قصه شب/ رازهای خورشید

آخرین خبر/ روزی روزگاری، یک گل سرخ کوچولو در دل باغچهای آرام قد کشیده بود. گلبرگهایش نرم و مخملی، مثل خواب بعدازظهر بچهها، زیر نور خورشید میدرخشید.
یک روز، گل کوچولو با اخم و لبهای جمعشده رو به خورشید گفت:
خورشید! چرا اینقدر تند و داغ میتابی؟ گلبرگهام دارن پژمرده میشن، قشنگیم داره از بین میره...
خورشید با لبخندی گرم، کمی آرامتر نور انداخت و جواب داد:
عزیزکم، یادت میاد زمستون، چقدر سردت بود؟ من بودم که توی بهار نور دادم تا جوونه بزنی... تابستون، همین گرما باعث شد رنگت اینقدر خوشگل و پررنگ بشه.
گل کوچولو کمی فکر کرد. باد آرامی از لابهلای گلبرگها رد شد و زمزمه کرد:
ولی کاش میشد فقط نور بدی، بدون اینکه بسوزونی...
خورشید آهی کشید و گفت:
هیچچیز کامل نیست، گل نازنین. من گرما و زندگی میدم، ولی گاهی زیادی داغ میشم. تو هم زیبایی و عطر میدی، ولی عمرت کوتاهه. مهم اینه که با همه نقصها، کنار هم دنیامون قشنگتره.
گل کوچولو لبخند زد. فهمیده بود که حتی گلهکردن هم بخشی از دوستداشتن است... و گاهی با گفتوگو، خورشید کمی مهربونتر میتابد.