نماد آخرین خبر

برف‌های پیرانشهر گوش به فرمان فرمانده آب شد

منبع
فارس
بروزرسانی
برف‌های پیرانشهر گوش به فرمان فرمانده آب شد

فارس/ گفتم حاج علی واقعا با این برف، عملیات ممکن است، شدنی است؟ اخوی گفت، اگر ایمان باشد و توکل هر کاری هر چقدر هم ناممکن انجام می‌شود.

روزشمار تقلای حاج علی آنقدری بود که ابدی شود، آنقدری که از بام تا شامش را فراز به فراز آیه مقاومت هجی کند و به رسم آیینه‌گی جاودانه بماند؛ روزشمار جهد و زهدش آنقدری بود که گل‌اش در دقیقه 90 وسط دروازه ظلم بنشیند و جهانی شود.

بندِ «می‌شود و نمی‌شود نبود»، تقدیر و قسمت را به زانو درمی‌آورد، انگار جهادش را نشانده بود مطلع دفتر تقدیرش تا جایی که قضا و قدر توی کَت‌اش نمی‌رفت و سِر بروز و حضورش را از برای ایران متعالی می‌دانست.

حاج علی مقاومت سطر به سطر صحیفه زندگی پربارش ایستادگی بود و آرزویش شهادت، او حسرت سیراب شدن از شهد شهادت را به دل داشت.انگار برای دانستن حاج علی باید حواس بدهید و چشم و گوش بسیج کنید آخر حدیثش از کربلا آمده؛ باید دلتان در گرو مقاومت باشد و هوای مقاومت به سر داشته باشید تا آیه و آیت خاطراتش را بخوانید.
 
حاج علی، داماد خط مقدم
و حالا «خلیل شادمانی، برادر شهید شادمانی»؛ دست حرفش را می‌گیرد و می‌کشاند به اصل پروپاقرص جهاد و جهاد در دفتر خاطرات حاج علی، گریز می‌زند به عملیات‌های سال‌های سخت و از ویژگی‌های خوب خدایی‌اش می‌گوید: «توفیق داشتم در چند مرحله همراه حاج علی در عملیاتی‌های هشت ساله دفاع مقدس شرکت کنم و حضور داشته باشم.اغلب ما دور از هم در جبهه بودیم؛ زمانی که او غرب بود من در جنوب و زمانی که او جنوب بود من در جبهه غرب خدمت کردم با این حال چند عملیات در رکاب حاج علی بودم.

حضور دوش به دوش او باعث می‌شد شخصیت تمام عیار نظامی‌اش بیشتر از قبل عیان شود؛ مواردی که منحصر به او بود.اما اولین خاطره‌ای که از ساده زیستی و تعهدش پرده برمی‌دارد مربوط است به نماد ازدواج ساده زیستی‌اش؛ به اوایل سال‌های جنگ؛ حاج علی ساعت 9 صبح حوالی خیابان شهدا قرار عقد گذاشته بود.

قراری که ظرف نیم ساعت خیلی ساده، بی هیچ تشریفات از قبل چیده شده‌ای انجام شد، بعد از انجام مراسم هم رفت جبهه؛ رفقای رزمنده‌اش روبروی دفترخانه منتظر بودند تا برادر شادمانی برگردد؛ شهید چیت‌سازیان و شهید اسلامی و داداش آهنگ عزیمت کوک کرده بودند.

بعد از برگزاری مراسم مختصر عقد، حاج علی 2 هزار و 500 تومان به من پول داد و گفت، با این پول اسباب و وسایل برای ما تهیه کن. اولین فکری که به سرم زد این بود که این وسایل را کجا ببرم.

خانه‌ای آماده نکرده بود؛ فرمانده سپاه آن سال‌ها، سردار طایفه نوروزی یک خانه داشت در مهدیه که بنا شده از داخل فضا به دو نیم تقسیم شود و داداش و زن داداش آنجا زندگی کنند.
 
