شاعر نسل نو افغانستان: وطن من زبان فارسی است
ايران/متن پيش رو در ايران منتشر شده و بازنشر آن در آخرين خبر به معناي تاييدش نيست
گفت وگوي ترانه بنييعقوب با نجيب بارور/ احساس غربت نميکند چون به قول خودش وطن او جغرافياي زبان فارسي است. وطنش زادگاه فردوسي و حافظ و مولاناست. روزي که به مشهد رسيد، بسياري نوشتند به نيمه دوم وطنت خوش آمدي. نجيب بارور، شاعر پرآوازه افغانستاني بعد از سقوط کابل تصميم گرفت ايران را از اين پس وطن خود بنامد. اين دانشآموخته علوم سياسي و هنرمند و فعال مدني که همواره يکي از صداهاي پررنگ افغانستان بوده ميتوانست بهراحتي به اروپا برود اما وطن يک شاعر زبان اوست و چه وطني پربارتر و دلنشينتر و ديرپاتر از فارسي: «شايد مردم مرا آواره بنامند، اما من خودم را اينجا آواره نميدانم. من به زادگاه فردوسي آمدهام.»
بارور خسته راه است و نگران آنچه بر کشور و خانوادهاش گذشته. دو روز طي مسير کرده تا به ايران رسيده اما خانوادهاش چون گذرنامه نداشتهاند هنوز در کابل ماندهاند و او بشدت نگران است. ميدانست ماندن براي او بسيار خطرناک است.
وقتي طالبان وارد کابل شد، او هم در کابل بود اما با شناختي که از طالبان داشت پنهان شده بود. در واقع اين توصيه دوستان و خانواده بود. در اولين تماس با سفارت ايران ويزاي آنلاين گرفت و توانست از افغانستان خارج شود. اين روزها پيش دوستان ايرانياش زندگي ميکند و چندان احساس غربت نميکند اما آرزوهايش را در افغانستان جا گذاشته است. آرزوهايي مثل داشتن حاکميتي ملي با هويتي ملي، آرزوهايي مثل داشتن يک جامعه عاري از تعصب و کشمکش و جنگ که برايش سالها تلاش کرده، ولي امروز همه آنها برباد رفته است. شايد براي همين آرزوهاي جا مانده است: «طالبان شايد خاک و سنگ و چوب کشور ما را گرفته باشد اما هيچوقت نميتواند اراده، فکر و انگيزه ما را بگيرد. حتي اگر ما هم نتوانيم آرزوهاي جا گذاشته خودمان را در آنجا تعقيب کنيم سرانجام نسلي خواهد آمد که به آن آرزوها بپردازد.»
اما مشکل گروه طالبان با يک شاعر که فارسي شعر ميسرايد چيست و اين شاعر چه گزندي براي اين گروه ميتواند داشته باشد؟ بارور با حوصله جواب ميدهد: «من در طول سالهاي حضور امريکاييها در افغانستان به گفتمان مشترک فرهنگي با ايران ميپرداختم و درمقابل ايران هراسي که توسط امريکاييها و عناصرشان در افغانستان تبليغ ميشد ميايستادم. در واقع با اين اعمال مرتکب يک ريسک سياسي شدم و عملاً با اينکه هيچ رابطه رسمي با حکومت ايران نداشتم هميشه به عنوان جاسوس ايران برچسب ميخوردم. درحالي که نگاهم به مسائل زباني و جغرافيايي يک نگاه معنادار بود و همواره تلاش ميکردم مستقلانه و بر مبناي يک مفهوم فرهنگي اين مسائل را ببينم. من در افغانستان يکي از صداهايي بودم که به اين موضوع پرداختم و با اينکه روح سياسي و اجتماعي حاکم بر افغانستان بر ضد اين مسأله بود و ايران هراسي حاکم بود، هيچوقت تسليم نشدم. اما آنچه برايم تهديد مستقيم بود و ترجيح دادم به ايران بيايم به جاي اينکه به کشورهاي غربي بروم، اين بود که از نظر طالبان من دو جرم کلان [بزرگ] داشتم؛ يکي اينکه متعلق به يک جغرافياي خاصي بودم که هيچوقت در برابر زورگويي سر تسليم فرود نياورده بود، يعني پنجشير. شما ديديد که پنجشير اين روزها تا آخرين نقطه ايستاد و سنگر مردم افغانستان و حق مدني زنان و همه اقشار افغانستان را حفظ و داعيه اين گروهها را مطرح کرد. اين کلانترين جرمي بود که من داشتم. جرم ديگرم هم اين بود که من با زبان فارسي شعر ميسرودم و طالبان در عملکردشان بسيار واضح عليه پنجشيريها، تاجيکها و فارسيزبانان و عليه همه کساني هستند که به فرهنگ و زبان فارسي علاقه دارند. همين دو جرم باعث شد که ديگر فضا براي زندگي کردن در افغانستان برايم مساعد نباشد. براي همين به ايران آمدم تا اگر ممکن باشد از يک بدنه جغرافيايي ديگر زبان فارسي، کارکردهاي 20 ساله نسل امروز ادبياتمان را دنبال کنم تا به فراموشي سپرده نشود و صداي تمام شاعراني باشم که شعر سرودند و در مسيردهي به ادبيات افغانستان نقش داشتند، اما متأسفانه دوباره متلاشي شدند.
