حکایت شیرین سرقت از ملانصرالدین

آخرین خبر/ روزی ملانصرالدین به طرف بازار میرفت که در راه رفیقش را دید. دوستِ ملا پرسید: «به سلامتی کجا میروی؟»
ملا نصرالدین گفت: «میروم برای خودم خری بخرم.»
دوستش گفت: «بگو انشاءالله، ملا!»
ملا جواب داد: «عجب آدمی هستی! پولِ نقد در جیبِ من است و خر هم در بازار موجود. دیگر چه لزومی دارد بگویم انشاءالله؟» بعد راهش را گرفت و رفت.
به بازار رسید و خرِ مورد نظرش را انتخاب کرد اما دید دزدان همهی پولهایش را بردهاند. پس ناراحت به طرفِ خانه راه افتاد و در راه باز به همان دوستش برخورد. دوستِ ملا پرسید: «جنابِ ملا، چه شده؟ مگر نمیخواستی خر بخری؟»
ملا با عصبانیت جواب داد: «انشاءالله پولم را دزدیدند و انشاءالله خدا تو را لعنت کند که سرِ راه من قرار گرفتی و انشاءالله خانهام سرِ جایش باشد.»
رفیقِ ملا به او گفت: «به جای این همه، همان اول یک انشاءالله میگفتی و خلاص!»