نماد آخرین خبر

خانه‌ای پر از جا‌ی خالی + فیلم

منبع
ايکنا
بروزرسانی

ایکنا/

هر خانه‌ای را با نشانی می‌شناسند؛ برخی را با باغچه‌های پرگل، برخی را با فرش‌های نفیس و دکورهایی لوکس و برخی را با صفا و معماری‌ سنتی؛ اما خانه «خانم قیداری» را نمی‌توان با این چیزها توصیف کرد. در این خانه، آنچه بیش از هر چیز به چشم می‌آید، جای خالی کسانی است که روزی قلب این خانه بودند؛ جای همسر و سه پسری که شهید شدند و خاطراتشان برای همیشه در ذهن و قلب او باقیست.
 
 هرچه در فیلم‌ها و رمان‌ها از صبوری و تنهایی دیده‌ و شنیده‌اید را کنار بگذارید؛ واقعیت اینجاست، در خانه‌ای قدیمی و بی‌صدا، جایی که بوی نبودن از در و دیوارش به مشام می‌رسد. خانه‌ای که پر از جای خالی است؛ جای خالی همسر، جای خالی سه پسر.

طلعت احمدی‌قیداری که همه او را «خانم قیداری» صدا می‌زنند حالا نزدیک به ۹۰ سال سن دارد. گوش‌هایش خوب نمی‌شنود و برای صحبت با او باید صدایت را کمی بلندتر کنی؛ اما حافظه‌اش هنوز پر است از خاطرات آن سال‌ها؛ روز‌هایی که یکی‌یکی، همسر و پسرهایش رفتند و دیگر برنگشتند و خودش در زندان‌های صدام بود.

همسر و مادر سه شهید است. سال‌هاست که با قاب عکس‌ها زندگی می‌کند؛ با لباس‌هایی که کسی سال‌هاست نپوشیده، با خاطراتی که نه فراموش می‌شوند و نه کهنه. هیچ تابلویی روی دیوار نیست که داستان را تعریف کند، اما کافیست بنشینی و پای حرف‌هایش بمانی. آن وقت می‌فهمیم که این مادر چقدر حرف برای گفتن دارد، چقدر داغ دیده و چقدر سکوت کرده.

سایه جنگ تحمیلی بر زندگی

حسن ارجمندی، همسر طلعت احمدی، از خانواده‌ای کرمانی بود که سال‌ها در نجف زندگی می‌کردند. حسن مدتی را در تهران گذراند و همان‌جا دل به طلعت، دختر برادر دوست صمیمی‌اش سپرد. آنها در تهران با هم ازدواج کردند و چند ماه پس از تولد پسر اولشان، زندگی مشترکشان مسیر تازه‌ای گرفت. حسن تصمیم گرفت به عراق برود؛ تصمیمی که با مخالفت پدر طلعت مواجه شد اما عموی طلعت که همان دوست قدیمی حسن بود، به میان آمد و گفت: «حسن جونش بره، اجازه نمیده هیچ آسیبی به ناموسش برسه».

روز‌های اول حضور در عراق، برای طلعت دشوار بود. زبانی که نمی‌دانست، فرهنگی متفاوت و محیطی ناآشنا. حسن، اما به تدریج در کاظمین استاد دانشگاه شد و بعد‌ها به دانشگاه بغداد منتقل شد. او استادی بود که زبان و علم را در میان دانشجویانش تدریس می‌کرد.

طلعت امروز، با چشمانی که به سختی می‌بیند و چهره‌ای پر از خطوط سال‌ها، آرام و با وقار چادر آبی‌رنگش را جلو می‌کشد و می‌گوید: «ما ابتدا خانه‌ای اجاره کردیم و زندگی‌مان را آنجا شروع کردیم. حسن کار می‌کرد و من سعی داشتم با همه چیز کنار بیایم. چند سال بعد به بغداد آمدیم، خانه‌ای خریدیم و چهار پسر به نام‌های فالح، صالح، فواد و حیدر به جمع خانواده اضافه شدند.» این داستان زندگی آنها تا پیش از آغاز جنگ تحمیلی ایران و عراق در سال ۱۳۵۹ بود؛ جنگی که سایه سنگینش زندگی طلعت را برای همیشه دگرگون کرد و سرمایه‌های زندگی‌اش را از او گرفت

صدام، مخالفان خود را تکه تکه می‌کرد

«صدام دست از سر ما برنمی‌دارد. او هیچ‌وقت از ایرانی‌ها خوشش نمی‌آید.» این جمله‌ای بود که بعد از جنگ، بار‌ها و بار‌ها از زبان طلعت شنیده می‌شد. او تعریف می‌کند: «حسن همیشه می‌گفت صبر کن، درست می‌شود، اما هیچ‌وقت درست نشد. هر روز به خانه ما می‌آمدند و به حسن فشار می‌آوردند که دانشجو‌های طرفدار امام خمینی(ره) را به آنها معرفی کند. اما حسن همیشه می‌گفت اینها فقط برای درس پیش من می‌آیند، من نمی‌دانم چه کسی طرفدار آقای خمینی است و این مسئله را همیشه برای خود باز می‌کرد.»

