شعرها و قصهها از زبان مردم به دل تاریخ رسیدند

ایکنا/
چهره ماندگار ادبیات کودک و نوجوان و خالق قصههای مجید، ضمن رازگشایی از سِرِ ماندگاری قصهها که «عوام بفهمند و خواص بپسندند» تصریح کرد: اگر شاهنامهخوانی، حافظخوانی، خیامخوانی و مولاناخوانی میان عموم مردم رواج نداشت؛ قصه که جای خود دارد حتی فردوسی، حافظ و مولانا نیز امروز مرده بودند.
آخرین بار؛ یکی از بزرگترین، دوستداشتنیترین و اثرگذارترین معلمان و الگوهای زندگی خود را در ساحت پرنیان خیال و جوشش بیمثال قصه و داستان؛ به شکل حضوری در بیستوهفتمین روز و شب اردیبهشتماه ۱۴۰۴، این بهشتیترین ماه خداوند که در کشورم، ایران؛ با نسیمِ بهشتیِ اردیبهشتِ آن که با نام کتاب، ادبیات و نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران رقم خورده است در سالن «سرای کتاب» این نمایشگاه دیدم. جایی که بنا بود از «پنجاه سال گسترش زبان فارسی در قالب تجربه زیسته یک نویسنده» سخن بگوید.
این استاد، مرشد، راهنما و دوست که داستانها و قصههایش دوستِ دورانِ کودکی و نوجوانی من بود؛ در آن نشست باوجود گذران ۸۲ سال از بهارانِ ثمربخشِ زندگی؛ مثل همیشه با لبی خندان، سینهای ستبر، سخنی گرم و نگاهی ژرف با مخاطبانش سخن میگفت. کم سخن گفت تا بیشتر پرسش مخاطبان را بشنود و پاسخ آنها را مانند قصههایش لطیف، شیرین، دوستداشتنی و ظریف با همان تکهها، مَثَلها و لهجه ریز گویش «سیرچ» کرمانی بدهد.
روزهای روزگار رَج خورد و رَج خورد تا برگههای تقویم در پسِ گذر ایام گذشت و دلدادگی به ساحت بلندای این استاد و راهنما، بازهم؛ همنشینی با آثارش را چه در لحظات خوشی و چه غمها، برای راقم این سطور هموار کرد تا نیمه مرداد ۱۴۰۴ که خبردار شدم بهسبب عارضهای، عمل جراحی را در یکی از بیمارستانهای کشور پشتسر گذاشته است.
دِلدِل میکردم تا باز هم صدایش را بشنوم؛ تا مانند همیشه مرهم غمها و افزایشدهنده و بهانهای برای افزودن شادیها و خندههایم درین جهان لبریز از پیچ و مهره و فلز؛ دنیای ماشینی، صنعتی و مدرن این روزگار بد لِگام و کجپندار باشد.
در نهایت خودِ خویشتن را کنار گذاشتم و در قالب خبرنگار و تنفسی که در جهان خبر دارم دل به دریا زدم و تلفن همراه او را گرفتم. همان صدای گرم و همان نوازش مهربان اصوات بیانش؛ اما اینبار آرامتر، بریدهتر و ظریفتر!
خود را معرفی کردم و گفتم قصدم جویای احوال است. یک دو خاطره از «قصههای مجید» و «داستان خمره» برایش گفتم و منت گذاشت تا پاسخگوی سه پرسشم باشد.
گفتم این گفتوگو را برای «روز شعر و ادب فارسی» که به تقویم کشورمان در ساحت فرهنگی بر بلندای بیستوهفتمین روز و شب شهریورماه است که به ثبت رسیده به یادگار نگه دارم.
جسارت کردم و شرط بیان را به او گفتم که جنس این گفتوگو از فضای رسانه خارج است و بیشتر ساحت یک مشتاق و دوستدار قصهها برای رسیدن به همان زبان نرم و گرم گفتاری است و خواستار پاسخهایی از جنس همان مواجهه با مخاطبانش که در قصههایش دارد، شدم.