مثل گذشته که روايت فرهنگي ما در محور شعر مقاومت و مهاجرت شکل گرفت امروز نيز يک بار ديگر فرهنگ حاکم فارسي از افغانستان برچيده شد و نياز امروز ما اين است که اين رسالت را از جاي ديگر سر و سامان بدهيم. اميدوارم اين فضا در ايران براي ما باز شود و فرهنگيان افغانستان به شعر و ادبيات افغانستان محور بدهند و حداقل ادبيات ما از خطر فراموشي در امان بماند. تنها دليلي که من به ايران آمدم اين است که از همه نهادهاي فرهنگي ايران تقاضا کنم تا به مسأله ادبيات، شعر افغانستان و زبان فارسي در افغانستان توجه استراتژيک داشته باشند. چراکه اين مسأله در آينده ميتواند براي بيسوادي جغرافياي فارسي هم خطرناک باشد.»
ما ايرانيها هم مثل اغلب مردم جهان از اتفاق برقآسايي که در افغانستان افتاده شگفت زدهايم و اينکه چطور ناگهان همه چيز به هم ريخت. شاعري همچون بارور چقدر خطر اين سقوط را حس کرده بود و اين حادثه تا چه اندازه برايش قابل پيشبيني بود؟ او ميگويد: «در افغانستان مدتهاست چيزي به نام حکومت و ساختار وجود ندارد و حکومتها پشت هم بر مبناي دخالت بيرونيها و اهداف سياسي و منطقهاي شکل گرفتهاند. اگر يک مطالعه موردي درباره افغانستان انجام شود، ميبينيد هيچوقت ساختاري مردمي مبتني بر اراده مردم و اراده جغرافيايي وجود نداشته است. هميشه يک گروه آمدهاند و يک گروه ديگر را متواري کردهاند و مطابق ميل خودشان چيزي را در افغانستان اساس گذاشتهاند و منافع خودشان را دنبال کردهاند. ولي آنچه به عنوان يک نسل امروزي در 20 سال حضور امريکاييها در افغانستان شاهدش بودم و از آنجا که از اعضاي فعال اجتماعي در افغانستان بودم درک ميکردم اينکه غربيها يک پلتفرم و ساختار سياسي را بر مردم افغانستان در قالب ليبرال دموکراسي غربي معرفي ميکنند ولي هيچگاه اين دموکراسي دروغين نميتواند و نتوانست روح اجتماعي مردم افغانستان را نمايندگي کند. براي همين چيزي به نام هويت ملي، حاکميت ملي و مشارکت اجتماعي مردم افغانستان شکل نگرفت. يعني عملاً ما در يک بيحکومتي قرار داشتيم و يک گروه بسيار محدود و خائن بر مردم افغانستان تسلط داشتند. نه تنها امروز، بلکه از گذشتههاي دور زمينه زندگي سالم براي مردم افغانستان وجود نداشته و بيشتر نسلهاي با کيفيت افغانستان از سالهاي دور از کشور متواري شدهاند؛ هنرمندان، سينماگران، شاعران و... هيچکدام علاقه نداشتند در سايه حاکميت دروغين امريکايي به افغانستان برگردند. يک تعداد برگشتند اما وقتي ديدند هنوز نابرابريهاي اجتماعي مسلط است و چيزي به نام هويت ملي و مليت در آنجا شکل نگرفته باز هم کشور را ترک کردند. اما يک تعداد محصول همين دورههاي پسين بودند از جمله ما که تلاش کرديم بمانيم و با تلاشها و مبارزات معنادار مدني مبارزه کنيم و حقانيت مردم افغانستان را با رفتارها و جريانهايمان شکل دهيم. همه ميدانيم يک انسان بدون وطن، بيهدف ميشود و ما ترجيح داديم با همه نابرابريهايي که در افغانستان بود بمانيم و کار کنيم و حداقل اميدي براي خودمان و خانهمان و سرزمينمان بسازيم. اما من به عنوان دانش آموخته علوم سياسي از همان اول هم حضور امريکاييها را در منطقه حضور معناداري نمييافتم. آنها بر اساس يک سلسله بازيهاي از پيش تعيين شده در جايي حضور پيدا ميکنند و هر وقت ميخواهند ميروند.