 

در آن روزها، طلعت که چهل و چند سال داشت، سخت‌ترین روز‌های زندگی‌اش را پشت سر می‌گذاشت. پسر بزرگش، فلاح، چند ماه پیش از آنکه مأموران به خانه‌شان حمله کنند، دستگیر شده بود. او ۲۲ سال داشت. صلاح، پسر دوم، تقریباً ۲۰ ساله بود و فواد، پسر سوم، تازه در رشته پزشکی دانشگاه بغداد قبول شده بود. حیدر، کوچک‌ترین فرزند خانواده، فقط ۱۰ سال سن داشت. یک روز از سوی سازمان امنیت عراق با خانواده تماس می‌گیرند و به آنها اطلاع می‌دهند که اگر همکاری کنند و دانشجویان فعال را لو بدهند، پسرشان آزاد خواهد شد. طلعت موضوع را با پدر بچه‌ها در میان می‌گذارد. از یک سو، مادر دلش نگران فرزندش است و می‌خواهد هرطور شده او را آزاد کند، اما حسن مخالفت می‌کند و می‌گوید: «چطور می‌توانم بقیه را لو بدهم؟ دلت می‌خواهد مادر‌های این بچه‌ها جنازه فرزندان‌شان را در کیسه از جلوی در خانه‌شان بردارند؟» این حرف، اشاره‌ای تلخ به سیاست وحشیانه صدام بود که مخالفان سیاسی را تکه‌تکه می‌کرد و جنازه‌های آنها را در کیسه جلوی درب خانه‌ها می‌گذاشت.

زمانی که مأموران سازمان امنیت عراق به خانه‌شان حمله کردند، حسن در خانه نبود. مأموران طلعت و هر چهار پسرش را بازداشت کردند. چند ساعت بعد، آنها حسن را با دست‌ها و چشم‌های بسته به زندان آوردند. طلعت می‌گوید: «وقتی صدای من را شنید، گفت بیا نزدیک‌تر. بعد به من گفت تو باید صبر حضرت زینب را داشته باشی. مشکلی که برای ما پیش آمده خیلی بزرگ است، اما خدای ما بزرگ‌تر است.» این آخرین گفت‌وگوی طلعت و حسن بود.

حسن راست گفته بود؛ چون طلعت باید سختی‌هایی را تحمل می‌کرد که صبر عظیمی می‌طلبید. مادری که دیگر هرگز سه فرزندش را ندید. آنها را از هم جدا کردند؛ طلعت را به همراه فرزند ۱۰ ساله‌اش به زندان زنان بردند و چند روز بعد قرار شد به ایران بازگردانده شوند.

بچه‌هایت را کشتیم و خاک کردیم

وقتی صحبت به زندان‌های عراق می‌رسد، صدای طلعت لرزش پیدا می‌کند. نگاهش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: «بین زندان ما و شکنجه‌گاه مرد‌ها یک دریچه کوچک بود. از همان دریچه، صدای فریاد مرد‌هایی را می‌شنیدیم که شکنجه‌شان می‌کردند؛ پدرها، پسرها، شوهرها... صدای ناله و فریادشان واضح می‌آمد. می‌ترسیدم حیدر تنها بچه‌ام که کنارم مانده بود دیوانه شود. لباسم را تا می‌کردم و می‌گذاشتم توی گوشش که چیزی نشنود... فقط نشنود.»