استاد منت گذاشت و همان آغاز گفتار اشاره کرد که بهتازگی عملی را پشتسر گذاشته و بهسبب دوران نقاهت چندان توانی برای گفتوگوی بلند ندارد و گفتم حتی اگر کلامی بگویید برای من چون دُری گرانبها و گرانسنگ ارزشمند است.
خدای من را ببخشاید که کمی هم شیطنت کرده و از خاطرات کودکیاش و گفتههای پیشینش در روستای سیرچ و فضای قصههای مادربزرگ و پدربزرگش گفتم تا در مقام کوچک شاگردی به قدر توان لبخندی را مهمان صورت همیشه مهربانش کنم! با همان صدای آرامتر از همیشه که نوایی از سپری کردن دوران نقاهت عمل جراحی داشت، آرام خندید و دل به این گفتوگو داد.
حاصل همه آنچه گفته شد و بسیار که نگفتم در ادامه است که از خاطر شما میگذرد. بهانه شاید روز گرامیداشت «شعر و ادب پارسی» است اما وقتی نام طرف گفتوگو؛ استاد عالیمقام، هوشنگ مرادیکرمانی است؛ رد و نشان شعر و ادب را باید در قلم درخشان و جهانی شده او که فصل ادبیات و مردمان ایرانزمین را با قلم قصهگویش جهانی کرده با همان تفاوت در سؤال و همان نوازش در مهربانی پاسخ او دریافت.
این شما و این گفتوگویی متفاوت اما مثل همیشه و قصههایش دلچسب، شیرین، گوارا و فرحبخش... عزیزِ جانی، نامی درخشان، فخری برای ایران، چهره ماندگار سرزمینمان؛ استاد هوشنگ مرادیکرمانی!
ایکنا - در تقویم فرهنگی ایرانزمین روزی بهنام «شعر و ادب فارسی» ثبت شده است. شما و آثارتان؛ برای چهار نسل، روایتِ زیستِ مردمان سرزمینی را به یادگاری ماندگار بدل ساختید که این نسلها با خواندن آثار شما چون آئینهای خود را در آن دیدند، رشد کردند، عاشق شدند، گریستند، خندیدند، بالغ شدند و در نهایت در ساحت کسب معرفت «انسان» به ساختن و پیمودن مسیر زندگی خود پرداختند. اگر به بلندای جایگاه «قصه» که از یک سو، سرچشمه زاینده تولید ادبیات است و از سوی دیگر؛ محور اصلی فعالیت شما و سبب ماندگاری نامتان شده است نگاهی داشته باشیم نیز؛ جایگاه «قصه» در ادبیات عظیم و عمیق و بلندنام کشورمان را بسیار رفیع و بلندمرتبه میبینیم. برای آغاز این گفتوگوی ساده و صمیمی از جهان قصه، راز و رمز ماندگاری و مانایی آن در درازنای حیات بشر در این جهان فانی بگویید.
تا آنجایی که من میدانم، خواندم، از استادان یاد گرفتهام و خود نیز احساسی نسبت به این کلام دارم، اصل کلام آن است که مادرِ مادرِ تمام ادبیات جهان، از شکسپیر گرفته تا فردوسی، حافظ، سعدی و همه بزرگانی که از آنِ ادب و زبان فارسی و ایرانی هستند و حتی بزرگان ادبیات دیگر کشورها، «قصه» و «قصهها» را مادرِ ادبیات میدانند.
قصههایی که یک سرزمین و مردمانش، آنها را در تنهایی و در موقعیتهای مختلف ساختند. در این ساختن، تلاش آنها بر آن بوده تا جغرافیا، تاریخ، فرهنگ و تمدن سرزمینشان را در قالب ظرفی به نام «قصه» ریخته و آن را به نسلهای بعدی برسانند؛ ما هم باید همین کار را انجام دهیم.
امروزه امکانات ما بسیار گسترده است؛ کاغذ و قلم داریم، مینویسیم یا با موقعیتهای به روزتر، با دنیای مجازی و حتی با هوش مصنوعی حرف میزنیم. با تمام این امکانات در نهایت ما قصههایمان را به همه جا میبریم.
