشته و بقيه در تفحص پيکرهايشان کشف شد و به آغوش خانوادهها برگشتند.
کوثر هم به علت کمبود وقت نتوانست کتاب پدرش را به دست سردار سليماني برساند.
تعجب حاج قاسم از زندگي دخترم
يک سال و نيم از آن ديدار گذشت تا اينکه يک روز از سپاه مازندران تماس گرفتند و گفتند: دعوتيد به مصلاي آمل براي مراسم شهدا. گفتند: حاج قاسم با خانوادهها هم ديدار ميکند. پسرم با همسرش زودتر از ما رفته بودند. من و دخترم و فرزندش هم با هم رفتيم. قبل از اينکه برويم داخل از چند گيت بازرسي ردمان کردند. من هم که نوهام را بغلم کرده بودم، کلافه و خسته شدم.
جلوي در سالني که قرار بود ديدارها انجام شود رسيديم و من با ناراحتي در زدم و گفتم: در را باز کنيد خسته شديم. وقتي در را باز کردند دوباره شروع کردم به غر زدن که،اي بابا حتماً بايد هفت خان رستم را رد کنيم تا اجازه دهيد بياييم داخل؟ غافل از اينکه سردار سليماني کمي آن طرفتر نشسته است. واقعاً کلافه بودم. تعدادي از نيروهاي سپاه آمدند و گفتند: حاج خانم خواهش ميکنيم تحمل کنيد، آبروي ما جلو حاج قاسم ميرود.
در همين حين سردار سليماني مرا ميبيند و صداي مرا هم ميشنود. ديدم حاجي از جايش بلند شد و آمد سمت من. گفت: دخترم چه شده؟ وقتي حاج قاسم را ديدم، خودم را جمعوجور کردم و گفتم: چيزي نشده بچه بغلم هست، خسته شدم. حاج قاسم بچه را از آغوش من گرفت و گفت: بنشينيد اينجا.
ما اولين خانواده شهيد مدافع حرم بوديم که وارد سالن شديم. پيش از ما دو خانواده از شهداي دفاع مقدس حضور داشتند. حاج قاسم نشست کنار ما و شروع کرد با دخترم کوثر صحبت کردن. کوثر انگار با ديدن سردار سليماني ياد پدرش افتاده بود، همينطور اشک ميريخت و نميتوانست خودش را کنترل کند. حاجي از او پرسيد: دخترم حالت چطور است؟ خوبي؟ چه کار ميکني؟ دخترم خنديد و گفت: هيچي من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهرهاش سنش را کم نشان ميدهد. حاج قاسم تا اين را شنيد از تعجب خنديد و با کاغذي که لوله شده در دستش بود زد روي سر کوثر و گفت: تو ازدواج کردي؟! دختر جان الان وقت عروسک بازي تو هست. کوثر خنديد و گفت: تازه بچهاي که در بغل شماست هم بچه من است.
مادر شهيدي که نزديک ما نشسته بود با ديدن تعجب حاج قاسم از ازدواج کوثر، گفت: حاجي اينجا تهران نيست، اينجا شمال است، دخترها اينجا زود شوهر ميکنند.
سردار سليماني از کوثر پرسيد همسرت کجاست؟ کوثر گفت: نرسيد بيايد، مسيرش از اينجا دور بود. حاج قاسم گفت: بلند شو با هم عکس بگيريم. عروس و پسرم هم که به جمع ما اضافه شده بودند ايستادند و دسته جمعي عکس انداختيم.
کوثر خانم فرزند شهيد شاليکار در ديدار با حاج قاسم
فرزند کوثر خانم در آغوش سردار سليماني
تو همان دختر کوچک هستي؟
لحظاتي بعد اذان مغرب را گفتند و قرار شد همه خانوادهها پشت سر حاج قاسم نماز جماعت بخوانند. خانوادهها کمکم همه جمع شدند تا پشت سر حاج قاسم نماز بخوانند. ورودي درب دست بچهها گل ميدادند.
نوه پسري من که اسم پدر بزرگ شهيدش را هم دارد، گل دستش را همراه پسر شهيد بواس بردند دادند حاج قاسم. در اين فاصله ما نمازمان را خوانديم و سپس اطلاع دادند هر کسي سر يک ميز به صورت خانوادگي بنشيند. همه نشستند و منتظر بودند که حاج قاسم به همه سر بزند. اين بار ما آخرين خانواده بوديم که با حاج قاسم صحبت ميکرديم، دور ميز ما خيلي شلوغ شده بود.
دخترم گفت: من به شما يک عکس پدرم را يادگاري ميدهم به جايش از شما هم يادگاري ميخواهم. حاج قاسم گفت: باشه دخترم. کوثر انگشتر خواست و حسين گفت يکي هم به من بدهيد. حاج قاسم رو کرد به شهيد پورجعفري و گفت: يک انگشتر به دخترم بده يک انگشتر به پسرم.
دخترم از حاج قاسم يک نوشته هم به خط خودشان درخواست کرد. سردار سليماني قبول کرد و براي دخترم نوشت: کوثر جان مرا هم در دعاهايت شريک کن.
پسرم دوست داشت که به سپاه برود و از حاج قاسم خواست در انجام مراحل ورودش کمکش کند، حاج قاسم از من پرسيد: شما راضي هستي پسرت وارد سپاه شود؟ گفتم: بله من راضي هستم. حاج قاسم هم گفت: هر چقدر بتوانم کمکت ميکنم. پسرم خيلي دوست داشت به سوريه برود.
عکس يادگاري خانواده شهيد شاليکار با حاج قاسم
گلايه پسر کوچکم بعد از ديدار با سردار
بعد از پايان ديدار وقتي برگشتيم خانه ابوالفضل پسر کوچکم که با ما نيامده بود با ديدن انگشترها گفت: چرا براي من از حاج قاسم انگشتر نگرفتيد؟ گفتم: ميخواستي با ما بيايي خودت بگيري.
حسين آقا فرزند شهيد شاليکار کنار حاج قاسم
داغي که تازه شد
چند روز مانده به شهادت سردار سليماني براي مراسم عروسي پسر همسايهمان دعوت شديم. من پيش از روز عروسي رفتم منزل همسايه تا هديه را زودتر بدهم. از آنجايي که مراسم دخترشان هم نرفته بودم، همسايهمان گفت: هديه را قبول نميکنم، چون اينطوري باز هم عروسي شرکت نميکني. گفتم نه حتماً ميآيم.
عروسي درست مقارن شد با روز شهادت سردار سليماني. من نيمه شب در کانال تلگرامي خبر شهادت را متوجه شدم و بسيار ناراحت بودم، صبح زود ديدم کوثر هم تماس گرفت و به شدت گريه ميکرد. پرسيد مامان شنيدي چه شده؟ مدام خاطره ديدارش را به ياد ميآورد. لحظاتي بعد با همسرش آمدند خانه ما. به او گفتم: مادر جان من نميروم عروسي با اين وضع، شما برويد بد نشه. کوثر با ناراحتي گفت: مامان حالت خوبه؟! حاج قاسم شهيد شده من برم عروسي؟ واقعا وضع روحي خوبي نداشتيم. انگار داغ از دست دادن شهيدمان دوباره زنده شده بود.