طلعت، یک مادر چهل‌ و چند ساله، روز‌هایی را در زندان گذراند که هر لحظه‌اش بوی انتظار، ترس و دل‌نگرانی می‌داد. تا اینکه یک روز مأموران آمدند و گفتند قرار است او و چند زن دیگر را به ایران بازگردانند. طلعت بلافاصله سراغ بچه‌هایش را گرفت؛ گریه کرد، التماس کرد، گفت اگر همه را نمی‌دهید، حداقل یکی‌شان را بدهید. با بغضی که حالا سال‌هاست در گلویش مانده، تعریف می‌کند: «گفتم من زن تنهام، با یک بچه کوچک، کجا بروم؟ گفتم یکی از پسر‌ها را بدهید. اما گفتند نه. خیلی راحت. گفتن بچه‌هایت را کشتیم و خاک کردیم. برگرد.» لحظه‌ای سکوت می‌کند. بعد اشک گوشه چشم‌هایش را با گوشه چادر آبی‌اش پاک می‌کند و می‌گوید: «اذان گفته بودند، وقت نماز بود. گفتم خدایا دیگر نه نماز می‌خوانم نه کاری با تو دارم. مگر نمی‌توانی یکی از بچه‌های من را نجات بدهی؟ مگر من چی کار کردم؟»

طلعت را به همراه حیدر تنها بازمانده‌اش و ۲۲ نفر دیگر سوار خودرو کردند و از زندان راهی ایران شدند. تا سلیمانیه عراق با ماشین برده شدند. در طول راه، نه آب بود، نه غذا. به گفته خودش: «به همه ما تشنگی و گرسنگی دادند.» اما آنچه بعد از آن اتفاق افتاد، بیشتر شبیه صحنه‌ای مجسم از شب شام غریبان بود: «از جبهه‌ها رد شدیم تا رسیدیم به پای کوهی. آنجا نگه داشتند. ما را هل می‌دادند، بچه‌ها را هل می‌دادند. گوشواره‌ها، النگوها، هر چه طلا داشتیم از گوش و دستمان می‌کشیدند و می‌کندند. بعد گفتند باید از مسیری مشخص رد شوید، اگر از آن مسیر بیرون بزنید، ممکن است پاهایتان روی مین برود. در همان حال هم تیر هوایی می‌زدند و وقتی صدای تیر دیگر نیامد فهمیدیم به اندازه کافی دور شده‌ایم.»

حیدر را خدا به من بخشید

رفتند، رفتند و رفتند تا رسیدند به بیابان‌های سوزان ایران. در آن سکوت بی‌پایان، از دور سایه‌ای دیدند؛ نگران شدند، شاید دزد باشد، شاید کسی که قصد آزار دارد. اما نزدیک‌تر که شد، فهمیدند مردی است از خودی‌ها؛ یکی از بچه‌های جبهه که آنها را پیدا کرده و آمده تا راهی‌شان کند به سوی خاک وطن. طلعت آن لحظه را این‌طور تعریف می‌کند: «این بار مسیر کوهستانی شد. راه پر از بالا و پایین بود. همه خسته و زخمی بودیم، صورتمان از شدت آفتاب سوخته، دیگر رنگی نداشت. با سختی زیاد ما را به جبهه ایران رساندند. آن‌جا برایمان نان، غذا و چای آوردند. اما از فرط خستگی مثل مرده‌ها افتاده بودیم روی زمین.»

در جبهه، دکتری آمد تا یکی‌یکی حال بازماندگان را بررسی کند. وقتی نوبت به حیدر، پسر ۱۰ ساله طلعت رسید، پزشک، مادرش را صدا زد و گفت: «پیش پسرت بمان، بغلش کن.» طلعت در آن لحظه نمی‌دانست چرا اوضاع حیدر متفاوت است. بعد از آنکه رسیدگی به همه تمام شد، دوباره سراغ حیدر رفتند. این‌بار پزشک مادر را کنار کشید و گفت: «قلب بچه‌ات مشکل داشت. ما ایست قلبی‌اش را حتمی می‌دانستیم. دلمان نیامد همان‌جا خبر مرگ عزیز دیگری را بهت بدهیم. اما حالا نترس... الحمدلله حالش بهتر شده و قلبش دوباره دارد خوب کار می‌کند. او را خدا به من بخشید.»

طلعت با چشمانی اشک‌آلود تنها یک جمله گفت: «من که کاری نکردم». و همان‌جا یاد دعایی افتاد که روز‌های قبل، در راه برگشت از عراق زمزمه کرده بود: خدایا، فقط یکی از پسرانم را نجات بده و حالا باورش نمی‌شد آن دعا، جواب گرفته باشد و آن پسر، همان حیدر ۱۰ ساله بود.