نوبت به خرید وسایل مختصر زندگی ر سید؛ از سریخچال همدان، خیابان اکباتان و شهدا ملزومات اولیه یک زندگی ساده را خریدیم. کتری، قوری، استکان و موکت سبز رنگ آن هم با نازلترین قیمت، همه چیز در حد رفع نیاز خریداری شد و محدود.حدودا یک ماه بعد حاج علی برگشت و در سفری که ماموریت هم بود ماه عسلش را برگزار کرد؛ همیشه حواسش پیش منطقه بود، حتی لحظه‌ای به خودش یا خانواده فکر نمی‌کرد و مصداق این تفکر ازدواج نیم ساعته و عزیمت به جبهه ظرف نیم ساعت بود.»
 
در حکایت جدیت و قاطعیت فرمانده‌ بی‌ادعا
در ادامه با اخوی شهید شادمانی در کوچه‌های در هم تنیده خاطرات هم‌کلام می‌شوم تا از جدیت و قاطعیت حاج علی راز باز کند، او یک راست می‌رود سر اصل مطلب و ادامه می‌دهد: «خاطره بعدی جدیت داداش بود که در رفتار و کردارش مشهود بود خصوصا در عملیات‌ها، حرفش سند بود و نامش جدیت و قاطعیت را یادآوری می‌کرد تا جایی که اسم حاج آقا که در جبهه‌ها می‌آمد همه به صف می‌شدند.

خاطرم هست، حاج علی جانشین فرمانده لشکر در کربلای 4 بود و بنده در قرارگاه کربلای اهواز دنبال قایق بودم؛ خیلی این در و آن در زدم اما جور نمی‌شد، تا اینکه متوجه شدند حاج علی شادمانی بردارم است، با جدیتی که از او سراغ داشتند، تندی نامه زدند و پیگیری کردند، بعد هم بنا شد برای تهیه قایق با برگه ماموریت راهی شط‌علی شویم.

ماشین و برگه ماموریت را تحویل دادند و اعزام شدیم به سمت شط‌علی؛ حوالی شط شناورهای زیادی معلق مانده بود و ما هم یکی یکی شناورها را جمع کردیم و در نهایت 480 پل شناور بین کل قرارگاه تخس شد.ما خودمان 80 پل نیاز داشتیم و باقی پل‌ها بین لشکرها و تیپ‌های دیگر تقسیم شد و کار روی زمین نماند. خیلی در کار جدی بود و حتی نامش این موضوع را گوشزد می‌کرد.»
 
ایمانش کوه را جابه‌جا کرد
به پیرانشهر می‌رسیم؛ با تعریف‌های آقا خلیل رد سرما بر تنم نقش می‌بندد و لقمه‌ای می‌شوم در دهان برف، با این حال تقلا می‌کنم برای ادامه گپ‌وگفت، من می‌پرسم و او پاسخ می‌دهد: «یک بار هم در پیرانشهر در والفجر 3و 4 خدمت اخوی بودم؛ برف شدید در منطقه کار را سخت کرده بود، طوری که شاید در برخی از مناطق هفت یا هشت متر برف آمده بود.

گفتم حاج علی واقعا با این برف، عملیات ممکن است، شدنی است؟ اخوی گفت، اگر ایمان باشد و توکل هر کاری هر چقدر هم ناممکن انجام می‌شود. حاج علی دوباره گفت، اگر ایمان باشد می‌توانیم کوه را جابه‌جا کنیم، اما ما فقط قرار است بلندی کوه را طی طریق کنیم. به راحتی و البته مصمم در هفت، هشت متر برف ارتفاعات صعب‌العبور را بالا می‌رفت و خم به ابرو نمی‌آورد.سنگرهای ما در آن منطقه زیر 12، 13 متر برف پنهان شده و جیره خشک جنگی این مناطق 6 ماهه بود چون هر احتمالی وجود داشت، با تمام این مسائل با تمام توان در منطقه خدمت و حفاظت کرد.در بازه زمانی که حاج عل شادمانی در این منطقه بود با کمک و همراهی رفقایش توانست بخشی از ارتفاعات بلند پیرانشهر و حوالی ارومیه که در تیررس آتش‌های توپخانه‌ای دشمن بود را مهار کند.»
 
