دفاع پرس/ يک هفته بعد از اينکه ما را به اردوگاه جديد آوردند حاج آقا را نيز با يک گروه حدودا 40 نفره به آنجا منتقل کردند اما فراموش کردند تونل وحشت را برپا کنند. غروب که شد درها را بستند. ما در آسايشگاه بوديم که اين افراد را بيرون آوردند و آنچنان آنها را کتک زدند که حاج آقا را به بيمارستان بردند. اوايل عراقي ها او را نمي شناختند و مانند بقيه با او رفتار مي کردند. پس از گذشت چند روز از اين حادثه، صليب سرخ به آنجا آمد و سراغ حاج آقا را گرفت. عراقيها که متوجه شدند اين فرد، حجت الاسلام ابوترابي است، بسيار نگران شده و به بيمارستان رفتند. در بيمارستان، صليب سرخ از حاج آقا پرسيد چه اتفاقي افتاده؟ او پاسخ داد: در حال فوتبال بازي کردن زخمي شدم. آن روز اعضاي صليب سرخ هر چه کردند نتوانستند ماجراي شکنجه را از زبان او بشنوند. بنابراين يکي از رزمندگان به اسم «حميد فرجي» که مترجم بود را صدا کردند تا ماجرا را بگويد.
او جريان را به صليب سرخ گفت. آنها نيز به سمت فرماندهان بعثي رفتند و گفتند حاج آقا ماجراي شکنجه را قبول نکرده ولي يکي از اسرا به ما گفته که شما ايشان را شکنجه کرديد. در نهايت نيز بعثي ها زير بار نرفتند و صليب سرخ نيز آنجا را ترک کرد.
پس از اين ماجرا بعثي ها به سراغ حاج آقا رفتند و از او علت کتمان ماجرا را جويا شدند. او پاسخ داد: «شما ما را زديد ولي اين ماجرا اختلافيست بين خود ما. ما مانند يک خانواده هستيم. اگر در يک خانواده دو برادر با هم اختلاف پيدا کردند، نبايد يک همسايه از بيرون وارد ماجرا شود.» با شنيدن اين جملات و نيز تاکيد حاج آقا مبني بر اينکه ما برادر هستيم و ما نمي گذاريم يک غيرمسلمان در روابط ما دخالت کند، فرمانده عراقي در خود شکست و از آن پس مريد حجت الاسلام ابوترابي شد.
بعدها شرايط به گونه اي شد که سربازان بعثي گاهي مشکلات خانوادگي خود را با حاج آقا در ميان گذاشته و از او کمک مي گرفتند و او نيز همچون هميشه به بهترين شيوه آنها را راهنمايي مي کرد.
راوي: "محدصادق پازوکي"