نماد آخرین خبر

افسانه‌های ایرانی شب یلدا و ننه سرما

منبع
باشگاه خبرنگاران
بروزرسانی
افسانه‌های ایرانی شب یلدا و ننه سرما

باشگاه خبرنگاران/  قصه‌ها و افسانه‌هاي ايراني سرشار از معنا و زيبايي است و داستان شب يلدا هم از اين قاعده مستثني نيست! داستان شب يلدا يا همان شب چله از ماجرا‌هاي فولکلور و سنتي ايراني است که نسل به نسل و سينه به سينه منتقل شده و تا به ما رسيده است.

مراسم شب يلدا فقط مختص ايراني‌ها نيست!

علاوه بر ايرانيان سراسر کشور که شب يلدا را مظهري از شادي مي‌دانستند، مردمان اقوام ديگر نيز در آخرين شب پاييز، دور هم جمع مي‌شدند و زيبايي اين شب بلند را پاس مي‌داشتند.

فارسي زبانان کشور‌هاي تاجيکستان و افغانستان در قرن‌هاي پيش هم شب يلدا را جشن مي‌گرفتند و اين شب ميان مردماني که با زبان پارسي سخن مي‌گفتند نيز عزيز و حتي مقدس بوده است.

در يونان باستان نيز اگرچه دقيقاً به آخرين شب پاييز، يلدا نمي‌گفتند، اما اين شب را جشن مي‌گرفتند و به آن جشن خداوند خورشيد مي‌گفتند. حتي گفته مي‌شود مسيحيان سرزمين‌هاي اروپايي نيز در قرن‌هاي گذشته، آخرين شب پاييز و تولد حضرت مسيح را با يک ديگر جشن مي‌گرفتند.

مردم کشور باستاني مصر هم حدود ۴۰۰۰ سال قبل، به خوبي مي‌دانستند که در اين شب، مدت زمان تاريکي بيش‌تر از شب‌هاي قبل است و به بهانه‌ي اين شب طولاني، تا روز‌هاي متوالي به شادي و سرور مي‌پرداختند.

داستان ننه سرما براي کودکان و بزرگسالان در شب چله

روزي روزگاري، ننه سرما بانوي زمستان، به همراه هواي سرد به شهر ما آمد. ننه سرما آنقدر پير بود که انگار روي تمام موهايش برف نشسته. اين مادربزرگ در آسمان زندگي مي‌کرد و دو پسر داشت که سرما را با خود مي‌آوردند. يکي از آن‌ها چله کوچک و ديگري چله بزرگ.

چله‌ي بزرگ مرد مهرباني بود که از روز اول زمستان، براي ۴۰ روز بر زمين حکمفرمايي مي‌کرد؛ اما بعد از اين که حکمفرمايي چله بزرگه تمام ميشد، پسر دوم ننه سرما يعني چله کوچيکه حکمراني خود را بر جهان آغاز مي‌کرد. او برعکس برادرش مهربانش، بدجنس و سرد بود و با خود، برف، يخ و هواي بسيار سرد مي‌آورد.

با اين وجود، زمان فرمانروايي او کوتاه بود و تنها ۲۰ روز طول مي‌کشيد. با اينکه برادر بزرگتر به او مي‌گفت که با دنيا مهربان باشد و اينقدر هوا را سرد نکند، گوش برادر کوچکتر بدهکار نبود.

ادامه داستان شب يلدا اين طور بود که بالاخره، يک روز حاکم ديگري آمد و چله کوچيکه را در يک کوه يخي زنداني کرد. ننه سرما خيلي غمگين شد.

او به کوه رفت و با نفس گرمش برف و يخ را آب کرد تا پسرش را آزاد کند. او سرانجام در نبرد پيروز شد و توانست با آب کردن برف ها، پسرش را نجات بدهد. ننه سرما خوشحال و با آرامش تمام شروع به تميز کردن خانه کرد تا همه چيز براي آمدن عمو نوروز آماده باشد. همان کسي که پيام آور بهار و سال نو است.