از دو سال پيش مشخص بود امريکاييها در بازي، تغيير جهت دادهاند و اين بازيگريها را از طريق کشورهاي دنبالهرو سياست امريکا در منطقه پيگيري ميکنند؛ کشورهايي که در هدفگذاريهاي امريکا در منطقه برنامههاي خود را پيش ميبرند. بنابراين خطر فروپاشي اجتماعي در افغانستان برايم متصور بود. حداقل شش ماه پيش از سقوط حکومت غني در يکي از روزنامههاي کابل مقالهاي با عنوان «در گذرگاه سقوط» نوشتم و گفتم سقوط قريبالوقوع است. اما شايد فکر نميکرديم به اين صورت وحشيانه يک ساختار وارد ساختار ديگري شود که اين اتفاق افتاد. در نتيجه ميبينيم نه تنها مردم ما در شوک هستند که حتي خود مردم امريکا و برخي کشورهاي غربي هم طالبان را به رسميت نميشناسند.»
نجيب بارور يک شاعر بينالمللي است که ميتواند هر نقطهاي از جهان را براي زندگياش انتخاب کند اما او زندگي در ايران را برگزيده، دلايل نجيب براي اين انتخاب چه بوده؟ او توضيح ميدهد: «ما اکنون احساس يک بيوطن را داريم؛ آدمي که مجبور ميشود از کشورش بيرون برود و اين براي کساني که تعلق عميق به خاکشان دارند سخت است. براي همين ترجيح دادم به جايي بيايم که کمتر احساس غربت کنم. به قول دوستي، ترجيح ميدهم به زبان فارسي به من فحش داده شود تا اينکه به زبان انگليسي به من خوشامد بگويند. من زندگي را برمبناي اولويتهايي که در ذهنم و اهدافم دارم ميبينم. شايد اينجا شرايط زندگي چندان مطلوب نباشد اما اين فرصت به ما داده ميشود که با زبان فارسي به فرهنگ افغانستان خدمت کنيم و اين اولويت زندگي من خواهد بود. بايد رزم کرد و تسليم نشد و مبارزه کرد.»
او همچنين درباره رويکرد فرهنگي طالبان ميگويد: «طالبان در زمينه روايت سياسيشان دو مؤلفه دارند؛ مانيفست اسلامي که بيشتر پوششي براي روايتهاي قوميشان است و ديگري روايت فرهنگي که همان مبحث زباني و تاريخي است که توسط يک تعداد پشتونهاي ديگر بنيادگذاري شده است. آنها هميشه سعي کردهاند زبان فارسي را در بستر اجتماعي افغانستان محدود بسازند و در اين محدوديت تلاش کردهاند چيزي به نام زبان دري را به جاي فارسي تعريف کنند. منطق دريشان هم از پيش اين بود که مثلاً ميگفتند دانشگاه نگوييد چرا که ايراني است، بگوييد پوهنتون که دري است. يعني دريشان هم به همين شکل يک گفتمان مسخره بود يا اينکه نگارستان نگوييد و بهجايش از واژه گالري استفاده کنيد درحالي که گالري يک واژه انگليسي بود.
نه تنها در زمان طالبان که در زمان اشرف غني هم اين برخوردهاي قومي وجود داشت و اين ريشه در مانيفست قومي پشتونها دارد که با پوشش و استفاده از نام اسلام و زبان عنوان ميشود. اهداف آنها اما قومي و زباني و براي محدود کردن زبان و فرهنگ فارسي در افغانستان است. طالبان برنامههاي بسيار دراز دامني دارند که اگر اهل فن علاقه داشته باشند، ميتوانند سير تاريخي اين تحولات و اين رويکرد را از گذشته تا اکنون دنبال کنند. هر حکومتي که آمده يک جنگ فرهنگي در کنار جنگ سياسي راه انداخته. امروز احمد مسعود (همانطور که پدرش گفت عمليات براي ادبيات است) در کنار اينکه مطالبات مردم افغانستان را مطرح ميکند مطالبهاي فرهنگي هم دارد. فرهنگ پنجشير با شاهنامه، مثنوي و حافظ و سعدي عجين است. در پنجشير براي مردم در کنار قرآن شهنامه جايگاه، کرامت و حرمت دارد.»