یک قِصه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
از هر لبی (زبانی) که میشنوم نام مکرر است
واقعیت آن است که تمام ادیبان جهان، بدون استثناء، در هر جای دنیا که باشند، در هر موقعیتی و هر شهری، همگی در حال تعریف قصههای گذشته خود هستند. آدمی مثل «مارکز» (گابریل گارسیا مارکز) که نویسندهای معروف است و جایزه نوبل گرفته نقل قول جالبی دارد که میگوید: «اگر قصههای مادربزرگم نبود، من هرگز و هرگز نویسنده نمیشدم.»
قصد مقایسه خود را با دیگری ندارم. هر فردی، امروز اندازه خودش است؛ اما همه جا گفتهام که مادربزرگ و پدربزرگم نخستین معلمهای من بودند. شبها روی پشتبام روستای «سیرچ» میخوابیدیم و آنها قصه میگفتند. قصههایی از گذشته روستای ما میگفتند. از سیلها و زلزلههای وحشتناک و هجوم ملخها که میآمدند به درختان آسیب میزدند و محصولات کشاورزی را میخوردند، یا از کمبود آب و حتی بیآبی تعریف میکردند. حتی از شخصیتهایی خیالی برای من میگفتند و به تمام قصههای آنها گوش میدادم.
به سخنان مادربزرگ و پدربزرگم و قصههای آنها خیلی گوش میدادم. حتی گاه میان قصه، ناگهان خوابشان میبرد. مادربزرگ و پدربزرگم هر دو خوب بودند. پدربزرگم خیلی خوب بود، با کلامی بسیار گرم، شیوا و دلنشین. در میانه روایت قصه آنها خوابشان میبرد و من قصه را نصفهنیمه میشنیدم. باید چه کارش میکردم؟ من این موقعیت را به یک گلوله نخ تعبیر و تشبیه کردم که مقداری نخ از آن جدا کردند و حالا به دست من دادند. من باید آن نخ را میکشیدم و قصه را با ذهن خودم میساختم؛ از آنجا بود که من قصهنویس شدم.
«قصه» همیشه هست. نه فقط در من، بلکه همه ادیبان جهان به آن نیاز دارند.
ایکنا - به یقین این نخی که شما از قصههای پدربزرگ و مادربزرگتان گرفتید نه فقط برای مردمان این سرزمین بلکه با همتی که برای بافتن آن نخ در تار و پود کلمات داشتید؛ خروجی آن در نهایت به این امر منتج شد که جهان ادبیات ایران را برای کشورهای جهان از جمله کشورهای اسکاندیناوی یا ترکیه معرفی و شناسا کردید. به عنوان نمونه داستان «خمره» شما که به عنوان بخشی از کتابهای درسی کودکان اسکاندیناوی بدل شده است. یا ثبت آثار شما در بزرگترین کتابخانههای کشور آلمان بهعنوان بخشی از همین فخر روایتی است که شما عقبه این بلندا را در پدربزرگ و مادربزرگ بزرگوارتان و قصههایی که برای شما روایت کردند به اشارت نشستید. یکی از مؤلفههای مهم که سبب ماندگاری و جاودانه شدن قصههای ایرانزمین شده است به ریشههای شکلگیری این قصهها بازمیگردد. ریشههایی که مملو از پیام و سند هویتی شناسنامه ایرانیان چون اتحاد، همدلی، همبستگی، غیرت، عشق به وطن و عشق به خانواده شده نیز تام و تمام از مهر و عاطفه، همدلی و همزبانی ایران و مردمانش سخن میگوید. تمامی اینها معرفتی بلند است که از قافله ۱۱۰۰ ساله ادب فارسی و از شاعران و ادیبان بلندنامی چون فردوسی، سعدی، حافظ، حکیم نظامی، عطار و بسیاران دیگر به دست ما رسیده است. اما جناب هوشنگ مرادیکرمانی جانمایه قصههای امروز ایرانزمین را چه میداند؟ نکته دیگر که بسیار به چشم میآید آن است که چرا امروز مردمان همین سرزمین ادبخیز و قصهگو کمتر دست به قصهگویی میزنند! دلیل این امر چیست؟
دلیل آن است که امروز، قصه تنها عامل وسیله ارتباط جمعی مردمان همروزگار ما نیست و وسایل ارتباط جمعی امروز در این عصر و روزگار دستخوش تغییر شده است. زمانه امروز ما زمانهای نیست که مردمانش با اسب و یا دیگر چهارپایان به این طرف و آن طرف بروند. هر چند که این حیوانات در زمان خود بهعنوان وسیلهای برای سواری و وسیله نقلمکان مردمان بودند.
