روزنامه جوان/ « تجربه جديد تماشاي آشوب! » عنوان يادداشت در روزنامه جوان به قلم حسين قدياني است که ميتوانيد آن را در ادامه بخوانيد:
روزهايي است که مشهدم و راستش شب دومي که وکيلآباد شلوغ شد، پشت ترک موتور دوستي که از عصر وبلاگ ميشناسمش، رفتم خطمقدم درگيري! القصه! نشسته بودم صحن انقلاب و رو به آن بارگاه روشنتر از ماه داشتم جامعه کبيره ميخواندم که محسن زنگ زد: «۸۸ در تهران سنگ خورد يکطرف سرت، کلي متحول شدي! ۹۸ هم بيا يک سنگ از مشهد بخورد آنطرف ملاجت، بلکه به برکت حضرت رضا سير تحولت کامل شود!»
شهوت حضور در صحنه ولو به عنوان تماشاچي که از ۱۸ تير ۷۸ هميشه در من بوده، باعث شد «عامل بامرکم» را بپيچانم و عامل شوم به امر اين رفيق، بهويژه که برايم جذاب بود در شهر ديگري هم اين حضور را تجربه کنم! بگذريم که روزنامهنگار بايد وسط ميدان باشد و مشاهدات خودش را بنگارد! پشت ميز جوهر قلم ميخشکد! در راه وکيلآباد، ترک آن هونداي بدصدا که صدا را سخت به صدا ميرساند، به محسن ميگفتم: «چي را با چي قياس ميکني؟ ۸۸ شورش عليه انتخاباتي بود با ۴۰ ميليون رأي که هنوز ملت در صف آرا بودند، موسوي اعلام ظفر کرد! الان، اما اعتراض به نداريهاست! خيلي حال معيشتي ملت خوب است، بنزين هم بشود قوزبالاقوز! انصافاً بايد حق داد به عصبانيت مردم!»
محسن، اما ميگفت: «مردم هر چقدر هم شاکي باشند، روحاني جوان بينواي هيچکاره را نميگيرند به باد کتک! ماشين پليس آتش نميزنند! ديشب نبودي ببيني طرف از داخل ماشين شاسيبلندش که اقلاً ۵۰۰ ميليون ميارزيد، چه آتشي ميسوزاند! رسماً راه را بند آورد و در فلان فرعي وکيلآباد چنان ترافيکي درست کرد که تا سه نيمهشب باز نشد! بعضي از اين جماعتي که من ديدم، بيشتر ميخورد با BBC باشند تا مردم!»
سرمان در آن سوز سرما به بحث گرم بود که ناگهان خودمان را وسط زدوخورد ديديم! کمي جلوتر را به محسن نشان دادم و درآمدم: «انصافاً تف تو روح نداشتهات! دارند سنگ ميزنند!» غشغش خنديد! اشارهام به سنگبهدستاني بود که از بالاي يک پل، چند تايي از سربازان نيروي انتظامي را هدف گرفته بودند! هنوز خبري از پليس ضدشورش نبود! سربازها حتي لباس تنکشان کفاف برودت هوا را نميداد، واي به حال پارهآجر! به صحنه نزديکتر شده بوديم که درود فرستادم به شرف يک نيساني! سربازها را هدايت کرد پشت ماشينش و تابي به سيبيل پرپشتش داد! يکي از سنگها چنان قوي بود که درجا شيشه آينه نيسان را پراند! راننده رفت خردهشيشهها را از کف خيابان با پايش شوت کند کنار جدول که سنگي خورد به سينهاش! شانس آورد! ناگهان چشمم خورد به نوشته پشت نيسان؛ «هرگز سنگ روزگار را به سينه نزن!»
عجب جملهاي! گاهي پشت يک نيسان قراضه آبي، درسي به آدم ميدهد پندآموزتر از نصايح هر مکتبخانهاي! «هرگز سنگ روزگار را به سينه نزن!» وسط زيارت جامعه در آن سوز سرما که جان ميداد براي پراندن چرتم، چنان مشعوف از کمال انقطاع شده بودم که پروردگار عالميان در جا باد غرور کاذبم را خواباند؛ «بفرما تماشاي جامعه، عوض فيضنمايي از زيارت جامعه!» آري! گاه بايد عرش را در همين فرش و سقف را در همين کف جستوجو کرد! در کف وکيلآباد! به اين ميگويند زيارت جامعه! به اينکه در کمال شگفتي ببيني شاسيسوارها نالان از بنزين ليتري ۳ هزار توماني شدهاند و در عوض سرباز کتکخورده نيروي انتظامي به راننده نيسان بگويد: «والله پدرم در کاشمر رانندهتاکسي است! از اين وضع بنزين، کي بيشتر ضرر ميکند جز خانواده ما، اما اين چه مدل اعتراض است آخر؟» سرش را نشان ميداد که اثر ضربات سنگ، خونمردهاش کرده بود در آن هواي واقعاً سرد! يخ زده بود جراحتش، همه تنش و تمام سلولهاي بدنش لابد که راننده پتوپيچش کرده بود!
بيخيال شديم خلاصه و از لابهلاي ماشينها رفتيم جلوتر! سمت چپ جماعتي داشتند شيشه بانکي را ميشکستند! کمي آنسوتر عدهاي ديگر شعار «يار دبستاني» ميخواندند! صدرحمت به يار دبستاني! خيلي زود شعرشان تند شد! و مدام تندتر ميشد! نه! هيچ اثري از بنزين در اشعارشان نبود! واقعاً درد جماعت چه بود؟! و يک آن ديدم چقدر اين صورتها و صورتکها برايم آشناست! در تهران زياد زيارتشان کرده بودم! در پاتوقهايي مثل بلوار اندرزگو که مقر دوردور حضرات است با هيجانيترين صداي اگزوز از گرانترين ماشينها! در همين افکار بودم که يکدفعه محسن موتورش را به سمت چپ کج کرد! نکرده بود، سنگ کذايي کامل کرده بود سير تحولم را! آنچه نصيب شد، فقط پارهسنگي بود که طلق موتورش را بوسيد! مانده بودم بخندم يا فحشکشش کنم که جماعتي از موتورسوارهايي با ظاهر خود ما سررسيدند! هيچ وسيلهاي براي دفاع نداشتند و يحتمل مثل ما آمده بودند تنها براي حاضريزدن در صحنه، اما صرف حضورشان باعث شد جمعي که قصد فتح بانک را کرده بودند، متواري شوند! بزرگشان خواست مراقب بانک باشند! و بعد با بيسيم پيامي داد! فقط او مجهز بود اقلاً به بيلبيلکي! اينهم اختلاس لباسشخصيها! و بسيج! فساد را ديگران بکنند ليکن آنکه سينه سپر کند براي حفظ بيتالمال، برادران ما باشند! يکيشان مرا در آن شلوغي شناخت؛ «چرا در «سازندگي» مينويسي؟!» فقط گفتم: «مخلصيم!» نزديکاي نمازصبح که برگشته بودم حرم، از سرگرفتم زيارت جامعه را، ولي اين بار در صحن مظلوم جمهوري...
بازار