پس از مدتی، آنها را سوار ماشین کردند و به اردوگاهی نظامی در نزدیکی اراک بردند؛ اردوگاهی متعلق به ارتش. آن‌جا برای هر خانواده یک چادر برپا شده بود. وسایل، تشک و غذا فراهم بود و چند روزی در همان پناهگاه ماندند. طلعت به یاد می‌آورد: «وقتی باد می‌آمد، چادر‌ها به شدت تکان می‌خورد. حیدر می‌رفت سنگ جمع می‌کرد تا دور چادر بچیند و نگذارد باد اذیتمان کند.»

ماجرای پیدا شدن خانواده‌اش، اما خود داستانی جداست. طلعت می‌گوید: «یک روز مردی آمد جلوی چادر و پرسید: خانم، شما کی هستید و کجا باید بروید؟ گفتم نمی‌دانم همسرم کجاست. از خانواده‌ام در ایران هم هیچ نشانی ندارم. او گفت که کمکم می‌کند. حتی مقصدش کرمانشاه بود، اما بعدتر گفت می‌خواهد به تهران برود و دنبال خانواده‌ام بگردد. راستش را بخواهید، باورم نمی‌شد پیگیر کار من شود، اما شد. چند روز بعد برگشت؛ این‌بار با خانواده‌ام آمد تا مرا با خودش ببرد. برگشتم تهران…، اما این بازگشت، آغاز فصل تازه‌ای از مشکلات بود.»

زندانی‌های سیاسی مفقودالاثر هستند

همه این اتفاق‌ها برای خانواده ارجمندی در سال ۱۳۶۲ رخ داد. سال‌هایی که هنوز شعله‌های جنگ روشن بود و رفتن، ماندن و نجات دادن، معنا‌ی تازه‌ای گرفته بودند. اما جنگ که تمام شد، داغِ دل طلعت سرد نشد. به امید یافتن ردی از همسر و پسرانش، بار دیگر راهی عراق شد. اما دستش از همه‌جا کوتاه ماند. به هر نشانی که رفت، هر دری را که زد، فقط یک جمله شنید: «زندانی‌های سیاسی مفقودالاثر هستند.» نه فقط از عزیزانش خبری نبود، بلکه تمام دارایی‌شان را هم از دست داده بودند. خانه، وسایل، خاطرات… همه را دولت عراق مصادره کرده بود. چیزی به او بازنگرداندند، حتی یک سند یا مدرک.

  
Play Video

کد ویدیو دانلودفیلم اصلی
طلعت با حسرت از چیز‌هایی که بعد‌ها شنید، می‌گوید: «وقتی صدام لعنتی رفت، برگشتم عراق. همسایه‌ها گفتند که بعد از رفتن ما، یک هفته تمام در خانه‌مان جشن گرفتند. رقص و پایکوبی بود، گوشت کباب می‌کردند، قلیان می‌کشیدند. هیچ‌کس جرئت نداشت جلویشان را بگیرد یا حتی اعتراضی کند.» خانه‌ای که سال‌ها برایش زحمت کشیده بودند، در یکی از محله‌های مرفه بغداد بود.

طلعت می‌گوید: «وسایل ما را ریختند بیرون و خانه را دادند به خانواده یک خلبان. اما آن خانه، مثل قبل نماند. زن خلبان هر شب یک خواب تکراری می‌دید؛ زنی در خواب به او می‌گفت: بلند شو، برو! این خونه مال ماست! خلبان خودش به همسایه‌ها گفته بود: زنم دارد دیوانه می‌شود. هر شب همان خواب را می‌بیند. نمی‌توانم او را اینجا نگه دارم. بالاخره خانه را فروختند و رفتند، ولی آن خانه دیگر روی آرامش ندید؛ دست‌به‌دست چرخید، چند بار فروخته شد.»

حالا ۴۲ سال از آن روز‌ها می‌گذرد. حیدر تقریباً ۵۲ سال دارد، در دانمارک زندگی می‌کند و پزشک شده است. او دو پسر دارد و طلعت، مادر ۹۰ ساله‌اش، عکس آنها را قاب کرده و در خانه گذاشته است؛ هر بار که به آنها نگاه می‌کند قربان صدقه‌شان می‌رود. طلعت از حمایت بنیاد شهید ناراضی است ولی بابت تک پسر باقی‌مانده‌اش خوشحال است؛ خوشحال است که همه سختی‌ها را با هم پشت سر گذاشته‌اند و با وجود همه دشواری‌ها، روحیه‌اش را حفظ کرده و زندگی را ادامه داده است.


روایت از فاطمه برزویی

🔹"آخرین خبر" در روبیکا
🔹"آخرین خبر" در ایتا
🔹"آخرین خبر" در بله