بسیاری از مؤلفههای ما تغییر کرده است؛ پس طبیعی است که امروز قصههای ما در آثار سینمایی جای خود را برای روایت باز میکنند. امروز شاهد تبدیل قصهها به زبانهای ارتباط جمعی در قالب هنرهای مختلف و متعدد هستیم.
آنطور که همگان میدانند قصهها برای ماندگاری باید امتحانهای مختلفی را از سر بگذرانند. مهمترین آن امتحانها آن است که عوام این قصهها را بفهمند و خواص آنها را بپسندند! این مؤلفه دستمایه همیشگی ادبیات ایران و جهان برای ماندگاری بوده است. اگر عوام قصههای ما را درنیابند، به قطع و یقین آنها ماندگار نخواهند شد.
اگر «شاهنامهخوانی» را در قهوهخانههای خود نداشتیم؛ اگر «حافظخوانی» را در رخدادها، رویدادها و اعیاد ملی خود نداشتیم؛ اگر «خیامخوانی» را در سنت فرهنگ مردمان کوچه و بازار نداشتیم؛ اگر نظامی در کلاسهای ادبیات ما در دانشگاهها و محیطهای علمی تدریس نمیشد؛ طبیعی است که این شاعران، قصهسرایان و آثار آنها میمردند! این مردم هستند که قصهها را زنده نگه میدارند و با خود حمل میکنند.
ایکنا - در پس این روایت گفتوگویی و این نگاه دقیق و عمیق شما؛ چون ارجاع به گذشته خود و رسیدن به قلهای که امروز آن را بهنام «هوشنگ مرادیکرمانی» فتح کرده و میشناسیم و به بهانه قرار گرفتن در ایستگاه «روز شعر و ادب فارسی»؛ آیا هوشنگ مرادیکرمانی خاطرهای از همین تغییر نگرشها در حمل قصهها در عصر و زمانه امروز و حال ما دارد؟
خاطرهای را برای شما نقل میکنم و پیشاپیش میگویم که اگر در این خاطره «خودستایی» نیز پنهان است، عذرخواهی میکنم! حقیقت آن است که با دیدن این اتفاق بسیار از خود راضی شدم! (آرام میخندد)
امسال ۸۲ سالگی را سپری کردم. چندی پیش یکی از اقوام، مهمان خانهمان شد. نوه این خانواده که دختربچهای ۱۰ ساله بود - که اسم او را الان فراموش کردم - به من گفت که «کلاس پنجم هستم و امسال درباره شما تحقیق کردم و مقالهای برای شما نوشتم!» با خود گفتم این بچه ۱۰ ساله برای من مقاله نوشته است. این دختر بچه برای من تحقیق کرده است؟ چشمانم پر از اشک شد و گفتم خدایا مگر من چه کردهام که یک بچه ۱۰ساله با من ارتباط میگیرد، درباره من تحقیق میکند و درباره من مینویسد!
آنچه از من در ارتباط با جهان قصه است تنها در چهار یا پنج کتاب درسی است که قسمت و بخشی از نوشتههای من در آنها قرار دارد. چند اثر سینمایی و سریالهای تلویزیونی که از داستانهای من ساخته شده است. البته در خارج از کشور هم از آثارم رد و نشانی وجود دارد. شما به کشورهای منطقه اسکاندیناوی اشاره کردید و من میگویم که در کشور ترکیه هم تعدادی از داستانهای من در کتابهای درسی آنها قرار دارد. از جمله داستان «شیر» که در کتاب درسی کودکان ترکیه قرار دارد.