اين روزها مردم ايران بيش از هر وقت ديگري کنار مردم افغانستان ايستادهاند و تحولات را لحظه به لحظه دنبال ميکنند و اينها از چشم اين شاعر دور نمانده و معتقد است مردم ايران و افغانستان مشترکات زيادي دارند و آنها آنچه از مردم ايران توقع داشتهاند، ديدهاند. رفتارهايي که نمايشي نبوده است. به اعتقاد بارور جنگ امروز افغانستان در کنار اهداف سياسي، يک جنگ فرهنگي است که قصد دارد گسستي عميق بين جغرافياي فارسي به ميان بياورد تا روايت مشترک فرهنگي بين ايران، افغانستان و تاجيکستان را قطع کند. ايران تنها اميد است که در برابر اين گسست باز نايستد: «طالبان نه تنها از نظر سياسي ضد ايران خواهد بود که بر ضد زبان و فرهنگ فارسي هم خواهد بود. البته مردم تاجيکستان هم اعلام کردند ملت افغانستان را تنها نميگذارند و وزارت خارجه ايران هم نسبت به حملات پنجشير واکنش نشان داد. اين يک روايت مشترک فرهنگي را نشان ميدهد که همه مردم اين جغرافيا مشکلات ديگران را مشکل خودشان ميدانند.»
او توقع خود را از دولت ايران اينگونه بيان ميکند: «حکومت ايران اين روزها ميتواند نقشآفريني مؤثر سياسي در منطقه داشته باشد و از طالبان غافل نباشد. آنچه امريکاييها نشان ميدهند با آنچه در مشتشان دارند متفاوت است و اميدوارم سياستگذارهاي منطقهاي زياد به خروج امريکاييها خوشبين نباشد. من هيچ فرقي بين اشرف غني و ملا غني نميبينم.
من يک بار تشبيه کردم ايستادن در برابر تصميمهاي کلان منطقهاي در واقع ايستادن حسين در کربلاست و همه کساني که در پنجشير ايستادند ميدانستند شايد موفق نشوند اما توانستند روايتي را مطرح کنند که در آينده در برابر روايتهاي تکروانه طالبان قرار ميگيرد. روايت امروز مقاومت روايت امروز نيست، روايت سالهاست که در محور احمد شاه مسعود پدر احمد شکل گرفته بود و امروز در آنجا زنده است. طالبان در روايت خودشان نه تنها ضد هنر ادبيات، فرهنگ، سينما و زن هستند بلکه بر ضد تمام چيزهايي هستند که جامعه بشري برايشان حق قائل شده و براي اين گفتمانها قاعده تعيين شده. روايت مقاومت چيز ديگري هم ميگويد که خطر محوريت يک گروه تروريستي که امروز به يک سرزمين دسترسي پيدا ميکند خطر بزرگي است که نه تنها مردم افغانستان که همه مردم ساکن بر زمين را تهديد ميکند ما ديگر نميدانيم در کجا کدام تروريست به کجا حمله ميکند.»
نجيب بارور براي سرزمينش غمگين است، به قول خودش مأيوس است اما نااميد نيست. معتقد است آفتاب هم پس از تيرگي طلوع ميکند و نه تنها افغانستان که ملتهاي زيادي روزي بيسرانجامي و بيسرنوشتي را تجربه کردهاند اما مهم اين است که نااميد نشوند و ارادهاي براي آينده را در خود بپرورانند. آنچه براي او مايه اميد است آنکه در افغانستان کشاکشهاي زيادي وجود داشته که هيچگاه محصول داخلي مردم افغانستان نبوده و به خاطر تغيير سياستگذاري کشورهايي بوده که در افغانستان مداخله کردهاند و به همان سرعت هم از بين رفتهاند. به گفته وي جز اقليتي که وابسته اين کشورها هستند باقي مردم افغانستان چه پشتون، چه ازبک، تاجيک، هزاره و باقي اقليتها هيچگاه باهم مشکل نداشته و هميشه در کنار هم زندگي کردهاند.
بارور بار ديگر تأکيد ميکند که مرزهاي استعماري نميتوانند قلب ملتهاي جغرافياي فارسي را از هم جدا کنند. به همين دليل او خود را شاعر خراسان و شاعر ايرانشهر ميداند: «هرکجا مرز کشيدند شما پل بزنيد/ حرف تهران و سمرقند و سرپل بزنيد/ هرکه از جنگ سخن گفت بخنديد بر او/ حرف از پنجره رو به تحمل بزنيد/ نه بگوييد به بتهاي سياسي نه نه/ روي گور همه تفرقهها گُل بزنيد/ مشتي از خاک بخارا و گل نيشابور/ باهم آريد و به مخروبه کابل بزنيد/ دختران قفس افتاده پامير عزيز/ گلي از باغ خراسان به دو کاکل بزنيد/ جام از بلخ بياريد و شراب از شيراز/ مستي هر دو جهان را به تغزل بزنيد/ هرکجا مرز... ببخشيد که آمد تکرار/ فرض بر اين که- کشيدند، دوتا پل بزنيد.»