در اولين روز بهار، ننه سرما لباس نو پوشيد، موهايش را شانه زد و منتظر شد تا عمو نوروز برسد؛ اما همان طور که منتظر بود، خوابش برد و در همين زمان بود که عمو نوروز رسيد. کمي چاي نوشيد و شيريني خورد؛ بعد از آن براي ننه سرما چند شاخه گل در خانه گذاشت و رفت.

وقتي ننه سرما بيدار شد، فهميد که ديدار با عمو نوروز را از دست داده است و تا سال ديگر او را نمي‌بيند. بعضي مي‌گويند که اين دو گاهي يکديگر را ديدار مي‌کنند و در اين زمان، طوفان رخ مي‌دهد.
 
قصه شب چله و ننه سرما براي کودکان

يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود ننه سرما، سوت و کور و بي صدا پشت ابراي سياه روي بوم آسمون نشسته بود ننه سرما چاقالو بد اداي غرغرو دُشَکِش ابر سياه، لحافش ابر سفيد ننه سرما نُه ماه از سال مي‌خوابيد وقتي که بيدار ميشد پا ميشد تنهايي دست به کار مي‌شد ورد مي‌خوند.

جادو ميکرد.

ها‌ها ميکرد، هوهو ميکرد.

ها‌ها ميکرد ابر سياه پيدا ميشد.

هوهو ميکرد، باد مي‌اومد، سرما مي‌شد.

بشنويد از اون پايين توي کوه، روي زمين کلاغا غار ميزدند؛ غار، غار، غار مي‌زدند.

توي ده جار مي‌زدند، جار، جار، جار مي‌زدند.

ننه سرما اومده، تيک و تيک و تيک سرده هوا در‌ها رو محکم کنين، سرما نياد تو خونه‌ها کرسي‌ها رو علم کنين منقل‌ها رو روشن کنين لحافِ کرسي پهن کنين شب‌هاي چله بزرگ شب‌هاي زوزه‌ي گرگ.

ننه سرما ورد مي‌خوند سنگ‌ها رو يخ مي‌زد و مي‌ترکوند مي‌نشست چاره‌ي چمباره مي‌کرد لحاف پنبه‌اي شو پاره مي‌کرد پنبه‌ها رو مشت مشت پايين مي‌ريخت رو زمين گوله گوله گوله برف مي‌باريد.

منقل‌ها روشن مي‌شد کرسي‌ها علم مي‌شد شب يلدا مي‌رسيد، تو خونه مون غوغا مي‌شد ميوه‌هاي رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجيل شور همه چيز، از همه جور شب يلدا همگي بيدار مي‌مونديم ميوه و آجيل مي‌خورديم شعراي قشنگ مو خونديم شب‌هاي چله کوچيک شب‌هاي تخمه شکستن، چيک و چيک.

شب‌هاي قصه‌هاي قشنگ قشنگ قصه‌هاي رنگ به رنگ قصه‌ي ديو و پري قصه‌ي خروس زري قصه‌ي بز روي بوم قصه دختر شاه پريون؛ کم کمک زمستون هم سر مي‌اومد ننه سرما اون بالا با دلخوري زار و زار گريه مي‌کرد مثل ابراي بهار گريه مي‌کرد.

صداي پاي بهار يواش يواش نزديک مي‌شد ننه سرما اون بالا بوي بهار رو مي‌شنيد دست مي‌برد به گردنش زنجير موراريد شو رو مي‌کشيد، پاره مي‌کرد همه مرواريداش روي اون دهکده‌ي کوچيک و زيبا مي‌باريد، اما از، مرواريدم کاري از پيش نمي‌رفت.

صداي پاي بهار ديگه نزديک شده بود سبزه‌ها از زير خاک سر ميزدن آسمون غرومب غرومب صدا ميکرد باد و بارون همه جا غوغا ميکرد بعدش هم خورشيد خانوم در مي‌اومد.