شب‌گردی‌های حاج علی برای ناامن‌کردن خیال دشمن
آقا خلیل، این بار تفأل می‌زند به رشادتی که حتی ضدانقلاب را به زانو درمی‌آورد اما خم به ابروی حاج علی نمی‌افتاد، او از پاوه و وعده‌های شبانه‌اش می‌گوید: «در دوران پاوه هم، حاج آقا چند مسئولیت داشت، فرماندهی سپاه، فرمانداری شهرستان و مسئولیت قرارگاه 225 حمزه سیدالشهدا بر عهده او بود و در این دوران به جد با ضدانقلاب درگیر می‌شد و برخورد می‌کرد.

اخوی در آن دوران به اندازه یک شام خوردن خانه بود؛ شب‌ها بعد از شام می‌رفت دنبال پیگیری کارها. یک دوره کوتاه که در پاوه بودم اصرار داشتم اگر کمکی از دستم برمی‌آید خدمت کنم.

حاج علی به دلیل اینکه شائبه‌ای پیش نیاید؛ خیلی در امور مرا مداخله نمی‌داد، اما یک شب دنبالم آمد و گفت اگر قصد کمک داری، امشب بیا.یک دست لباس کردی با کوله پشتی و تجهیزات آورد و گفت برویم؛ خودش هم یک دست لباس کردی پوشید و اسلحه و کوله پشتی برداشت و رفتیم.مسافتی حدودا هشت کیلومتر از پاوه تا «دوآب» که یک منطقه جنگلی است را پیمودیم؛ حاج علی هر شب برای اینکه کومله و دموکرات آسایش نداشته باشند و بدانند که زیر نظر هستند این مسیر را می‌رفت و می‌آمد و شرایط را دقیق بررسی می‌کرد.

چند شبی توفیق حاصل شد و به اتفاق اخوی این گشت و بررسی‌ها را انجام دادیم، اما نکته جالب‌تر این بود که هر آنچه به نظرش می‌رسید با جزئیات به همکارانش ابلاغ می‌کرد و به ریز دنبال رفع موارد بود و گزارش می‌گرفت که کدام موضوع حل شده یا در چه مرحله‌ای است.با این روش آسایش را از ضدانقلاب گرفته بود و تمام تحرکاتشان زیر نظرش بود، لحظه‌ای دشمن را رها نمی‌کرد.»
 
صحنه‌ای از والفجر ۵؛ فرمانده‌ای که خودش مهمات به دوش می‌کشد
غزل فرمانده به درازنای تاریح این دیار بیت دارد و این بار بیت والفجر 5 را باید خواند؛ آقا خلیل از مصرع فرمانده بی‌ادعا شروع می‌کند و ادامه می‌دهد: «در عملیات والفجر 5 بنده هم سعادت پیدا کردم معاون یکی از گردان‌ها باشم؛ البته پیک لشکر هم بودم. در این بین قبل از آغاز عملیات فرمانده گردان ما به شدت زخمی و منتقل شد به بیمارستان؛ مسئولیت گردان به من واگذار شد. از طرفی هم نامه داشتم برای اخوی، اما وقتی رسیدم خیلی ناراحت بود و عصبانی.

در این فاصله گردان ما کل تلفن‌های لشکر را اشغال کرده و دنبال مهمات بودند؛ اعلم شده بود که مهمات کم داریم. سریع راه افتادم به سمت گردان، با موتور تا زانو در مسیر رمل گاز می‌دادم.

یکباره ماشینی با سرعت از من سبقت گرفت و رفت و من متوجه نشدم چه کسی بود؛ زمانی که به گردان رسیدم، حاج علی رسیده بود. فقط از جای مهمات پرسید و بدون هیچ حرفی رفت به سمت سنگر مهمات دو جعبه روی دوشش گذاشت و رفت به سمت خط، البته از یک مسیر صعب‌العبور.من هم به تاسی از او همین کار را کردم اما توانم نرسید به دو جعبه؛ یک جعبه مهمات برداشتم و رفتم. بلافاصله بعد از ما رزمندگان هم بدون واهمه جعبه‌های مهمات را پشت فرمانده لشکر بردند و به منطقه رساندند. این چهره حاج علی شادمانی در تمام سال‌های جهادش بود، بی‌ادعا و صبور بدون اینکه فکر ستاره‌هایش باشد؛ تمام فکر حاج علی ایران بود ایرانی.»

آخرین خبر همدان در اینستاگرام :
https://www.instagram.com/hamedan_today