این همان حمل قصهها در عصر و زمانه امروز است. در قالب همین شکل روایتهاست که قصهها توسط مردمان حمل میشوند. چه آن تحقیقی که از آن دختربچه ۱۰ساله شنیدم و چه حضور آثارم در کتابهای درسی کودکان! با همین جابهجایی و حرکت قصههایم میان کودکان، نوجوانان و مخاطبان خود، به همراه آنها مدام کوچک میشوم؛ کودک میشوم و بزرگ میشوم. همانطورکه گفتید خوشحالم که نسلهای مختلف آثار مرا در کتابهای درسی خود میخوانند؛ یا آنها بدل به آثار سینمایی میشود و به تماشای این آثار مینشینند.
اینها بخشی از عواملی است که در زمانه امروز سبب ماندگاری قصه و ادبیات میشوند. آنچنانکه گفتم، شرایط امروز با گذشته متفاوت شده است.
در گذشته برای اینکه قصهای ماندگار شود باید آزمونهای متعددی را پشتسر میگذاشت. نخستین آنها «زمان» و مؤلفه دیگر «مکان» روایت آن قصه بود. آن قصه اگر با فرهنگ مردمان زمانه خود تطبیق داشت؛ در پِی گذراندن آزمونهای مختلف ماندگار میشد.
طی مسیر، این قصههای ماندگار وقتی به دست متخصصان میرسید، مورد تحلیلهای اجتماعی، ادبی، روانی و جامعهشناسی قرار میگرفت و همین قصهها بودند که در حقیقت خلقوخوی مردمان یک جامعه از نگاه عاطفی تا ابعاد روانی آنها را بازتاب میدهند. همین تحلیلها هستند که نشان میدهند مردمان یک سرزمین چه آداب، سنن و چه فرهنگی دارند؛ نشان میدهند تا چه حد مردمان عاطفیای هستند و از نظر جایگاه روانی در چه سطحی قرار دارند.
بسیار به این مسئله معتقدم که اگر داستان و شعر در ظرفهای مختلف قرار گیرند، به عنوان نمونه بدل به فیلم شوند؛ بدل به نمایشنامه شده و روی صحنه تئاتر اجرا شوند؛ از آنها آثار پویانمایی ساخته شود؛ یا به زبانهای دیگر ترجمه شوند؛ درست مانند آنچه که برای داستان «خمره» به قلم من صورت گرفت ماندگار خواهند شد.
داستان «خمره» همه این تجربهها را پشت سر گذاشته و از همه این آزمونها سرافراز بیرون آمده است. علاوه بر ماندگاریاش، برای صاحبان روایت این قصه در عرصه هنرهای مختلف نیز جوایز مختلفی را با خود به همراه داشته است که این بخش توفیق از آن هنرمندانی است که از این داستان برای بیان هنری خود استفاده کردند و نباید موفقیت آنها را به من نوشت. همه و همه دستبهدست یکدیگر دادند تا آزمونهای داستان «خمره» سپری شود و بعد به داستانی ماندگار بدل شود.
ایکنا ـ در پایان از گفتههای شما میتوان نتیجه گرفت که امروزه نیز شما راز ماندگاری قصهها در عصر و زمانه فعلی را نیز سپری کردن همان آزمونهای کهن اما در بستر هنرهای نوین میبینید؟
بله! خروجی و خلاصه صحبت من همین است. قصههای ماندگار در هر ظرفی که قرار گیرند جواب میدهند و در ارتباطگیری با جامعه مخاطبان خود موفق خواهند بود. این قصهها مانند آبی هستند که هیچگاه گم نمیشوند و در هر ظرفی که ریخته شوند تنها شکل آن تغییر پیدا میکند. آنچنان که در طبیعت نیز آب هیچگاه گم نمیشود!
آب را در رودخانه، چشمه، دریا، اقیانوس و حتی اگر تبخیر شود باز به شکل باران و برف در زمین شاهد هستیم. پس شکل آب تغییر پیدا میکند؛ اما ماهیت آن هیچگاه تغییر پیدا نخواهد کرد؛ قصهها نیز همین هستند!
گفتوگو از امین خرمی