ننه سرما خوابالو کوله بارو بر ميداشت سر به صحرا مي‌گذاشت همه‌ي مردم ده شاد مي‌شدن از غم آزاد مي‌شدن زن و مرد و بچه و پير و جوون دست به دست هم دادن همگي شادي کنون ميزدن، ميرقصيدن‌اي باهار، آهاي باهار اومدي، خوش اومدي صفا آوردي خيلي وقته که همه منتظريم.

همگي چشم به دريم که بهار از راه بياد، ازون ور دنيا بياد غنچه‌ها باز بشن همه‌ي مردم ده دست به دست هم بدن مشغول کار بشن بازم بهار شد آدما شد فصل کشت گندما عيد اومد و عيد اومد سکه و سيب و سنبل سبزه و سنجد و گل اسفند دونه دونه اسفند سي و سه دونه باز بوي خوب پونه عطر گل بابونه نه چک زديم نه چونه بهار اومد به خونه.

قصه لحاف ننه سرما؛ براي کودکان

يکي بود يکي نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود؟ تو آسمون. چي کار ميکرد؟ تند و تند لحافشو توي هوا مي‌تکوند.

ننه سرما لحافشو تکون ميداد، اما نميدونست که لحافش سوراخه و پنبه‌ها ريزه ريزه از اون بيرون ميريزن، طفلکي ننه سرما، ننه سرما لحافو مي‌تکوند و پنبه‌ها همينجوري از سوراخ لحاف پايين ميريختن.

ننه سرما همينطوري که داشت لحافشو مي‌تکوند يه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده. همه پنبه‌ها پايين ريخته بود و لحاف خالي خالي شده بود.

ننه سرما از آسمون به زمين نگاه کرد. پنبه‌ها از آسمون به زمين ميومدن و روي زمين ميشستن. از اون طرف روي زمين کلاغا و خرگوشا روي پنبه‌ها مي‌دوييدنو با خوشحالي فرياد ميزدن: ريزه ريزه اين برف آسمونه که داره ميريزه، آخ جون برف آخ جون برف.

ننه سرما گفت:‌اي واي ريزه ريزه اين پنبه لحاف منه که پايين ميريزه؟ حالا چي کار کنم؟ بدون لحافم چه جوري بخوابم؟ ننه سرما يه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفيدي رو روي شونه انداختو از آسمون پايين اومد.

زمين پر از برف بود و همه جا سفيد سفيد شده بود. ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که يه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت.

ننه سرما آهي کشيد و گفت:تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چي کار کنم؟ چطوري لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختي نگاه کرد. يه کلاغ و يه خرگوش که مشغول بازي رو برفا بودن ننه سرمارو ديدن.

کلاغ گفت: قار قار سلام شما کي هستين؟ نکنه جادوگرين؟ قار قار.
ننه سرما خنديدو گفت: سلام من ننه سرما هستم جادوگر نيستم اينا هم پنبه‌هاي لحاف منه که ريخته روي زمين.

خرگوش گفت: چي؟ پنبه‌هاي لحاف؟
ننه سرما گفت: بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که يه دفعه کمرم درد گرفت نميدونم امشب بدون لحافم چطوري بخوابم.

کلاغ و خرگوش که ديدن ننه سرما ناراحته کمي فکر کردن، بعد کلاغ پريد روي درختو خرگوشم دويدروي تپه. کلاغ هر چي برف روي شاخه درختا بود به زمين انداخت و به ننه سرما داد.

خرگوشم هر چي برف روي تپه بود جمع کرد و براي ننه سرما آورد، کيسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخي برداشت و سوراخ لحافو دوخت، دوخت و دوخت.

بعد لحافو روي شونش انداختو گفت: شما بچه‌هاي مهربوني هستين، از اينکه کمکم کردين که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفيش بالا پريد و دوباره به آسمون برگشت.

روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بيدار شدن. بهار اومده بود و زمينو سبز کرده بود. خورشيد به همه جا مي‌تابيد و گرما ميداد. همه به آسمون نگاه کردن. ننه سرما تو آسمون زير لحاف پنبه ايش به خواب رفته بود.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره